حلقه قلابي
روزي در آسايشگاه نشسته بوديم كه ناگهان چشمم به گيرهي پنجره افتاد كه از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گيره را شكستم و با آن يك حلقه انگشتر درست كردم كه شباهت زيادي به حلقه طلا داشت و آن را براي يادگاري به انگشت كردم. نگهبان آسايشگاه كه حلقه را در انگشتم ديد، گفت آن را به او بدهم، اما به وي گفتم اين حلقه نامزدي من است و نميتوانم آن را به كسي بدهم. او پيشنهاد كرد سه بسته سيگار به من بدهد، اما من گفتم يك بكس سيگار ميگيرم و آن حلقه را ميدهم. سرانجام موافقت كرد و يك بكس سيگار به من داد، من هم حلقه قلابي را به او دادم. اما وقتي به مرخصي رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود كه اين يك فلز معمولي است و به هيچ دردي نميخورد. سرباز عراقي بعد از پايان مرخصي به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابي به من دادي؟ من منكر شدم و گفتم: خير، آن حلقه از طلاي خالص بود. بحث و مشاجرهاي طولاني در گرفت و در همين اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جويا شد و وقتي نگهبان عراقي قضيه را برايش شرح داد، از من پرسيد: چرا اين كار را كردي؟ گفتم: من حلقه تقلبي به او ندادم بلكه حلقه نامزديم را به او دادم و از اين معامله هم هيچ راضي نبودم. فرمانده عراقي هم برگشت و محكم كوبيد توي سر آن سرباز عراقي و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز هميشه مرا چپ چپ نگاه ميكرد و در فكر تلافي بود.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 64
حَرَس خميني
بعد از اين كه توسط نيروهاي عراقي به اسارت درآمدم، سؤال تازهاي مطرح شد كه بعداً برايم خيلي جالب بود. سؤال اين بود: « انت حرس خميني ؟ » و من هم در جواب اين سؤال گفتم: « بله » كه ناگهان با پوتين و قنداق اسلحه به جانم افتادند. مجدداً سؤال را تكرار كردند و دوباره جواب قبلي را شنيدند و باز هم به جانم افتادند. با حال مجروحيت كه ديگر رمقي نمانده بود، شكنجهها را تحمل ميكردم. دستها و پاهاي مرا از پشت بستند و دو روز تمام به همين حالت نگه داشتند. روز سوم يك سرباز عراقي كه به زبان فارسي مسلّط بود، به من گفت: « پاسدار هستي؟ » گفتم: نه گفت: پس چرا دو روز قبل هر چه از تو سوال ميكردند، جواب مثبت ميدادي؟ آخر من معناي « انت حرس خميني » را نميدانستم و بعد از آن ديگر ما را شكنجه نكردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت
حكم دزد
در ايامي كه در اسارت عراقيها بوديم، هر از گاهي افرادي را در كسوت روحاني به اردوگاهها ميآوردند تا شايد بتوانند با استفاده از سخنرانيهاي آنان خللي هر چند ناچيز در اعتقادات اسرا ايجاد كنند. اين بار نيز عراقيها دو نفر روحانينما را همراه خود به آسايشگاه آوردند و آنها هم يكي پس از ديگري شروع به صحبت كردند. صحبتها همان چيزهايي بود كه هميشه ميگفتند و ما تقريباً همه را از حفظ شده بوديم: مثلاً شما گمراه شدهايد، شما از دين خارج شدهايد و ... سخنرانيهايشان كه به پايان رسيد، گفتند: حالا اگر سؤالي داريد بكنيد تا پاسخ بدهيم. يكي از اسرا بلند شد و گفت: يك سؤال شرعي دارم. حكم دزدي كه وارد خانهاي ميشود چيست؟ پاسخ دادند: كمترين كيفر قطع انگشتان يا دست اوست. برادر اسيرمان گفت: ما هم براي مجازات دزدي كه وارد خانه ما شده است ميجنگيم و اين نه تنها بيديني نيست، بلكه مطابق شرع است! در اين موقع بود كه تازه افسران بعثي توجيه سياسي متوجه مطلب شدند، اما ديگر دير شده بود. آنها به سرعت دو روحانينماي عراقي را از اردوگاه با خفت و خواري بيرون بردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 92
خريد موشك
شجاعت و پايبندي به نظام مقدس جمهوري اسلامي در وجود يكايك برادران آزادهي دريادل همواره موج ميزد. روزي مأموران صليبسرخ جهاني به اردوگاه ما آمدند؛ يكي از برادران از آنها تقاضاي يك وكالتنامه رسمي كرد. مأموران صليبسرخ از اين درخواست غيرمعمول كاملاً متعجّب شده بودند و يكي از آنها پرسيد: وكالتنامه رسمي براي چي ميخواهي؟ برادر آزاده پاسخ داد، يك وكالتنامه رسمي ميخواهم تا به پدرم وكالت بدهم تمام اموالم را در ايران بفروشد و با پول آن موشك بخرد و به بغداد بزند.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 116
حبانه قوطي كانه
بعد از مدتي كه در زندانهاي عراق و به اصطلاح خودمان آسايشگاهها جابجا شديم،دستور دادند كه همه بايد سرهايمان را از ته بتراشيم. بعد هم اعلام كردند كه اسرا موظفند هفتهاي دوبار محاسن خود را با تيغ بتراشند. بعد از اين همه بچهها مثل هم شده بودند و از دور مشكل ميشد كسي را تشخيص داد. عراقيها وقتي مي×واستند كسي را صدا بزنند اول اسم او، بعد نام پدر و بعد فاميلياش را ميگفتند. مثلا ميگفتند «علي جعفر شعباني». نگهبانان عراقي مأمور بودند به كوچكترين بهانهاي نام بچهها را بنويسند و بعدازظهر هنگامي كه براي شمردن اسرا ميآمدند و ميخواستند آنها را به زندانها بفرستند، افرادي را كه نام آنها يادداشت شده بود، بيرون ميآوردند و روانه شكنجه گاهها ميكردند. مثلاً يكي از بهانهها اين بود كه چرا ريشت را كامل نزدهاي، چرا موقعي كه سرباز عراقي از كنار تو رد شده با دوستت خنديدهاي و ... روزي چند تا از دوستان ما مشغول قدم زدن در حياط اردوگاه بودند كه نگهبان متوجه يكي از آنها ميشود و به يكي از همين بهانهها نام او را ميپرسد. دوست ما ميگويد: نام من حبانه1 قوطي كانه2 حلبي زاده است. بعد نگهبان عراقي نام آسايشگاه او را ميپرسد و ميرود. بعدازظهر همان روز سرباز عراقي به همراه افسران و درجه داران براي سرشماري آمدند و وقتي به آسايشگاهي كه اسير مذكور گفته بود، رسيدند، يكي از عراقيها با صداي بسيار كلفت و گوشخراش فرياد زد: «حبانه قوطي كانه حلبيزاده» بيايد بيرون. بچهها كه از اين نام و فاميل حسابي به خنده افتاده بودند به آرامي شروع كردند به خنديدن. يكي از دوستان گفت: بچهها، حالا نخنديد تا به آسايشگاههاي ديگر هم بروند و بقيه هم بهشان بخندند. مسئول اتاق گفت كه چنين شخصي در اينجا نيست و خلاصه به آسايشگاههاي ديگر هم رفته و بالاخره متوجه شده بودند كه آنها را مسخره كردهاند. بعدها سرباز عراقي هر چه ميگشت نميتوانست دوست ما را پيدا كند. 1-ظرف آب 2-به اصطلاح مخفف كهنه.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 40
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید