سرباز مست
عيد فرا رسيده بود؛ اما جوّي افسرده بر اردوگاه و بچّهها حاكم شده بود. بايد فكر ميكرديم، از اين رو عدهاي از بچّهها جمع شديم و ترتيب يك تئاتر طنز را داديم؛ بدين شكل كه يكي از اسرا به نام صادق از بچّههاي اصفهان در قالب يك روستايي و به عنوان كدخدا در جلوي بچّهها حاضر شود و با لهجهي روستايي به بيان قضايايي بپردازد و الاغي نيز درست كنيم كه مشصادق با آن وارد شود. از اين رو دست به كار شديم و با درآوردن عرقگير و كشيدن آن روي بالش، زمينهي سفيدي درست كرديم. از آستينها با گذاشتن پارچه، گوش درست كرديم و از يقهي آن به عنوان دهان استفاده كرديم و با نقاشي چشم و بيني باقي اجزا را پرداختيم. يكي از بچّه ها اين بالش را روي سر كشيد و ديگري كه خودم باشم، با گرفتن كمر او خم شدم و بچّهها پتويي را روي ما انداختند و مشصادق روي كمر من نشست. نگهبان آسايشگاه هم تعيين شد و پس از راحت شدن از اين بابت برنامه را شروع كرديم. با حضور مشصادق بر روي سن ( گوشهي آسايشگاه ) بچّهها همه به وجد آمدند و شروع به خنده كردند و با صحبتهاي صادق، ولُوم خنده بچّهها بالاتر رفت و با شدت گرفتن سر و صدا، حضور نگهبان عراقي طبيعي بود. با آمدن نگهبان عراقي، نگهبان آسايشگاه شروع كرد به گفتن رمزمان كه دنبه بود يعني نگهبان عراقي آمد؛ اما شدت سر و صدا نگذاشت ما متوجه شويم. در نتيجه وقتي به خود آمديم كه نگهبان عراقي پشت پنجره بود و متحيّر از ديدن الاغ درون آسايشگاه. چيزهايي ميگفت. چارهاي نبود. به سرعت وسايل را جمع كرديم و تمام چيزهايي را كه ساخته بوديم، به طور طبيعي از بين برديم. نگهبان عراقي موضوع را گزارش داد و متعاقباً افسر عراقي به درون آمد و گفت: آن الاغ را از كجا آورديد و به كجا برديد ؟ شما توطئه كردهايد و وقتي ما انكار كرديم، گفت: سرباز من با چشم خودش ديده. زود بياورديدش و الّا ... وقتي از اين صحبتها طرفي نبست، ما شروع به صحبت كرديم كه: جناب سرهنگ اين سربازتان ميخواهد هم ما و هم شما را اذيت كند و شايد هم چيزي خورده. خودتان قضاوت كنيد وقتي دراردوگاه اصلاً از اين حيوانات نداريم و تازه هيچ راهي براي آوردن اين چيزها وجود ندارد؛ چگونه ميشود الاغي را بياوريم؟ شما حتي سوراخ كليه درها را جوش داده ايد. حالا خودتان كه عاقل و فهميده هستيد، قضاوت كنيد. افسر عراقي با شنيدن اين سخنان دستور داد سربازان از آسايشگاه بيرون بروند و همين كه آنها رفتند، صداي سيلي محكمي به صورت سرباز عراقي نواخته شد در محوّطه طنين افند.
منبع: كتاب طنزدراسارت
سشوار
نگهبانان و افسراني كه مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتيقه و نادري بودند كه فقط به درد موزهها يا صحنههاي نمايش ميخوردند. مثلاً سربازي را براي نگهباني آورده بودند كه از عادتهاي هميشگياش شانه زدن به موهايش آن هم جلوي هواكش بود، تا اينكه روزي يكي ديگر از سربازها به او گفت: هوايي كه از اين هواكش خارج ميشود، پر از ميكروب و گرد و خاك است، چرا جلوي آن ميايستي و موهايت را شانه ميكني؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواكش ميرسيد، دولّا ميشد و به سرعت از زير آن عبور ميكرد. زماني هم كه براي نگهباني بايد چندين بار همان فاصله را در مدت زماني نسبتاً كوتاه طي ميكرد، اين عمل چند بار از وي سر ميزد كه باعث خنده بچهها ميشد و صد البته اين مورد يكي از هزاران موردي است كه در اردوگاهها ديده و يا شنيده ميشد.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 56
زرگري در اسارت
در اردوگاه 18 بعقوبه، دارو و غذا كم بود. به همين دليل بعضي از برادران آزاده اگر حلقهي ازدواج داشتند، به نگهبانان ميدادند و در عوض قرص، دوا يا غذاي اضافي ميگرفتند. يك بار به فكرم خطور كرد كه براي گرفتن دارو از همين روش استفاده كنم؛ منتها با كمي تغيير، به اين صورت كه مهرههاي برنجي شير آب را يواشكي درميآوردم و با ساييدن آنها، حلقهي مردانه ميساختم و به وسيلهي خاك آجر آن را پرداخت ميكردم و چنان جلا ميگرفت كه حتي حلقهي طلا هم به آن درخشندگي نبود. با به كار بردن اين رويّه توانستم چندين حلقه به سربازان و نگهبانان عراقي بدهم و مقادير معتنابهي دارو كه براي برادران مجروح بسيار لازم بود، تحويل بگيرم. پس از مدتي نگهبانان عراقي متوجه كلاهبرداري من شدند و آنچنان كتكم زدند كه تا سه روز بيهوش بودم.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 111
سنگ ومنگ
سال 1365 به همرا تعدادي از اسرا در اردوگاه به سر ميبرديم. افسران عراقي وقتي بيكار ميشدند، به هر نحوي بچهها را اذيت و آزار ميكردند.
بعد از ظهر يك روز تابستاني افسر ارشد اردوگاه، اسرا را جمع كرد و بچهها را مجبور كرد با كف دست محوطهي اردوگاه را جارو بزنند و با صداي بلند گفت: از ريگي يا سنگي پيدا كنم، پدرتان را در ميآورم.
يكي از مترجمين اين مطلب را به فارسي براي بچهها گفت كه بايستي هر چي سنگ و منگ در محوطه است را جمع كنند. افسر عراقي به مترجم گفت: سنگ به عربي يعني حجر. منگ يعني چي؟ مترجم ديد اگر پاسخ درستي ندهد بايد كتك مفصلي بخورد، گفت: در ايران به اين بزرگها سنگ ميگوييم و به اين كوچكها منگ.
افسر عراقي خواست طوري وانمود كند كه فارسي بلد است، گفت: همهي اين سنگها را جمع كنيد؛ حتي آن منگها را.
بچهها همه زدند زير خنده.
خاطره از آزاده حاج آقا البرزي
منبع: مجله جاودانه ها
ريش فيدل كاسترو
در مقابل بازجويي مزدوران گروهك كومله سكوت كردم. بازجوي زندان پرسيد: پاسدار هستي؟ گفتم: نه. ناباورانه با چشماني از حدقه درآمده نگاهم كرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نيستي، پس چرا ريش داري؟ لبخندي زدم و گفتم: اگر ريش داشتن دليل پاسدار بودن است پس فيدل كاسترو هم بايد پاسدار باشد! او كه از اين حاضرجوابي من به خشم آمده بود، دستور داد كتكم بزنند. بعد از كتك زدن پرسيد: چند سال داري! گفتم: بيست و يك سال. ابلهانه خنديد و گفت: پس معلوم ميشود بچه سرمايهدار هم هستي. خوب ميخوريد و ميخوابيد، به جبهه هم ميآييد!! بعد از چند روز انجام اين قبيل بازجوييهاي مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مركزي كومله منتقل كردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 89
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید