آماده نبرد
پيامبر(ص) در ماه شوال به يارانش اعلام نمود، تا براي جنگ با سپاه كفر آماده شوند، آن شب عبدالله در پوست خود نميگنجيد. پيامبر (ص) از آنان براي جنگ با كفار ياري خواسته بود و اين براي او افتخاري بس عظيم به شمارميرفت. پاسي از شب گذشته در عالم رؤيا «مبشر بن عبدالمنذر» را ديد كه به او ميگويد: من در بهشتم. چند روز ديگر به نزد من خواهي آمد» عبدالله پرسيد:« مگر تو در نبرد بدر به شهادت نرسيدي؟» مبشر پاسخ داد:«چرا ولي بعد زنده شدم» روز بعد عبدالله خوابش را براي پيامبر (ص) تعريف كرد. لبخندي بر لبان پيامبر (ص) نشست و فرمود : اي اباجابر، تعبير اين خواب شهادت است. سپاه رسولالله (ص) خيلي زود به سرزمين احد رسيد . ناگهان «عبدالله بن ابي» (سركرده منافقان) با تعدادي از مسلمانان به طرف مدينه بازگشت. عبدالله بن عمرو به دنبال آنان حركت كرد و فرياد زد:«من دين و خدا و پيامبر (ص) رابه شما يادآور ميشوم. مگر شما شرط و پيمان نبستيد كه همچنان كه ازخود زنان و فرزندانتان دفاع ميكنيد، از رسول خدا (ص) هم دفاع خواهيد كرد.» ابن ابي در پاسخ گفت:«خيال نميكنم ميان آنها جنگي رخ دهد، همه خردمندان و عاقلان به مدينه بازگشتند. تو هم اگر از من اطاعت ميكني، برگرد. ما پيامبر (ص) را در مدينه ياري ميدهيم. ما رأي درست رابه او گفتيم اما او با ما مخالفت كرد. «ابن ابي» در كوچههاي مدينه گم شد. عبدالله فرياد زد:« خدا شما را از رحمت خود محروم سازد. همانا خداوند پيامبر (ص) و مؤمنان را از رحمت شما بينياز خواهد فرمود» پس شتابان به سوي احد حركت كرد.
منبع:كتاب مغازي ج1
بركت حضرت رسول (ص)
جابر پس از شهادت پدر كنار پيكر مطهرش رفت، پارچه را كنار زد و چهره نوراني او را بوسيد، مسلمانان او را از اين كار منع كردند. اما پيامبر (ص) سخني نگفت. مدتي گذشت، پس از جنگ «ذاتالرقاع» در ميان راه رسولالله (ص) از جابر پرسيد :«آيا قرضهاي پدرت را دادهاي؟ جابر عرض كرد:« خير منتظر مانديم تا محصول خرما را جمعآوري كرده و قرض او را بدهيم. خاتمالانبياء (ص) فرمودند: وقتي محصول را چيديد، مرا خبر كن» روز برداشت محصول فرا رسيد. جابر پيامبر (ص) را به نخلستان دعوت كرد. حضرت (ص) دستي بر روي خرماها كشيد. از بركت وجود رسول خدا (ص) طلب عبدالله با فروش خرماها داده شد. خانواده نيز مقدار مصرف مورد نياز يك سال خود را برداشتند و باقي مانده آن را فروختند. جابر نفس عميقي كشيد و با خود گفت:« اگر تمام اين درختان نخلستان را مي فروختم نميتوانستم قرض پدرم را بدهم.به اميد و بركت وجود رسول خدا (ص) با فروش خرما پدر را از دين طلبكاران بيرون آوردم.
منبع:كتاب طبقات ج 4
پيكر پاك
زمانيكه معاويه به حكومت رسيد تصميم گرفت در كنار كوه احد چاه آبي را حفر نمايد. تمام قبور شهدا را خراب كردند و پيكرهاي شهدا را بيرون آوردند جارچي اين خبر را در شهر پخش نمود. تا اگر بازماندگان محل خاصي را براي دفن عزيزانشان دارند، به احد بروند. چهل و شش سال از جنگ احد ميگذشت. جابر به كنار پيكر پدر رفت و او را مانند همان روز اول سالم و مطهر يافت. پارچهاي سياه و سفيد بر روي عبدالله بود و در زير پاهايش بونههاي اسپند قرار داشتند. اشك از چشمان پسر جاري شد.با صحابي رسولالله (ص) صحبت كرد. قصد داشت مقداري مشك در كنار پدر بگذارد. اما آنها او را از اين كار منصرف ساختند. جابر پيكر پدر و عمرو بن جموح را برداشت، و در محل ديگري به خاك سپرد.
منبع:كتاب مغازي ج1
كودكي بر شانههاي رسول (ص)
هلال ماه شعبان در ديدگان مبارك پيامبر (ص) نقش بست. جبرئيل بر زمين فرود آمد: «يا محمد (ص)! فاطمه (س) فرزندي خواهد آورد كه امت تو او را ميكشند.» غمي محزون در نگاه زهراي اطهر (س) موج ميزد. دوباره جبرئيل فرود آمد: «يا محمد (ص)! خدا امامت و ولايت را در ذريه او قرار ميدهد.» خاتم الانبيا (ص) راضي به رضاي حق تعالي گشت. شش ماه از باردار شدن صديقه مرضيه ميگذشت كه حسين (ع) چشم به جهان گشود. رسول الله (ص) او و حسن (ع) را بر شانههاي خويش ميگذاشت تا آن دو شاد شوند، اسلم خاتم الانبيا (ص) را در اين حالت ديد، با خنده گفت: «چه مركب راهواري داريد.» لبخندي زيبا بر لبان حضرت (ص) نشست و فرمودند: «چه سواران نيكويي.» آن روز رسول الله (ص) قامت به نماز بست، حسين (ع) در كنار حضرت (ص) ايستاد. پيامبر (ص) فرمود: «الله اكبر»، امام حسين (ع)آنقدر كوچك بود كه نميتوانست بگويد، خاتم الانبيا (ص) هفت بار تكبير گفت تا اينكه حسين (ع) توانست آن را بگويد. از آن روز به بعد هفت تكبير در نماز سنت شد. بار ديگر پيامبر (ص) به نماز ايستاد. در سجده اباعبدالله (ع) با شادي كودكانه بر روي كمر حضرت (ص) نشست. پيامبر (ص) او را بر زمين نهاد اما حسين (ع) بار ديگر اين كار را تكرار كرد. رسول الله (ص) پس از اتمام نماز حسين (ع) را بر زانو نشاند و فرمود: «هر كه مرا دوست دارد بايد اين دو را دوست بدارد.»
سردمدار عترت پيامبر (ص)
امام حسين (ع) با شنيدن خطاي خدمتكارش به سختي ناراحت شد. دستور داد او را تازيانهاي بزنند. خدمتكار ميترسيد. عرض كرد: «اي سرور گرامي خداوند ميفرمايند والكاظمين الغيظ. (آنانكه خشم خود را فرو ميخوردند.» اباعبدالله (ع) لبخندي زده و فرمودند: «او را رها كنيد.» مرد دوباره گفت: «والعافين عن الناس (آنانكه مردم را مورد عفو قرار ميدهند.)» سيدالشهدا (ع) نگاهي به او انداخت و فرمود: «از نگاه تو گذشتم.» مرد ادامه داد: «والله يحب المحسنين. (خداوند نيكوكاران را دوست دارد.)» با شنيدن اين سخن حضرت (ع) فرمودند: «تو را در راه خدا آزاد كردم، بعد از اين دو برابر حقوق هميشگيات دريافت خواهي نمود.» سالار شهيدان پناه بيپناهان بود، اهل مدينه و كوفه ميدانستند كه فرزندان علي (ع) و فاطمه (س) دست رد به سينه كسي نميزنند و در نظرشان فقير و ثروتمند يكي است. فقراي مدينه روزي در كوچه مشغول خوردن غذا بودند. حضرت (ع) با آنان بر سر يك سفره نشست و به آنان گفت: «خدا خودپسندان را دوست ندارد.» پس از اتمام غذا آنان را به منزل خويش دعوت كرد. رباب بر كنار در حاضر شد. امام (ع) فرمود: «هر چه در خانه اندوخته داريم، به اين بينوايان ببخش.» هرگز اتفاق نيفتاد كه حسين (ع) پاسخ نيكي و محبت شخصي را ندهد. مدام ميگفت: «در قرآن ميخوانيم هرگاه بر شما درود فرستادند، آن درود را به شيوهاي بهتر يا همانند خود آن پاسخ دهيد.» و حسين (ع) سردمدار عترت رسول (ص) بود.
شهامت فرزند زهرا (س)
زمانيكه عمر بن خطاب به خلافت رسيد، امام حسين (ع) نوجواني با صلابت بود. عمر در ضمن سخنراني در مسجد جان خويش را برتر از مسلمين دانست. حضرت (ع) از ميان برخاست و فرمود: «اي عمر! از منبر پدرم و رسول خدا (ص) پايين بيا. پدرم در عصر رسول خدا (ص) بر گردن مردم بيعت دارد [عيد غدير]. سوگند به جانم به وسيله او همه هدايت ميشويم. مردم در قلبشان، علي (ع) را باور دارند ولي در زبان منكر آن هستند. انكاركنندگان خاندان حق در روز قيامت رسول (ص) را زماني ملاقات ميكنند كه در عذابي عظيم گرفتارند.» عمر عرض كرد: «به جانم قسم! اين منبر، منبر پدر توست.» امام (ع) هيچگاه با خلفاي سه گانه بيعت نكرد. در زمان عثمان، با وجود اصرار خليفه بر عدم ملاقات با ابوذر، امام (ع) به همراه برادر خود به بدرقه ابوذر رفتند. خط مشي حضرت (ع) در تمام زمانها مخالفت با ظلم بود و هميشه بيپروا، از عدالت و حق شيعيان دفاع ميكردند. پس از شهادت «حجر بن عدي»، معاويه در ملاقاتي به امام (ع) عرض كرد: «آيا ميداني كه با حجر و يارانش كه همه از شيعيان پدرت بودند، چه كرديم؟ آنان را كشتيم، كفن نموديم و بر جسدشان نماز گزارديم.» امام (ع) فرمودند: «اميد است آن گروه در روز قيامت دشمنان تو باشند، به خدا قسم اگر ما [شيعيان] ياران تو را ميگرفتيم هرگز اينگونه با آنان برخورد نميكرديم. شنيدهام كه نسبت به «اباالحسن» و بنيهاشم بدگويي نمودهاي. والله به خطا رفتهاي و هدف را گم كردهاي. تو از كسي [عمر و عاص] فرمان ميبري كه ايمانش ديرينه نيست و در ضمن آن نفاقش نيز جديد نيست.»
فرزند فاطمه (س) تا لحظه شهادت، شجاعانه حقايق دين رسول الله (ص) را به خائنين و منافقين گوشزد كرد.
پاسخ معاويه
معاويه در سالهاي آخر عمرش به نزد امام حسين (ع) رفت تا براي پسرش بيعت بگيرد. اباعبدالله (ع) در پاسخ او فرمودند: «اي معاويه! من ميدانم كه امت اسلامي چه روشي را پس از رحلت پيامبر (ص) پيش گرفتند، آنان مدائج نبي مكرم را تباه نمودند. تو در فزون طلبي به افراط دچار شدهاي. اما درباره آنچه كه در مورد يزيد و شايستگي او براي اداره امت اسلامي و كمالات وي گفتي بايد بگويم يزيد خود بهترين معرف خويش است. اي معاويه اينك تو بر ما تعرض كرده و ما را از حق مسلم پدرانمان محروم نمودهاي. همان حقي كه رسول (ص) از آغاز ولادت براي ما قرار داد.» چندي بعد دوباره معاويه نامهاي نوشت و امام (ع) عرض را از كارهايي برحذر داشت. سيدالشهدا (ع) قاطعانه در پاسخ او نوشتند: «نوشته بودي كه درباره من مطالبي شنيدهاي كه برايت ناگوار بوده، اي معاويه! مگر تو آن كسي نيستي كه به زياد فرمان صادر كردي كه همه دوستداران و پيروان علي (ع) را به قتل برساند. تو در نامهات نوشته بودي درباره خودت و دينت و امت پيامبر (ص) بيانديش و از ضربه زدن به كيان امت اسلامي بپرهيز و آن را گرفتار سختي نكن. به تو ميگويم كه من فتنهاي بالاتر از فرمانروايي تو براي جامعه اسلامي سراغ ندارم. بزرگترين انديشه من براي دين خودم و امت جدم آن است كه با تو ستيز كنم. اي معاويه! بدان كه قصاص خواهي شد و به حساب كارهايت رسيدگي خواهند كرد. اي معاويه! ميبينم كه خود را هلاك كردهاي، دينت را تباه ساختهاي، امت اسلامي را بيچاره نمودي. آري تو از بيخردان نادان پند ميگيري و از انسانهاي پروا پيشة خداترس گريزاني.» معاويه ديگر هرگز پيغام يا نامهاي براي امام (ع) نفرستاد.
امام حسين (ع) حماسهساز
«وليد بن عقبه» امام (ع) را به دارالاماره مدينه فرا خواند تا از حضرت (ع) براي يزيد بيعت بگيرد. اباعبدالله (ع) با سي تن از ياران خود مسلح به آنجا رفت و فرمود: «فردا همراه با مردم براي بيعت نزدتان ميآيم.» «مروان بن حكم» به وليد گفت: «او هرگز بازنخواهد گشت. اگر همين الان بيعت نكرد، گردن او را بزن.» امام (ع) با ناراحتي به او گفت: «واي بر تو، اي پسر زرقاء. تو ميخواهي دستور قتل مرا صادر كني. به خدا سوگند دروغ گفتهاي و كور خواندهاي، اي امير [وليد]، ما اهل بيت نبوت، و معدن رسالتيم. اما يزيد مردي است بدكار و شرابخوار. من با فردي چون او بيعت نخواهم كرد. صبح خواهيم ديد كه كداميك از ما براي اداره امت اسلامي سزاوارتريم.» وليد پيشنهاد مروان را نپذيرفت و امام (ع) در شب يكشنبه بيست و هشتم رجب سال 60 ه.ق از مدينه خارج شد. «محمد بن حنيفه» (1) به حضرت عرض كرد: «اگر مكه امن نبود، به يمن برويد.» سيدالشهدا (ع) در پاسخ او فرمودند: «اي برادر! به خدا سوگند، اگر در تمام جهان پناهگاهي نيابم با يزيد بيعت نخواهم كرد.» حضرت (ع) پس از وداع با مزار مادر، امام حسن (ع) و رسول الله (ص) از شهر خارج شد و در روز جمعه سوم شعبان به شهر مكه رسيد و در اين شهر چهار ماه و پنج روز توقف نمود. يزيد، «عمرو بن سعيد» را با سپاهي به مكه فرستاد تا با حضرت (ع) نبرد كند. با شنيدن اين خبر امام (ع) حج را به نيت مفرده تمام كرد و در روز هشتم ذيالحجه به سمت كوفه حركت نمود. از چندي پيش كوفيان، با فرستادن نامههاي بيشماري خواستار حضور امام (ع) در شهر خويش شدند. به همين علت اباعبدالله (ع) عازم شهر كوفه شد. حضرت (ع) براي اطمينان بيشتر براي اهالي بصره نامه فرستاد. بزرگان بصره نيز امام (ع) را به كمك خويش اميدوار ساختند. «محمد بن حنفيه» از امام خواست اهل حرم را با خود نبرد. اباعبدالله (ع) از روياي ديدار رسول الله (ص) برايش گفت: «محمد جان! در خواب پيامبر را ديدم كه ميگويد اي حسين (ع)! مكه را ترك كن، خدا ميخواهد تو را كشته و خاندانت را اسير و آواره ببيند.» كاروان بايد ميرفت تا حسين (ع) حماسه بسازد و زينب ثابت كند فرزندان فاتح خيبر شجاعان روزگار خويشند.
1- برادر امام حسين (ع)
كليد در بهشت
عمر بن سعد چندين مرتبه با امام (ع) به گفتگو نشست. ابتدا قصد داشت از جنگ با فرزند رسول خدا (ص) دوري كند. به همين علت نامهاي به ابن زياد نوشت كه ما با حسين (ع) صلح كرديم. اما شمر با نامهاي به نزد ابن سعد بازگشت تا به كاروان حمله كند. به دستور ابن زياد، عمرو بن حجاج با پانصد سوار در كنار رود فرات ايستاد، عبدالله بن حصين فرياد زد: «اي حسين! اين آب را بنگر، به خدا قطرهاي از آن را نخواهي چشيد تا اينكه بميري.» در اين هنگام امام (ع) فرمودند: «بار خدايا او را تشنه كام بميران و هرگز او را نيامرز.» پس خود را به دشمنان معرفي كرده و علت كينهشان را پرسيد. اما آنان هيچ پاسخي ندادند. روز نهم محرم سيدالشهدا (ع) به نزد خواهر رفته و فرمود: «جدم رسول الله (ص) را در خواب ديدم كه به من مژده پيوستن به ايشان را دادند.» اشك از ديدگان زينب (س) جاري شد. در همين لحظه عباس (ع) وارد خيمه گشت و عرض كرد: «اي برادر لشگر ابن سعد به ما حمله كرده.» امام نگاهشان را به زمين دوخته و فرمودند: «علت حمله را از آنان جويا شد، پس خواهش كن امشب را به ما مهلت دهند، ميخواهم نماز بخوانم و در مقابل خدا استغفار كنم.» آن روز امام (ع) پس از غروب آفتاب ياران خويش را خواست تا با آنان در مورد شهادت اتمام حجت كند تا اگر ميخواهند از تاريكي شب استفاده كرده و فرار نمايند. اما اصحاب عشق ميدانستند كه كليد ورود به بهشت، رضايت قلبي زهراي اطهر (س) است. بيعشق حسين (ع) كسي را اذن دخول نميدهند. امام (ع) پاسي از شب را با زينب صحبت نمود و از او خواست تا در فراقش استوار باشد و بيتابي نكند.» آنگاه در گوشهاي از بيابان كربلا در مقابل عظمت معبود پيشاني بر خاك نهاد.
لرزش آسمان و زمين
روز عاشورا فرا رسيد. اين روز از ابتداي خلقت منتظر حسين (ع) بود. تا چشم ميديد تمام صحراي كربلا را سپاهيان عمربن سعد گرفته بودند. امام به آسمان نگاه كرد و فرمود: «بارخدايا! تو تكيه گاه مني در هر اندوهي ...» پس به ياران خود گفتند: «در خواب ديدم سگاني [شمر] بر من حمله ميكنند، كمكم سپاه ابن سعد به جلو ميآمد. حضرت (ع) به مردم هشدار داد و آنان را از آيندهشان ترساند. اما قلب تاريك گشته، نور را نميپذيرد. نامههايشان را يادآوري كرد، باز هم كوفيان منكر شدند. جنگ آغاز شد. همه اصحاب و جوانان بنيهاشم پس از نبردي دلاورانه به شهادت رسيدند. ديگر حسين (ع) تنها مانده بود. به ميدان رفت. كوفيان ياراي مبارزه با فرزند حيدر كرار را نداشتند. حضرت (ع) براي خداحافظي به خيمه بازگشت. علياصغر ميگريست. او را با خود بيرون آورد تا بلكه بر او رحم آورند و ظرف آبي براي طفل شش ماهه دهند. چند لحظه بعد خون علياصغر (ع) در آسمان پخش دش و اباعبدالله (ع) با دلي خونين بار ديگر به ميدان بازگشت. سپاه كفر حضرت (ع) را محاصره كردند. باران تيرهاي كوفيان بر پيكر امام (ع) نشست. اما اباعبدالله (ع) همچنان با شمشير ميجنگيد. تيراندازان و شمشيرزنان به يكباره حمله آوردند: «زرعه بن شريك» با شمشير ضربهاي به شانه و گردن امام (ع) زد. «سنان بن انس» نيزهاش را به طرف فرزند رسول الله (ص) پرتاب كرد. امام (ع) به زمين افتاد. «خولي بن يزيد» به طرف حضرت (ع) دويد تا سر مبارك ايشان را جدا نمايد. نيزه خويش را در سينه امام (ع) فرو برد و تيري بر گلويشان نشاند. سيدالشهدا (ع) خون خود را بر صورتش كشيد و فرمود: «وا محمدا (ص)، وا عليا (ع)، وا فاطمه الزهرا (س)، اينگونه به ديدار معبود ميشتابم.» شمر (لعنت الله عليه) جلو رفت، خورشيد از شرم به زير ابر پنهان شد. صداي شيون و زاري ملائك عرش را لرزاند. زينب در كنار خيمه چشم به ميدان دوخته بود. شمر ملعون در كنار پيكر يادگار رسول خدا ايستاد و گفت: «من سر تو را جدا ميكنم و ميدانم كه تو آقاي امت و پسر پيامبر خدا و بهترين مردم از نظر پدر و مادر هستي.» زينب را توان ايستادن نبود، خيمهها آتش گرفتند، سپاهيان لباسهاي اهل بيت (ع) را به غارت بردند، حتي به لباس كهنه امام (ع) رحم نكرده، «بحر بن كعب» (1) آن را ربود. از آن روز بار سنگيني به دوش زينب افتاد، كاروان اسرا سفر سختي در پيش داشت.
1- از آن روز او هر سال تابستان دستانش خشك ميشد و در زمستان چرك و خون از آن بيرون ميآمد.
فهرست منابع
1-كتاب اعيان الشيعه/ سيد محسن امين
2- كتاب الارشاد/ شيخ مفيد
3- اصول كافي/ شيخ كليني/ مترجم سيد جواد مصطفوي
4- بحارالانوار/ علامه مجلسي
5- ناسخ التواريخ امام حسين (ع)
6- مناقب ابن شهر آشوب/ ابن شهر آشوب
7- الغدير ج 8/ اميني نجفي
8- مقاتل الطالبين/ ابوالفرج اصفهاني
9- مقتل الحسين/ مقرم
10- كامل الزاريات باب 79/ محمد بن قولويه
بهترين دعا
زمانيكه سپاه قريش به طرف مدينه حركت نمود، رسولالله (ص) ياران خويش را به نزد خود فرا خواند، تا با آنان در اين مورد مشورت نمايد. مردان بزرگ مهاجرين در پاسخ نظرخواهي پيامبر (ص) گفتند: ما ميترسيم اگر در شهر با آنها بجنگيم گمان كنند كه از ترس برخورد با آنها بيرون نرفتهايم. و اين سبب گستاخي آنها نسبت به ما گردد. گروهي نيز معتقد بودند كه بايد حتماً در شهر بجنگيم در اين هنگام خيثمه برخاست و گفت:«اي رسول خدا! قريش يك سال صبر كرد، همپيمانان عرب و غير عرب خويش را به ياري طلبيد، با وسايل و نيروهاي بسيار ما را محاصره كرد. اگر اينگونه برگردند، موجب گستاخي آنان است و امكان دارد هر بار به ما حمله نمايند. ضمناً آنها حيوانات خود را در مزارع ما رها كردهاند و اين كار درستي نيست، اعراب و قبايل اطراف ما نيز گستاخ خواهند شد، همچنين ما به ياري خدا اميدوار هستيم. حتي اگر هم در اين راه به شهادت برسيم نيكو است. من در نبرد بدر آرزومند شهادت بودم اما در قرعه پسرم پيروز شد. ديشب نيز خواب ديدم كه درميان باغها و جويبارهاي بهشتي راه مي رود و به من مي گويد:«به ما بپيوند، و در بهشت با ما رفاقت كن آنچه را كه پروردگار وعده داده بود به حق دريافتم» به خدا قسم اي رسول خدا (ص)! سخت مشتاق رفاقت با او در بهشت شدهام من پير و سالخورده هستم و خيلي دوست دارم با خدايم ديدار كنم. اي رسول خدا! از خدا بخواه كه شهادت و رفاقت با سعد را نصيب من بفرمايد. آن روز پيامبر اكرم (ص) براي خيثمه دعا نمود و خداوند خيلي زود در جنگ احد دعايش را مستجاب كرد.
منبع:مغازي ج1، شهداءالاسلام في عصر رساله
اولين مسلمان يثرب
زمانيكه پيامبر (ص) در شعب ابيطالب در محاصره اقتصادي، سياسي بود. «اسعد بن زراره» و «ذكوان بن عبدالقيس» به نمايندگي از قبيله «خزرج» به نزد «عقبه بن ربيعه» رفتند، تا با او در مورد جنگ با قبيله اوس صحبت نمايند. عقبه كمك به آنان را نپذيرفت و گفت:«علاوه بر دوري راه مكه و يثرب (1) در شهر ما مردي به نام محمد (ص) فرزند عبدالله ادعا مي كند، او رسول خداست و ميان جوانان ما تفرقه انداخته و در ضمن آن، به بتهايمان ناسزا ميگويد. ذكوان با يافتن محل زندگي حضرت (ص) به ديدار ايشان رفت و در همان ديدار اول به اسلام ايمان آورد. سپس عرض كرد:« اي رسول خدا (ص)! مردي را با ما به يثرب بفرست تا قرآن را به ما آموزش دهد. پيامبر (ص) مصعب بن عمير را فرستاد. اسعد و ذكوان با فرستاده پيامبر (ص) به زادگاهشان بازگشتند و براي افراد قبيلهشان از دين و آئين جديد محمد (ص) گفتند، آنان نيز خيلي زود پذيراي حضور پيامبر در شهر خويش شدند. بعد از بيعت عقبه دوم ذكوان در شهر مكه ماند و همزمان با هجرت رسول الله (ص) به مدينه رفت. به همين دليل او را مهاجري انصاري مي نامند.
1- نام قبلي مدينةالنبي
منبع:کتا طبقات ج 4
حافظ پيامبر (ص)
مسلمانان مدينه در ماه رمضان سال دوم هجرت براي جنگ با كفار از شهر خارج شدند، پس از اتمام جنگ پيامبر (ص) در ايثل توقف نمود، بسياري از اصحاب به شدت مجروح بودند. حضرت (ص) به ياران خود فرمود: چه كسي از ما محافظت ميكند از ميان جمعيت مردي برخاست. پيامبر (ص) نامش را پرسيد، گفت: ذكوان بن عبد قيس، رسول الله (ص)فرمودند:«بنشين، دوباره سؤال خود را تكرار كردند، بار ديگر تنها يك مرد برخاست، حضرت (ص) نامش را پرسيدند، عرض كرد:«پسر عبد قيس» خاتم الانبياء فرمودند:«بنشين» پيامبر (ص) سكوت كرد، چند ثانيه بعد دوباره مردي برخاست، رسول خدا (ص) فرمودند :«توكيستي؟» گفت:«ابوسبع» حضرت (ص) نگاهي به او انداخت و فرمود: هر سه برخيزيد. ذكوان پاسخ داد يا رسولالله (ص) من خودم بودم كه هر بار پاسخ ميدادم، پيامبر (ص) فرمودند:«خداوند حافظ تو باشد» آن شب تا صبح ذكوان در كنار خيمه رسولالله (ص) ايستاد و براي لحظهاي چشم خود را بر هم ننهاد. خداوند نيز اجر شهادت او را با رداي شهادت پاسخ گفت.
منبع:كتاب مغازي ج 1
شاگردان امام (ع)
خلفاي عباسي مانند هميشه سعي داشتند مردم را از فرهنگ تشيع دور كنند. امام(ع) با آگاهي از نقشه دشمنان به تربيت افراد مستعد و تبيين احكام و معارف اسلامي پرداخت، تا اينگونه به مبارزه با گروهكها و مسلكهاي ملحد برود، و خود نيز شخصاً در تمام مناظرات علمي شركت نمود. امام (ع) حدوداً 160 يا به گفته برخي از مورخين 270 يا 321 شاگرد تربيت كرد كه «محمدبنابي عمير» و «يونس بن عبدالرحمن» و «صفوان بن يحيي» و «عليبن جعفر (ع)» و برادر امام (ع) از آن جملهاند. از ديگر اقدامات امام (ع) تقيه بود تا شيعيان از سعايت و كينهتوزي بدخواهان در امان بمانند. حضرت (ع) همچنين با فرستادن تعدادي از شاگردان خويش مانند «محمد بن اسماعيل بن بزيع»، «عليبن يقطين»، «فضل بن سليمان» در دستگاه خلافت منابع اطلاعاتي معتبر و پشتوانه مالي بسيار قوي براي شيعيان ايجاد نمود. اما نگراني حضرت (ع) با تأسيس گروههاي فكري جديد افزايش يافت. وجود ناووسيه، اسماعيليه، مباركه، سمطيه و فطحيه، رسالت امام (ع) را سختتر نمود، موسيبن جعفر (ع) با رد عقايد اين فرقهها شيعيان را از خطرات احتمالي آنان دور نمود و به يارانش دستور داد، براي زندگي بهتر تنها اين روش را برگزينند:
«ساعتي را به عبادت خدا مشغول باشيد زماني را براي تأمين معاش تلاش كنيد اندكي با برادران ديني و افراد مورد اعتماد و دوستانتان معاشرت نمائيد، ساعتي ديگر را نيز از لذتهاي حلال دنيوي بهره گيريد».
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
گنجينهدار خزائن غيب
موسيبن جعفر (ع) تازه چشم به هستي باز كرده بود كه به ديدار پدرش امام صادق (ع) رفتم. امام (ع) به من فرمودند: به سرورت ابوالحسن (ع) نزديك شو و به او سلام كن...من به طرف گهواره رفتم. حضرت (ع) در گهواره پاسخ سلام مرا با لهجه فصيح عربي دادند و فرمودند:«برو نام دخترت را كه ديروز حميرا گذاشتهاي تغيير ده زيرا آن اسم مغبوض خداوند است». امام صادق (ع) نيز سخن فرزندشان را تأييد كردند. فوراً به خانه بازگشتم و نام دخترم را عوض كردم. (1) سالها بعد موسيبنجعفر (ع) به امامت رسيد. البته امام صادق (ع) چندين مرتبه اين نكته را (امانت حضرت (ع)) متذكر شدند زمانيكه امام موسي كاظم (ع) در مدينه به هدايت مشغول بود، مردي از نوادگان خليفه دوم (عمر) هربار امام (ع) و جدبزرگوارش را عليبنابيطالب (ع) را ناسزا ميگفت. شيعيان تصميم گرفتند با او برخورد جدي بكنند. اما امام (ع) آنان را از اين كار برحذر داشت مرد از مدتها پيش داراي مشكلات مالي شده بود اما نميدانست آن را به كه بگويد يك روز امام (ع) شخصاً به باغ و مزرعه آن مرد رفت. مرد امام (ع) را از دور ديد. با فرياد از حضرت (ع) خواست كه از مزرعهاش خارج شود. امام كاظم (ع) سكوت كرد و پس از چند لحظه پرسيد، گمان ميكني چند دينار از فروش حاصلت سود ميكني؟«مرد بي دليل پاسخ داد: صد دينارخرج كردهام، و اميدوارم دويست دينار سود كنم. موسيبنجعفر (ع) مشكل او را ميدانست، امام (ع) سيصد دينار به او داد و فرمود:«حاصل مزرعهات نيز مال خودت» اشك شوق از چشمان مرد جاري گشت خيلي به آن پول نياز داشت. شگفتزده به آنها نگاه كرد او هنوز در مورد اين مشكل به كسي چيزي نگفته بود. پيشاني امام (ع) را بوسيد و از حضرت (ع) طلب بخشش نمود. چند روز بعد مرد وارد مسجد شد و در مقابل چشمان شگفتزده اهالي مدينه به امام (ع) عرض كرد:«خداوند آگاهتر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد، دوستانش جلو دويدند و او را از اين كار برحذر داشتند، اما مرد به همه اعلام كرد كه او ديگر شيعه موسيبنجعفر (ع) است.
1- راوي: يعقوب بن سراج- زندگاني امام موسي كاظم (ع)
منبع:كتاب الارشاد ج 2، زندگاني امام موسي کاظم (ع)
در ميان ظالمان
موسيبنجعفر (ع) در دوران امامت خويش با چهار تن از جبارترين خلفاي عباسي معاصر بود. ده سال از عمر مبارك حضرت (ع) در زمان ظلم و شقاوت «منصور» گذشت. اگرچه او هيچگاه به علت تدابير و انديشههاي والاي امام (ع) نتوانست بهانهاي برای به شهادت رساندن حضرت (ع) داشته باشد. اما با به كار گماردن جاسوسان حمايت از انديشمندان مخالف تشيع و اختلاف ميان شيعيان در مسأله امامت امام (ع) را در تنگنا گذاشت. خلافت «مهدي» يازدهسال به طول انجاميد. او كه ابتدا در ظاهر با امام (ع) كاري نداشت، در مدت كوتاهي آزار و اذيت خويش را آغاز نمود و امام (ع) را چندين مرتبه به بغداد فرا خواند و حتي يكبار تصميم گرفت امام (ع) را در زندان بغداد به شهادت برساند. اما همان شب اميرالمؤمين را در خواب ديد كه به او ميگويد:«اگر از حق رويگردان شويد، انتظاري جز اين از شما نميرود كه در زمين فساد و قطع پيوند خويشاوندي كنيد. مهدي هراسان از خواب پريد و از تصميم خود منصرف گشت. هادي تنها يك سال حكومت كرد. او نيز سهم بيتالمال بنيهاشم را قطع نمود و دستور داد شيعيان را به زندان اندازند. با خلافت سيزدهساله هارون اوضاع زمانه بر موسيبنجعفر (ع) سختتر گذشت. كينه و شقاوت هارون بياندازه بود و براي از بين بردن امامت و تشيع از هيچكاري دريغ نداشت. بطوريكه يكبار در مدينه هنگام تقسيم بيتالمال حاضر شد، و سهم امام موسي(ع) را نيز از ديگران كمتر داد. مأمون علت اين عمل را پرسيد؟ خليفه پاسخ داد: از او در امان نيستم شايد با اين پول فردا صدهزار شمشير خريداري كند. و با يارانش قيام كند. فقر و تنگدستي خاندان او بهترين و سالمترين راهي است كه حكومت ما را از خطر محفوظ ميدارد.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
سيلاب عذاب
«سليمانبنجعفر» دوستي نزديك با «عبدالرحمنبنيعقوب» داشت. امام (ع) مي دانست كه عبدالرحمن فرد فاسقي است. به همين علت سليمان را به سوي خويش فرا خواند و فرمود: چرا با عبدالرحمن همنشين هستي؟ در حاليكه ميداني او فرد فاسقي است؟ سليمان عرض كرد: يابن رسولالله (ص) او دائي من است. او هرچه ميخواهد بگويد: من عقيده او را نميپذيرم. گناه او بر عهده خودش است. اما امام (ع) نگران شيعه خود بود. حضرت (ع) دوباره فرمودند:«او در مورد خدا عقيدهاي فاسد دارد، تو يكي از دو راه را بايد برگزيني، يا همنشيني با ما و ترك او، يا همنشيني با او و ترك ما، آيا نميترسي از اينكه عذابي فرود آيد و هر دو نفر شما را بگيرد؟ سالها پيش در زمان موسيبنعمران (ع) شخصي با خدا و از ياران پيامبر (ص) بود. ولي پدرش از ياران فرعون به شمار ميرفت. زمانيكه موسي و پيروانش از رود نيل ميگذشتند، پسر براي هدايت پدر به طرف سپاه فرعون رفت تا بلكه پدر را راضي نمايد به پيروان موسي (ع) بپيوندد. در همين زمان شكاف رود نيل بسته شد و او در آب غرق شد. با ديدن اين صحنه موسيبنعمران فرمود:«او (پسر) مشمول رحمت الهي بود. اما هنگاميكه عذاب فرا ميرسد، آنكس كه نزديك گناهكار است در آتش او ميسوزد، سليمان تو نيز بدان دوستي با او اثرات بدي براي تو دارد.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
عالم عصر خويش
امام موسي كاظم (ع) براي انجام اعمال حج رهسپار مكه شد، آن سال خليفه «هارونالرشيد» نيز در مكه بود. در هنگام انجام اعمال احساس كردم، امام (ع) به او بياعتناست. اما او را نميشناخت. به همين علت سؤالاتي را از فرزند پيامبر (ص) پرسيد؛ امام (ع) با بياعتنايي آنان را پاسخ داد؛ خليفه ناراحت شد و با عصبانيت گفت:«اگر نگويي فرض چيست؟ تو را اذيت ميكنم. حضرت (ع) فرمودند:«فرض يكي و پنج، هفده و 34 و 94 و153 در هفده، از دوازده عدد يكي و از دويست عدد پنج عدد و از همه عمر يكي و يكي به يكي است. هارون فرياد زد من از تو سؤال ميپرسم، تو شماره و حساب به من مي گويي». سپس امام (ع) فرمودند:«مگر نميداني دين اسلام حساب است و اگر دين حساب و كتاب نداشت خداوند از بندگانش حساب نميكشيد». اگر به مقدار سنگيني يك خردل باشد آن را حاضر ميكنيم و كافي است كه ما حسابكننده باشيم. اين كه گفتم واجب يكي است، آن دين اسلام است. پنج نماز دارد كه هفده ركعت است كه 34 سجده، 94 تكبير و 153 تسبيح دارد. و از دوازده يكي منظورم روزه ماه رمضان است. كه از دوازده ماه سال فقط يك ماه روزه ميگيريم. چهل عدد يكي به اين معناست كه بر مالك چهل دينار، يك دينار و بر مالك دويست دينار، پنج دينار زكات واجب است. از همه عمر يكي نيز حج است كه در تمام عمر يك مرتبه واجب ميشود. همچنين منظورم از يكي به يكي، قصاص است كه اگرخون كسي را بريزد واجب است خون او ريخته شود. خليفه كيسهاي زر به امام (ع) داد. پس افرادي را به تعقيب حضرت (ع) فرستاد تا نام و نشان او را جويا شوند. ساعتي بعد هارون متوجه شد او از ذريه زهراي اطهر و عليبنابيطالب (ع) است.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
در چنگال ظلم
هارون در سال 179 ه.ق وارد شهر مدينه گشت. زمانيكه قدم به مسجدالنبي گذاشت، گفت: يا رسولالله (ص) من از شما پوزش ميخواهم، زيرا قصد دارم موسيبنجعفر (ع) را به زندان اندازم. او ميخواهد ميان امت تو دو دستگي ايجاد كند. سپس امام (ع) را در حرم رسولالله (ص) دستگير كرد. دو محمل بيرون مسجد منتظر بودند، دستور داد يك از آنها شبانه به بصره برود و ديگري روز بعد عازم كوفه شود. تا مردم متوجه نشوند. كداميك از اين كجاوهها حامل پسر رسول خدا (ص) است. «عيسيبنجعفر (ع)» در بصره به دستور خليفه امام (ع) را به زندان افكند. چيزي نگذشت كه نامه خليفه به وسيله پيك رسيد؛ بايد امام را به شهادت ميرساندند، عيسي نپذيرفت و حضرت (ع) را روانه زندان بغداد نمود. در زندان بغداد نيز «فضلبنربيع» از اين عمل دوري نمود. خليفه موسيبنجعفر(ع) را به «فضلبنيحيي» سپرد، اما اخلاق نيك و عبادتهاي شبانه حضرت (ع) باعث شد كه فضل وسايل امنيت و آسايش امام (ع) را در خانهاش مهيا سازد. با شنيدن اين خبر خليفه از «رقه» دو نامه براي «عباس بنمحمد» و «سنديبنشاهك» توسط «مسرور» فرستاد. و او را موظف نمود تا از اوضاع زندگي امام (ع) اخباري كسب نمايد. با مشاهده نامه خليفه عباسبنمحمد شبانه فضل را فرا خواند و او را صد تازيانه زد. يحييبنخالد (پدر فضل) با شنيدن خبر لعن خليفه به نزد هارون رفت و گفت:«فضل جوان است»، آنچه را كه تو ميخواهي من انجام ميدهم. خليفه لعن فضل را تکذيب كرد. امام (ع) توسط «سنديبنشاهك» بازداشت و زنداني شد. تا دستورات بعدي از طرف خليفه و «يحييبنخالد» برسد.
منبع:رجوع شود به فهرست منابع
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید