نگاهي اجمالي بر عقايد وهابيت
مقدمه
اگر به تاريخ اديان مراجعه کنيم يا به منابع ديني و حديثي رويکردي عميق بنماييم، درخواهيم يافت که اديان عموماً و اديان الهي خصوصاً بعد از گذشت زمان و فاصله گرفتن از منادي و آورنده آن دين به مذاهب و فرقه هاي متعددي تقسيم مي شوند، که گاه آن مذاهب و فرقه ها نيز از تکثّر و انشعابات بعدي درامان نبود. در اين اديان بزرگ آسماني نيز از اين معظل مستثني نبوده و به ناچار به اين مشکل تن داده اند.
عوامل ايجاد اختلاف در شريعت
البته بايد توجه داشت که اين اختلافها و تعدد مذاهب هرگز از متن شرايع و احکام و دستورات فرستاده شده از جانب شارع مقدس ناشي نشده است، بلکه همه ي اين کثرتها و تعددها برخاسته از کم و کيف افکار و انديشه هاي بشري و نيز محيط و زمان و مکان خيزش آن فکر و ديگر عوامل عارضي و جنبي است که اتحاد و همبستگي اوليه در آن گسسته و جدايي و اختلاف را جايگذين مي کند. به هر حال اين اختلافات هر منشأ و پايه و اساسي که داشته باشند، چه از خطاي فکر ناقص بشري و يا از اغراض سودجويانه شخصي و گروهي و يا دسيسه هاي سياسي نشأت گرفته باشند، واقعياتي انکارناپذيرند، که همچون تيري زهرآگين سينه ي وحدت را در اديان نشانه رفته اند و در سرزمين وحدت بخش دين بذر تفرقه و جدايي را که ثمره اش کينهورزي و تعصب بي جاست، مي پاشند.
اختلافات مفيد در عرصه دين
بايد توجه داشت که هميشه اختلاف نظرها و انديشه ها باعث انحراف و تفرقه و جدايي نيستند. بلکه چه بسا اين اختلافات با خودشان خير و برکات فراواني را مي توانند به همراه داشته باشند، در صورتي که منشأ اختلافات بخاطر خصوصيات ذاتي افراد باشد، مانند قوت و ضعف افراد در درک و فهم مسائل، يا مسائل عارضي غير اختياري از قبيل زمان و مکان رشد فکري فرد و يا اساتيد و مدارسي که شخص در آن محضر و مکان به تحصيل مي پردازد.
در چنين مواردي تضارب آراء و نظريات ولو کاملا مخالف، نه تنها ضروري به وحدت و اتحاد خانواده ي دين و دينداران نمي رساند، بلکه مفيد فايده نيز هست و عموماً باعث ترقي و پيشرفت علمي در اجتماع ديني نيز مي شود. چه بسا موجب طرح شبهات فراوان و پاسخگويي به آنها شده و به تقويت دين و جامعه ديني منجر شود. در صورتي که دو طرف اختلاف چيزي جز کشف حقيقت را مد نظر نداشته باشند و هر يک جوياي صراط مستقيم باشند. يقيناً بوسيله اقامه حکمت و برهان و نيز احتجاج و مجادله احسن که قرآن به آن دعوت کرده، به سبيل و راه مستقيم الهي واصل مي شوند
طرق سه گانه دعوت بسوي اسلام به نص قرآن
بنابراين بنا به نص قرآن کريم، دعوت بسوي اسلام منحصر به سه طريق است که دعوت کننده بايد بنا به مقتضاي حال دعوت شونده از آن طرِ سود جويد:
1- بواسطه بيان حقايق و معارف تفضيلي دين مقدس اسلام از طريق حکمت و برهان تا باعث خضوع مخاطب شود.
2- بوسيله موعظه کردن که عبارت است از بيان نتيجه عقايد و اعمال نيکو و اعمال و عقايد نادرست، تا مخاطب بواسطه شنيدن مصالح و مفاسد اعمال بخود آمده، و از راههاي غفلت و گمراهي برگردد.
3- از راه مباحثه و گفتگو و شنيدن دلايل خصم و رد آنها، از طريق برهان و دليل و احتجاج نمودن تا اينکه طرف مقابل مجاب و قانع و ساکت شود، وراه حق به اثبات رسد
در دنباله آيه شريفه دارد که خداي تو مي داند چه کسي از راه او گمراه گشته و چه کسي به راه هدايت قدم نهاد. با اين بيان قرآن مي خواهد بفرمايد که بر دعوت کننده بسوي حق، جز اقامه حکمت و برهان، موعظه حسنه و جدال احسن،هيچ تکليفي نيست; زيرا که حق، مکلّف به ارائه راه حق به ديگران هستند، نه وادار نمودن آنها به طي طريق حق، لذا مؤمنين را از درگير شدن با منحرفين باز مي دارد و توصيه مي کند: حتي در صورت تعدي کفار و مشرکين باز فقط در برابر حمله آنها مقابله به مثل کنيد نه بيشتر، و مي فرمايد در صورت تعدي آنها نيز اگر صبر پيشه سازيد و عقوبت نکنيد بهتر است. آنچه که بيان روش تبليغ دين است، بنا به القاء خداوند حکيم به رسول خاتم (صلي الله عليه وآله)، در حالي که آن حضرت برداشتش از دين عين وحي است و يقيني، و درست عين ما عندالله مي باشد. حال اگر پيامبر (صلي الله عليه وآله)با آن دريافت صحيح و متکي به وحي خود، تکليفي جز ارائه طريق از راههاي سه گانه نداشته باشد و موظف به وادار نمودن مردم به پذيرش دين و راه حق نباشد. تکليف و وظيفه امت کاملا مشخص است و معلوم است که امت بطريق اولي بعد از ارائه طريق از راههاي سه گانه ديگر حق وادار نمودن مردم به پذيرش و عمل به دين و راه حق را ندارد; چون برداشت پيامبر (صلي الله عليه وآله)از دين يقيني و مطابق قطعي با حکم خدا بود، در حالي که دريافت و برداشت امّت مطابقتش با واقع و ماعندالله ظني و غير قطعي است.
با توجه به صراحت بيان قرآن در نحوه ي تبليغ دين و سبيل حق از جانب پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه وآله)، اميد است خداوند به همه نويسندگان و محققين و پژوهشگران پيرو آن نبي مکرّم توفيق عنايت کند، که بتوانند بدون هر گونه تعصب مذهبي و فرقه اي و تنها با تسليم شدن در برابر قول حق، همت گماردند، که اين رشته وحدت گسسته شده به لجاجت را دوباره ترميم نمايند.ان شاءالله
فصل اول: اسلام، شيعه، وهابيت
از آنجا که بحث ما درباره ي اعتقاد دو مذهب و فرقه اي است که در دامن دين مبين اسلام تولد يافته و نشو نما نمودند، لذا قبل از ورود به بحث، تعريف مختصري از اسلام و نيز خلاصه اي از تاريخچه و چگونگي شکل گيري اين دو مذهب و فرقه را ارائه مي نماييم.
الف)اسلام
اسلام در لغت
اسلام در لغت به معناي تسليم شدن و گردن نهادن محض است و در شريعت اظهار خضوع و اظهار شريعت و التزام به آنچه نبي (صلي الله عليه وآله)آورده است مي باشد که با آن خون محفوظ مي ماند، ثعلب گفت: اسلام به زبان و ايمان به قلب است
اسلام در قرآن
قرآن کريم ديني را که بسوي آن دعوت مي کند، به اين جهت اسلام ناميده است که برنامه کلي اين دين تسليم شدن محض انسان است در برابر خداي جهان و جهانيانو اسلام ديني است که در نزد خدا پذيرفته است، و تبعيت نمودن از ديني غير از اسلام در نزد خدا پذيرفته نيست، و ديني است که مورد رضايت خداست که مورد رضايت خداست و هدايت شدگان را بسوي آن مي خواند و دلشان را با معطوف مي فرمايد
چرا فقط امت رسول خاتم مسلمانان ناميده شدند
اينکه امت رسول خاتم (صلي الله عليه وآله)مسلمان ناميده شدند و اين اسم مختص به اين امت شد دون ديگر امم، در حالي که ديگر امتهانيز مطيع و تسليم خدا بودند، شايد به اين خاطر است که در اين دين و شريعت همه ي اوامر و نورالهي و همه ي احکامي که لازمه ي کمال و تعالي بشر است، از جانب خداوند نازل شد.لذا تسليم بودن و اطاعت نمودن در اين دين و شريعت از جهاتي جامع تر از تسليم بودن در ديگر شرايع است; زيرا بسياري از احکام در آن شريعتها نيامده بود; به بيان ديگر علت اختصاص اسم اسلام به شريعت خاتم و مسلمانان به امت رسول خاتم (صلي الله عليه وآله)به اين خاطر است که شريعت خاتم نسبت به شرايع ديگر جامع تر و کامل تر است و اطاعت و تسليم بودن در شريعت جامع و کامل نيز نسبت به اطاعت و تسليم در ديگر شرايع جامع تر و کاملتر است، لذا نام اسلام و مسلمانان که از جهت تسليم محض بود، نسبت به اين شريعت و امت نسبت داده شد.
امّا قابل ذکر است که اسلام از جهت عام و کلي مختص اين شريعت و مسلمان مخصوص اين امت نيست، بلکه اسلام دين اب الانبياء ابراهيم (عليها السلام)بود و امت خاتم را به اين نام ناميد ديني که صراط مستقيم و عاري از شرک استعلاوه بر آن اسلام دين همه ي انبياء(عليها السلام)بود و همه آنها به آن عشق مي ورزيدند و توصيه مي کردند
پس بنابراين، اينکه خداوند در قرآن مي فرمايد: اگر کسي غير از اسلام ديني رابجويد از او پذيرفته نمي شود، منظور از اسلام همان تسليم در برابر حق تعالي است، که در شرايع يکي پس از ديگري تجلي يافت وامروز در شريعت خاتم متجلّي است; به همين خاطر است که رسول خاتم (صلي الله عليه وآله)و امتش بين شرايع فرقي قائل نيستند، به همه آنها اعتقاد دارند و به کاملترين آنها و ناسخ ديگر شرايعه نازله از جانب خداوند عمل مي کنند
ب)شيعه
شيعه در لغت و اصطلاح
شيعه در لغت به پيروان و ياران گفته مي شود، اگر چه به معني فرقه و گروه نيز آمده است. امّا آنچه اينجا همان نخست، يعني پيروان و ياران است، که اصطلاح شد براي پيروان علي (عليها السلام)و بطور عام کساني که خلافت و جانشيني پيامبر (صلي الله عليه وآله)را مختص به خانواده ي رسالت مي دانند.
چگونگي پيدايش مذهب شيعه
امّا چگونگي پيدايش مذهبي در اسلام به نام شيعه، بازمي گردد به حوادث و اتفاقاتي که در 23 سال دوران بعثت و نيز سخنان و بيانات پيامبر (صلي الله عليه وآله)درباره ي علي (عليها السلام)و فضايل او و نيز از خودگذشتگيها و ايثارهايي که علي (عليها السلام)در آن دوران از خود نشان داد. که مجموع اينها از يک جهت حسد و کينه ي عده اي را به همراه داشت و از سوي ديگر موجب شد محبّت علي (عليها السلام)در دل عده اي جاي گيرد و به او عشق بورزند، و رهبري و سيادت امت را بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه وآله)حق انحصاري او بدانند.
برخي فضيلتهاي علي (عليها السلام)از زبان نبي (صلي الله عليه وآله)
سخنان پيامبر (صلي الله عليه وآله)در شأن علي (عليها السلام)در اين بيست و سه سال دوران بعثت فراوان است که به چند نمونه اشاره مي نماييم:
1-پيامبر اکرم در اولين روزهاي بعثت به نص و صريح قرآن مأموريت پيدا کرد که خويشان و اطرا فيان خود را به دين اسلام دعوت کند و صريحاً به ايشان فرمود: هر يک از شما در اجابت دعوت من بر ديگران سبقت گيرد، وزير و جانشين و وصي من است. علي (عليها السلام)پيش از همه دعوت پيامبر اسلام را پذيرفت و اسلام آورد و پيامبر (صلي الله عليه وآله)نيز ايمانش را قبول کرد و وعده هايش را تقبل نمود
2- پيامبر (صلي الله عليه وآله)به موجب چندين حديث از روايات مستفيض و متواتر که سني و شيعه روايت کرده اند، تصريح فرمودند که علي (عليها السلام)در قول و فعل خود مصون از خطا و معصيت است و اعمال او با حق و قرآن مطابقت کامل دارد
3- جريان غدير خم که پيامبر (صلي الله عليه وآله)در آنجا علي (عليها السلام)را به ولايت عامه مردم نصب و معرفي فرمود و مانند خودش او را متولي و صاحب اختيار امت قرار دادو نيز فضايل اختصاصي آن حضرت که مورد نفاِ همگان بود و علاقه وافر پيامبر (صلي الله عليه وآله)به ايشان که در نزد منابع شيعه و سني محفوظ است
4- اعمال ايثارگرانه و فداکاريهاي علي (عليها السلام)در اين چند سال برگ زرين ديگري در پرونده ي او بود که آتش عشق ياران و کينه ي حسودان را برمي افروخت، از جمله:خوابيدن در بستر پيامبر(صلي الله عليه وآله)در شب هجرت، فتوحاتي که در جنگهاي بدر، احد، خندِ و خيبر بدست ايشان تحقق پذيرفت،که اگر فداکاريهاي او نبود و دفتر جنگ بگونه اي ديگر ورِ مي خورد، چه بسا که اسلام و اسلاميان بدست دشمنان حق ريشه کن شده بودند.
ريشه شيعه در قرآن و سخن پيامبر (صلي الله عليه وآله)
علاوه بر آنچه گذشت شيعه اصطلاحي است که هم ريشه قرآني دارد، آنجا که خداوند ابراهيم (عليها السلام)را شيعه و پيرو نوح (عليها السلام)معرفي مي کندو هم برخلاف پندار برخي که شيعه را ساخت و پرداخته علويان و طرفداران آنها خصوصاً ايرانيان مي دانند، شيعه علي و شيعه اهل بيت در سخنان پيامبر اکرم (صلي الله عليه وآله)بسيار ديده مي شود
بنابراين شيعه اصطلاحي ساختگي نيست که بعدها توسط برخي بخاطر مطالع سياسي شکل گرفته باشد، بلکه در زمان پيامبر (صلي الله عليه وآله)و بابيان ايشان تولد يافت و در دورانهاي مختلف فراز و نشيبهايي را از نظر کمي و کيفي پشت سرنهاد،اگر چه ابتدا اندکي همچون سلمان، ابوذر، مقداد و عمار شکل گرفت، ولي در طول زمان هر چه زمامداران و خلفا از سيره ي نبوي فاصله مي گرفتند و از اسلام اصيل دورتر مي شدند، نظريه ي شيعان که مي گفتند جانشين پيامبر (صلي الله عليه وآله)بايد از نظر عمل و گفتار همچون رسول اکرم (صلي الله عليه وآله)معصوم و عاري از خطا و اشتباه باشد، مقبوليت بيشتري مي يافت و عده ي بيشتري از صحابه و تابعين را به صف شيعيان ملحق مي نمود،و از آنجا که شيعيان بعد از رحلت پيامبر دست خويش را از دامن معصوم کوتاه نمي ديدند-بواسطه اعتقاد به عصمت ائمه اهل بيت (عليها السلام)-با دستمايه قويتري از سنت معصومين به استناد احکام و فروع مي پرداختند و بااين سرمايه بود که علي رغم ضعف عده و کميت توانستند به حيات خويش در کنار گروه اکثريت غالب ادامه دهند.
ج)وهابيت
چگونگي پيدايش وهابيت
فرقه موسوم به وهابيت نام خويش را از نام محمدبن عبدالوهاب اخذ کرد; زيرا که او مجدّد و احياکننده ي يک سري نظرات و اعتقادات خاص است که ريشه در مذاهب حنبلي -منسوب به احمدبن حنبل از ائمه اربعه اهل سنت - دارد،که با مقداري افراط و تعصب خاص،قبلا توسط افرادي مانند ابن تميمه و شاگردش ابن قيم جوزي و ابن عبدالهادي از علماي حنبلي قرن هفتم بذرش ريخته شد،اما بخاطر مخالفتهايش با مسلمات نزد امت و جمهور مسلمين، ابن تميمه و شاگردانش تحت تعقيب حاکمان وقت قرار گرفتند و حکم ارتداد آنهااز سوي علماي مذاهب مختلف صادر شد و موقتاً با دستگيري ابن تميمه و محبوس شدن او و مرگش،اين بذر بازايستاده از نشو و نما در قرن هفتم هجري بار ديگر درقرن دوازدهم بوسيله ابن عبدالوهاب امکان حيات و نشو ونمايافت و بدين سبببه نام او شهرت يافت.
علت نامگذاري وهابيت به اين نام
اينکه چرا اين فرقه را محمديه نام ننهادند که نام مجدّد آن است،بلکه وهابي ناميدند که برگفته از نام پدر اوست، چنين گويند:بيم آن بود که پيروان اين فرقه از نام محمديه که نام رسول خاتم را با خود داشت سوء استفاده کنند،لذا آن را منسوب به پدر ايشان کردند.
خلاصه ي زندگينامه محمدبن عبدالوهاب درحيات پدر
محمدبن عبدالوهاب در سال 1111يا1115 هجري قمري تولّد يافت و در 1207 هجري چشم از جهان فروبست. زادگاه او شهر عَيينه از سرزمين نجد است، پدرش در آن شهر قاضي بود و از علماء خوش سابقه.
محمد از نوجواني به مطالعه کتب تفسير و حديث عقايد سخت علاقه نشان مي داد.او دروس مقدماتي و فقه حنبلي را از پدرش که از علماء حنبلي بود، فراگرفت.
وي از همان آغاز جواني به مخالفت با اعمال مذهبي مردم نجد پرداخت و آنها را از زشت مي شمرد، که با مخالفت شديد پدرش روبرو گشت.
بعد براي زيارت خانه خدا به مکه رفت و از آنجا به مدينه منوره جهت تکميل درسهايش رهسپار گشت، در آنجا با توسل جستن مردم به قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله)به مخالفت برخاست و پس از مراجعت به نجد جهت تکميل نمودن تحصيلات خود به سرزمينهاي فراواني مسافرت کرد، از جمله در بصره بمدت چهار سال و پنج سال در بغداد و دو سال سکني گزيد و نيز به شهرهاي همدان و از آنجا به اصفهان و قم عزيمت نمود و سپس از آنجا به سرزمين خود نجد بازگشت
در اين هنگام پدرش از "عَيينه" به "حريمله" انتقال يافت. محمد نيز ملازم و همراه پدر شد و در "حريمله" کتابهايي را از نزد پدر فراگرفت، و در آنجا نيز به مخالفت با عقايد مردم پرداخت و از اين روي بين پدرش و او نزاع درگرفت و نيز بين او مردم "حريمله" درگيرهاي سخت بوقوع پيوست، تا اينکه سرانجام در سال 1153 پدرش "شيخ عبدالوهاب" از دنيا رفت.
محمد بن عبد الوهاب بعد از مرگ پدر
پس از مرگ پدر او با فراغ بال بيشتري به تبليغ عقايد خويش پرداخت که در اثر آن عده اي به شيخ گرويدند و از آن طرف مخالفين نيز قصد جان او نمودند که او بناچار از "حريمله" به "عَيينه" گريخت تا جان خويش محفوظ دارد، و در آنجا به امير و حاکم "عيينه" که در آن زمان "عثمان ابن احمد" بود پناه برد، عثمان نيز او را پذيرفت و با هم پيمان بستند به اينکه عثمان از شيخ در تبليغ عقايدش حمايت کند و شيخ نيز در بسط حکومت عثمان بر سرزمين "نجد" تلاش کند، و براي استحکام پيمان عثمان بن احمد خواهرش جوهره را به عقد شيخ درآورد ، در اين حين خبر دعوت شيخ و اعتقادات خاص او به امير "احسا" سليمان الحميدي رسيد او نامه اي به عثمان نوشت و به او دستور داد که شيخ محمد را به قتل برساند و يا از سرزمين خود اخراج کند و عثمان هم چاره اي نديد جز اخراج شيخ به ناچار از "عيينه" خارج و رهسپار "درعيه" از سرزمينهاي نجد شد.
سال 1360 بود که شيخ محمد به "درعيه" رهسپار شد، در اين زمان "محمدبن سعود" (جدآل سعود) امير "درعيه" بود، او به ديدن شيخ آمد و به او خوش آمد گفت، و شيخ نيز به او مژده فتح و غلبه بر همه بلاد "نجد" را داد، و بدين تر تيب بين شيخ محمد و محمدبن سعود پيمان همکاري برقرار شد که شيخ محمد با ياري و حمايت محمدبن سعود عقاديش رانشر دهدو محمد بن سعود نيز با ياراي معنوي شيخ محمد بر قلمرو خويش بيفزايد. از آن پس شيخ محمد نوعي خاصي از توحيد را که ارائه کرده بود نشر مي داد و مردم را به آن دعوت مي کرد، هر کس آن را مي پذيرفت خون و مالش در امان بود، وگر نه با خون و مالش مانند خون و مال کفار حربي معامله مي کردند و آن را مباح و حلال مي دانستند.
کساني که با عقايد شيخ محمد موافقت مي کردند، مي بايست با او بيعت کنند و کساني که به مقابله برمي خاستند بايد کشته شده و اموالشان تقسيم گردد. بر طبق اين روش مثلا از اهالي قريه "فصول" از اطراف شهر "احسا" حدود 300 مرد را به قتل رسانيدند و اموالشان را به غارت بردند
رفتار وهابيون بعد از مرگ محمدبن عبدالوهاب
شيخ محمدبن عبدالوهاب در سال 1206 يا1207 درگذشت، پس از شيخ محمد پيروان او به همين روش در ترويج عقايد او ادامه دادند و با مخالفين خود همان برخورد و معامله اي کردند که دين در حق کفار حربي معمول داشت، از قبيل کشتن مردان و اسارت زنها و غنيمت اموال آنها به نفع مجاهدين.
بعد از مرگ شيخ محمد، اميردرعيه "عبدالعزيز" بود. او در سال 1216 يعني ده سال بعد از شيخ محمد با اعمالش زلزله اي در جهان اسلام، خصوصاً عالم شيعه ايجاد کرد
او سپاهي مرکب از 20 هزار مرد جنگي فراهم کرد و به سرکردگي فرزندش سعود بسوي کربلا روانه کرد، که کربلا در اين ايام در نهايت شهرت و آباداني بود; زيرا که زائران از هر سوي، از جمله ايراني و ترک و عرب به آن روي مي آوردند.
در اين حمله وهابيها "کربلا" را به وضعي درآوردند که شعرا براي آن مرثيه مي گفتند. در اين دوران حدود 12 سال وهابيها گاه و بي گاه به شهر کربلا و اطراف آن نيز به شهر "نجف" حمله مي آوردند که نخستين آن در سال 1215 و تا سال 1225 ادامه داشت.
علامه سيدمحمدجوادعاملي صاحب کتاب مفتاح الکرامه در پايان کتاب خويش مي گويد: اين جزء از کتاب در نيمه شب نهم رمضان المبارک 1225 خاتمه يافت، در حاليکه دل در نگراني و تشويش بود; زيرا اعراب "عنيره" که وهابي هستند اطراف نجف اشرف و کربلا را احاطه کردند، و زائراني را که از زيارت به وطنهاي خود بازمي گشتند غارت نموده و جمع کثيري از آنان را به قتل رسانيده اند، که گفته مي شود عدد کشته شدگان حدود 150 تن مي باشد.
دکتر "منيرالعجلاني" مي گويد: در سال 1216 دوازده هزار نفر از سربازان وهابي وارد شهر کربلا شدند، در حالي که در شهر جز تعداد کمي از مردان ناتوان وجود نداشتند; زيرا روز غدير بود و مردان شهر کربلا براي زيارت قبر امام علي (عليها السلام)به نجف اشرف رفته بودند، وهابيها هر کس را که يافتند کشتند، تعداد کشته شدگان را سه هزار نفر و اموال گرانبهاي به غارت برده را بيش از دويست بار شتر نقل کردند
حملات آنها در اين زمان متوجه "طائف" که "شريف غالب" حاکم آن بود و نيز به "مکه" مکرمه در سالهاي 1217 و 1218 صورت پذيرفت و همين که وارد شهر شدند مردان را کشتند و زنان و کودکان را به اسارت گرفتند و اموال را غارت کردند و قبه ي ابن عباس را در طائف خراب کردند. از اين اموال به غارت برده را به امير عبدالعزيز دادند و بقيه را بين خود قسمت کردند.
به شهر مکّه هم که تسلط يافتند با اهل مکه نيز همان برخوردي کردند که با اهل طائف کرده بودند از قبيل: کشتن هر مخالفت کننده و حلال بودن جان و مال و ناموس او بر سربازانش، و نيز عبدالعزيز به علماء مکه دستور داد عقايد شيخ محمد را ترويج و کتابهاي او را تدريس کنند، مسلمانان را از اداء حج و عمره بازداشت، صدقاتي که از اطراف به مکه و مدينه سرازير بود را منع کرد، و نيز قبّه هاي موجود براي تکريم شخصيتهاي صدراسلام را نابود کرد، خانه اي که رسول اکرم (صلي الله عليه وآله)در آن متولد شد را خراب و قبّه مزار خديجه و قبّه زمزم و ديگر آثار صدر اسلام را محو و نابود ساخت
عبدالعزيز در سال 1218 در گذشت و بعد از او سعود بن عبدالعزيز حکومت را در دست گرفت تا امروز يکي پس از ديگري حکومت کردند تا نوبت به فهد بن عبدالعزيز رسيد
شيخ محمد نيز فرزندانش بر جاي گذاشت عبارتند از: عبدالله، حسن، حسين و علي که بعد از شيخ محمد عبدالله پسر بزرگ به جاي پدر نشست و بعد از او پسرش سليمان به جايش آمد، از حسين و علي فرزندا شيخ اولاد کثيري باقي ماندند که تا حال نسل آنها باقي است
فصل دوم : آيا مي توان اقرار کننده به شهادتين و ملتزم به احکام اسلام را کافر و مشرک دانست؟
کافر دانستن شخصي که شهادتين را بر زبان جاري ساخت و ملتزم به احکام اسلام است، و مال و جانش را مباح دانستن اشتباه بس بزرگي است ; زيرا جايز نيست اقدام نمودن و اعتقاد داشتن به چنين عملي صرفاً با استناد به يک سري اخبار ظني (سنداً و دلالتاً) که احتمال تأويل و تفسيرهاي متعددي در آن وجود دارد يا با اکتفا نمودن به اجتهاداتي که آنها مانند اخبار ظني هستند و جايز است که اجتهادات ديگري بر خلاف آن صورت گيرد، (قبلا بيان شد که نمي شود با اکتفا به اجتهادي، اجتهادات ديگر را محکوم و اعمال خلاف آن اجتهاد خاص راکفر تلقي کرد.) بلکه در تکفير مسلمان تنها بايد به دليل قطعي عمل کرد و يقين پيدا کرد که آن شخص از دين اسلام خارج شده است، کما اينکه سيره نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)و صحابه و تابعين و تابعين تابعين همينگونه بود که اکتفا مي کردند در مسلمان بودن شخص به اظهار شهادتين و التزام به احکام اسلام تا اينکه با دليل قطعي خروج او را از اسلام دريابند.عن النبي (صلي الله عليه وآله): "أمرت أن أقاتل الناس حتّي يقولوا لا إله إلّه الله فإذا قالواها و صلّوا صلاتنا و استقبلوا قبلتنا ذبحوا دبيحتنا حرمت علينا دماؤهم و أموالهم
عنه (صلي الله عليه وآله):"أمرت أن أقاتل الناس حتّي يشهدوا أن لا إله إلّاالله محمّدرسول الله و يقيموا الصلاة و يؤتوالزکاة فإن فعلوا ذلک عصموا منّي دماؤهم و أموالهم و حسابهم علي الله "
عنه (صلي الله عليه وآله):"من صلّي صلاتنا و استقبل قبلتنا و أکل ذبيحتنا فذلک المسلم الذي له ذمّه الله رسوله
ابوهريره از پيامبر (صلي الله عليه وآله): نقل مي کند:"أتي بمحخنث قد خضب يديه و رجليه بالحناء فقال مابال هذا قالوا: يتشبّه بالنساء فنفاه إلي البقيع فقيل يا رسول الله ألاتقتله فقال: نُهيت عن قتل المصلّين "
از اين حديث استفاده مي شود، همانا بعد از اظهار شهادتين و التزام به اعمال و احکام اسلامي بنا گذاشته مي شود بر مسلمان بودن شخص تا زماني که علم و يقين نيافتيم به آنچه که اسلامش رانفي کند و در اين مورد تفتيش و تجسس هم جايز نيست، به خاطر نهي خداوند از اين امر، با اين حال نمي گويم صرفاً هرکسي که شهادتين را بر زبان بياورد و نماز بخواند و... مسلمان است و هرگز نمي شود حکم به کفر او نمود، بلکه با اين صفات و خصوصيات نيز ممکن است کسي کافر شود مانند منکر ضروري دين و قائلين به جسمانيت خدا با علم به لوازم آن.
با چه ملاکي مي توانيم اقرار کننده به شهادتين را کافر يا مسلمان بدانيم
لذا مي گوييم: اقرار به شهادتين و التزام به احکام اسلامي کافي است در حکم نمودن به مسلماني شخص تا زماني که با يقين و قطع، دليلي نيافتيم که نفي کننده اسلامش باشد، و در اين مورد يعني نفي اسلام شخص مسلمان، صرفاً اجتهادات ظني و اخبار ظني کافي نيست; زيرا که اجتهادات مي توانند اجتهادات مخالف خويش را داشته باشند و اخبار نيز مي توانند به تأويل روند بخاطر ظني بودن، پس تنها با قطع و يقين مي توان حکم به خروج شخص از اسلام نمود.
اصل در سخن و عمل مسلمان صحت است يا بطلان
معمولا عمل و سخن صادر شده از جانب شخص مسلمان دو وجه دارد، که بنابر يک وجه عمل و سخن او صحيح است و بنابر وجه ديگر، عمل و سخن او نادرست و فاسد است که در اين صورت واجب است حمل نمودن عمل و سخن شخص مسلمان بر وجه صحيح، و از گمان بد در مورد مسلمان بايد دوري کرد که خداي تعالي مي فرمايد: "يا أيهاالذين آمنوا اجتنبوا کثيراً من الظنّ إنّ بعض الظنّ إثم..."بنابراين در مورد مسلمان هميشه بايد حسن ظن داشت مگر اينکه علم بخلاف آن حاصل شود.
سيره ي مسلمين نيز بر همين منوال است و اين روش ضامن بقاء اتحاد و وحدت بين آنهاست و باعث مي شود که به راحتي بتوانند با هم معاشرت و خريد و فروش کنند، مثلا اگر مسلمان را ديديم که يتيمي را مي زند در اينجا زدنش هم مي تواند براي اذيت کردن باشد، ما وظيفه داريم از آنجا که اقتضاي مسلماني، مهرباني و کمک به ديگران است وجه صحيح را براي عمل مسلمان در نظر بگيريم و بگوييم حتماً جهت تأديب او را تنبيه کرد.
اگر ديديم مردي زني را کتک مي زند، دو احتمال وجود دارد: يکي اينکه همسر او باشد و ديگر اينکه مرد نامحرم باشد بايد که وجه صحيح را در نظر بگيريم و بگوييم همسر اوست مگر اينکه علم بخلاف پيدا کنيم. اگر ديديم شخصي در حال سجده است و نمي دانيم براي خدا سجده مي کند يا غيرخدا، بگوييم بنا به اقتضاي مسلماني حتماً براي خدا سجده مي کند و...
بنابراين در همه موارد اعمال و اعتقاد مسلمان بايد حمل بر صحت گردد مگر اينکه علم به فساد عمل و اعتقاد او بيابيم و در اين عمل مورد ظن (احتمال پنجاه به پنجاه و برابر) کفايت نمي کند براي در نظرگرفتن وجه فساد عمل مسلمان چه رسد به شک. لذا اگر از مسلمانان عمل يا سخني صادر شود که ذووجهين باشد از جهتي مي توان آن را حمل بر کفر و ارتداد کرد و از جهتي قابل حمل بر ارتداد نيست، در اينجا جايز نيست حمل عمل و سخن مسلمان بر ارتداد،و بايد عمل و سخن او را حمل بر صحت نمود و لو اينکه احتمال قصد وجه صحيح از سخن و فعلش ،ضعيف باشد،امّا اگراحتمال قصد نمودن وجه صحيح از جانب او مساوي يا راجح باشد واجب است عمل و سخن مسلمان به طريق اولي حمل بر صحت شود.
بنابراين اگر به مسلماني برخورد کرديم که عملي از اعمال عبادي انجام مي دهد وظيفه ما اين است که عملش را حمل بر وجه صحيح کنيم، مثلا مايع سرخ رنگي را مي نوشد و نمي دانيم شراب است يا سرکه بايد حمل بر وجه صحيح کنيم و بگوييم حتماً سرکه است که مي نوشد،گوشتي که مي فروشد نمي دانيم مردار است يا ذبح شرعي شده، بايد حمل بر صحت و ذبح شرعي کنيم، و نيز اگر مسلماني را ببينيم که از پيامبر يا اولياء خدا استغاثه و طلب حاجت مي کند، در اينجا عمل او دو وجه دارد،اينکه از آنها بخواهد که نزد خدا برايش دعا کنند و شفيع و واسطه او شوند يا اينکه آنها را مستقلا قادر بر انجام حوائج خود بداند که موجب ارتداد است، در اين صورت بخاطر اقتضاي حال مسلمان که غير خدا را قادر بر انجام هيچ کاري بالذات نمي داند بايد عمل او را حمل بر وجه صحت کرد و گفت قصد او همان است که نبي و ولي خدا برايش عندالله دعا کنند و شفيع شوند براي قضاي حاجت، و يا شنيديم مسلماني به نبي يا ولي خدا عرضه مي دارد که:"ارزقني و اشفع ولدي يا وانصراني علي عدوّي" (روزيم را زياد کن، فرزندم را شفا بده يا مرا بر دشمنم پيروز گردان)، در اينجا نيز بنا به اقتضاي حال مسلمان که انجام اين اعمال را در حيطه قدرت غيرخدا نمي داند بايد کارش را حمل بروجه صحيح کنيم و بگوييم حتماً قصدش اين است که نبي و ولي خدا واسطه و او شفيع او شوند در نزد خدا براي قضاي حاجتهايش، و مراد او در واقع خداست و اين افعال را به نبي و ولي خدا از باب نسبت فعل به سبب نسبت داد، آنچنان که در مثال متقدّم (بني الأميرالمدينة) ذکر کرديم. لذا در چنين مواردي نمي توان حکم به شرک و ارتداد فرد مسلمان کرد، بخاطر ظاهر حال مسلمان و مقتضاي مسلماني که اين امور را از غيرخدا طلب نمي کند و فقط انجام آنها را در حيطه قدرت او مي داند، مخصوصاً اگر بدانيم و علم داشته باشيم که قصد او بر وجه صحيح بود.
معناي لغوي و اصطلاحي عبادت
در اين امر به معني کلمه عبادت و تعريف آن در اصطلاح مي پردازيم، کلمه عبادت که در لغت عرب به معني اطاعت به همراه ذل و خضوع است معادل معني پرستش در زبان فارسي است، و همانگونه که در زبان فارسي کلمه پرستش يک مفهوم بديهي و روشني دارد و همه ما معني واحدي را از اين لفظ مي فهميم، اگر چه در مصداِ آن دچار اشتباه مي شويم يا در ارائه ي تعريف جامع از آن عاجزيم - از باب همان البديهّي لايعرف - در کلام و لغت عرب نيز بعد از اينکه عبادت در اصطلاحي پيدا کرد مفهوم آن نزد مردم روشن و واضح است; همه يک معني و مفهوم را از اين لفظ مي فهمند ولو اينکه نتوانند تعريف جامع از آن ارائه کنند يا مصاديق آن را دقيق معين کنند.
درست است که در عبادت ذل و خضوع و تعظيم است، در پرستش فروتني يافت مي شود، ولي هرگز مطلق ذل و خضوع و تعظيم را مردم عبادت طلقي نمي کنند يا هر فروتني و اظهار ارادتي را پرستش به حساب نمي آورند. مثلا يک عاشق دلداده در و ديوار خانه معشوِ را مي بوسد، خاک پايش را توتيا و سرمه چشم خويش قرار مي دهد يا پس از مرگ خاک قبر او را مي بوسد و... امّا هرگز اين ارادت و محبت و فروتني در برابر معشوِ را کسي عبادت نمي نامد، در برابر رهبران ملي و مذهبي مردم نهايت کرنش و فروتني را بجا مي آورند و سر فرود مي آورند، بر دست او بوسه مي زنند و حتي بعد از مرگش مقبره اش را بزرگ مي دارند و به ديده احترام مي نگرند و از هر اهانتي به آن پرهيز مي کنند، امّا کسي اين همه کرنش و اظهار علاقه و بزرگداشت را پرستش نمي نامد،اگر چه خضوع و اظهار علاقه آنها در حد خضوع و اظهار علاقه خداپرستان در برابر خدايشان باشد.
از آنچه بيان شد مي توان دريافت که دين و شرع بعد از اينکه معني عبادت را پذيرفت آن را به همان معني لغوي بکار نگرفت، بلکه قيد يا قيوداتي به آن افزود که هر متشرعي بين معني لغوي آن و آنچه که در اصطلاح شرع مطرح است فرِ مي نهد.
با در نظر گرفتن آنچه که از آيات و روايات بدست مي آيد، علماء متشرع تعاريفي را ازکلمه عبادت ارائه کرده اند و در ارائه مقصود خويش عبارتهايي را بکار برده اند و از قيوداتي سود جسته اند که ضامن جامعيت و مانعيت تعريف باشد که به سه نمونه از آن مي پردازيم:
تعريف هاي مختلف از عبادت به همراه مستندات آنها
1- عبادت خضوع عملي يا لفظي و زباني است که از اعتقاد به "الوهيت" طرف سرچشمه مي گيرد. قيدي که در اين تعريف مهم و کارساز است قيد الوهيت است. بايد ديد معني الوهيت چيست. الوهيت به معني خدايي و اله به معني خداست، شايد گفته شود که در بسياري موارد اله رابه معني معبود آورده اند، بايد گفت تفسير اله به معبود تفسير به لازم معني است نه خود معني، و از آنجا که در عالم واقع و خارج، اله حقيقي يا اله هاي پنداري مورد پرستش و عبادات قرار مي گيرند از همين باب اله را به معبود و مورد پرستش معني کرده اند، لذا معبود لازم معني اله است نه خود معني آن.
گواه روشن بر اين ادعاي ما همان کلمه اخلاص "لاإله إلّا الله"است، که اگر کلمه اله را در اين شعار توحيد به معني معبود بگيريم اين شعار دروغي بيش نخواهد بود; زيرا معني اين مي شود که هيچ معبودي (پرستش شونده اي) نيست مگر خداي يکتا، در حالي که مي بينيم غير از الله هزاران معبود دروغين در جهان يافت مي شود، پس بايد معني اله را خدا گرفت تا معني درست شود، هيچ خدايي نيست جزالله.
گواه بر درستي تعريف ارائه شده آياتي است که در اين زمينه وارد شده و دلالت دارد که عبادت نوعي رفتار و گفتار خاضعانه است که از اعتقاد به الوهيت طرف سرچشمه مي گيرد،و گرنه اگر چنين اعتقادي درباره ي طرف نباشد هر چه هم که در برابرش کرنش و خضوع و تعظيم و تکريم شود، به اين اعمال و رفتار، عبادت و پرستش اطلاِ نمي شود. به دليل اين آيه شريفه که وقتي دستور به عبادت خداي يکتا مي دهد فوراً تأکيد مي کند که جز او خدايي نيست."يا قوم اعبدوا الله مالکم من إله غيره "
مضمون آيه مذکور در موارد زيادي در قرآن آمده است از جمله: سوره اعراف آيات 58، 65، 73 و سوره هود آيات 5، 61، 84 و سوره مؤمنون آيات 23، 32. اين تعبرها مي فهماند که عبادت آن خضوع و تذللي است که از اعتقاد به الوهيت طرف سرچشمه مي گيرد و اگر چنين اعتقادي نباشد، آن عمل و گفتار عبادت محسوب نمي شود
آيات ديگري نيز در اين باب وجود دارد که ملاک شرک را نزد مشرکان اعتقاد به الوهيت براي غيرخدا مي داند:"أم لهم إله غيرخداالله سبحان الله عّمايشکرون"، "و اتخذوا من دون الله آلهة ليکونوا لهم عزّاً"، "و اتّخذوا من دونه آلهة لايخلقون شيئاً..."، "و اتخذوا من دون الله آلهة لعلّهم ينصرون"، "أم اتّخذوا من دونه أولياء فالله هو الولّي و هو يحيي الموتي و هو علي کلّ شيء قدير"
با مراجعه به اين قبيل آيات که مسئله شرک بت پرستان در آنها وارد شده است اين حقيقت بخوبي روشن مي گردد که شرک بت پرستان معلول اين بود که آنها در برابر خداي يکتا براي معبودهاي خود الوهيت قائل بودند و برخي از اعمال و کارهايي را که به معبودها منسوب مي کردند يکي را از ديگري بزرگتر يا کوچکتر مي پنداشتند و بتها را به بزرگ و کوچک تقسيم مي کردند.
بخاطر همين اعتقاد مشرکان است که مجموع آيات مبارزه با شرک متذکر مي شود که علت اصلي شرکورزيدن مشرکان همان اعتقاد آنها به الوهيت و خدايي براي موجوي غير از خداي يکتاست.
2- تعريف دوم از عبادت: عبادت خضوعي است که در برابر کسي که او را "رب" مي دانيم. بنابراين فقط خضوع و ذل و فرتني در برابر کسي که اعتقاد به ربوبيت طرف و مالکيت و پرورش دهندگي و صاحب اختياري او داشته باشيم به چنين عمل و سخني که از ما خاضعانه سرمي زند عبادت گويند; در برابر ربوبيت و مالکيت و صاحب اختياري طرف عبوديت و بندگي و بردگي قرار دارد، حال اين ربوبيت فرقي ندارد که تکويني و واقعي باشد يا مصنوعي و خيالي.
آياتي که ناظر و گواه بر اين تعريف عبادت هستند فراوانند از جمله: "و قال المسيح يا بني إسرائيل اعبدوالله ربّي و ربّکم ""إن الله ربّي و ربّکم فاعبدوه "
در آيات ديگر نيز برخي شؤون ربوبيت که از جمله خالقيت، رازقيت و غفران و...است را متذکر مي شود مانند: "ذلکم الله ربّکم لا إلا إلّا هو خالق کلّ شيء فاعبدوه "، "کلوا من رزِ ربّکم و اشکروا له بلدة طيبة و ربّ غفور"
در لغت به عرب "رب" به کسي گفته مي شود که تدبير و کارگرداني امري به او واگذار شده و سرنوشت آن در اختيار او قرار گيرد، لذا در لغت عرب به مالک خانه و دايه کودک و کشاورز مزرعه رب مي گويند از اين جهت است که اختيار اداره به او واگذار شده است و سرنوشت آنها در دست آنان است، اگر خدا را هم رب مي گوييم بخاطر اين است که سرنوشت کليه شؤون ما از وجود و هستي و حيات و ممات، رزِ و روزي و تقنين و تشريع و شفاعت و آمرزش همه در دست اوست.
3- تعريف سوم عبادت: عبادت خضوع در برابر کسي است که او را خدا يا مبدأ کارهاي خدايي بدانيم.
شکي نيست که کارهاي مربوط به جهان از قبيل خلقت و آفرينش، تدبير امور عالم، مرگ و ميراندن افراد، روزي دادن جانداران، مغفرت و بخشيدن گناه گناهکاران و... همه از آن خداست.
آياتي که در اين زمينه ها بحث مي کند با اصرار اکيد، اين نوع کارها را از آن خدا و از انتساب آنها به غيراو شديداً جلوگيري مي کند، از طرفي مي دانيم که جهان آفرينش سازمان يافته و سيستماتيک و بر پايه نظام علي و معلولي بنا شد ه و هر فعلي که در اين جهان رخ مي دهد، در تحقق آن اسباب و علل فراواني نقش دارند که همگي به خدا منتهي و ختم مي شوند به عبارت ديگر سبب الاسباب و علت العلل در همه امور و کارها خداست و چنين نيست که خدا همه کارها را مباشرتاً و مستقيماً انجام دهد و خود قرآن نيز در مواردي به اين اسباب و علل که تحت فرمان الهي کار مي کنند تصريح دارد. مثلا قرآن اصرار دارد که خدا زنده کننده و ميراننده ي جانداران است: "و هو الذي يحيي و يمييت و له اختلاف اليل و النهار"، ولي همين قرآن در آيات ديگر فرشتگان را سبب و وسيله مرگ معرفي مي کند: "حتّي إذا جاء أحدکم الموت توفّته رسلنا"پس راه جمع بين اين آيات به اين است که بگوييم فاعليت و سبيت اين علل طبيعي اعم از مادي و غيرمادي مانند فرشتگان به اذن و دستور خداست، و اين يکي از معارف بلند قرآني است که از تتبع و دقت در آيات درباره ي افعال خدا استفاده مي شود. حال اگر انساني کارهاي خدايي را از طرف خدا بداند و موجودات نوراني مانند فرشته و انبياء و اولياء را مأموران خدا و اجراکننده دستورات او، اشکالي ندارد، ولي اگر بگويد اين افعال از خدا منقطع هستند و به موجودات نوراني از قبيل فرشته و نبي و ولي واگذار و تفويض شده و با اين اعتقاد در برابر آنها به خضوع بپردازد بطور مسلم اين خضوع، عبادت آنها محسوب مي شود و عملي شرک آميز است و مصداِ شرک عملي است. به عبارت ديگر اعتقاد داشته باشد که اين کارها به اين موجودات نوراني تفويض شده و آنها مستقلا به چنين کارهايي اقدام مي کنند، در اين صورت براي خدا مثل قائل شده; زيرا انجام چنين کارهايي مستقلا فقط در شأن خداست و شکي نيست که چنين اعتقادي شرک است و هر نوع درخواست و خضوعي با چنين اعتقادي عبادت و پرستش آن موجودات نوراني محسوب مي شود. آنچنان که قرآن مي فرمايد: "و من الناس من يتّخذ من دون الله أنداداً يحبّونهم کحبّ الله"
بنابراين هيچ موجودي نمي تواند حتي در محيط انديشه "ندّ" و مثل خدا باشد مگر اينکه او را در انجام کارهاي خدايي مستقل و تام الاختيار بدانيم، در غير اين صورت يعني اگر به فرمان و اذن او کار کند نه تنها ندّ و مثل خدا نيست، بلکه موجودي مطيع و تحت فرمان خداست و چنين اعتقادي درباره ي هر موجودي چه مادي و چه غيرمادي شرک به حساب نمي آيد و تعظيم او عبادت محسوب نمي شود، ولي مشرکان دوران رسالت درباره ي خدايان و بتهاي زميني و آسماني خود که آنها را عبادت مي کردند، نوعي استقلال در انجام امور خدايي معتقد بودند.
کم رنگترين نوع از استقلال در امور براي خدايان مشرکان اين است که گروهي اعتقاد داشتند حق تقنين و تشريع براي احبار و رهبان بود که به آنها تفويض شده بود که آيه مي فرمايد: "اتّخذوا أحبارهم و رهبانم أرباباً من دون الله"و يا شفاعت و مغفرت که حق محض خداست، به بتها و معبودهايشان واگذار شده و آنان در اين کار مستقل هستند، لذا آيات مربوط به شفاعت اصرار دارد که هيچ کس بدون اذن خدا نمي تواند شفاعت کند و از او پذيرفته نيست: "من ذا الذي يشفع عنده إلّا بإذنه"
لذا اگر اعتقاد مشرکان بر اين که خدايان آنها و معبودهايشان به اذن و اجازه خدا شفاعت مي کنند، ديگر لزومي نداشت که قرآن اينچنين اصرار بر نفي شفاعت بدون اذن خداوند کند.
گروهي از حکيمان يونان براي هر نوع از موجودات جهان خدايي پنداشته بودند که تدبير اين نوع به او تفويض شده و تدبير آن به عهده اوست و خداوند را در آنجا ديگر کاري نيست، و نيز عرب جاهلي که فرشتگان و سياره و ستاره را مي پرستيدند بدين خاطر بود که تصور مي کردند که تدبير جهان خلقت و انسانها به آنان تفويض شده و خدا خويش را از اين امور معزول داشته است، لذا کرنش و خضوع در برابر اين اله ها و فرشتگان و ستاره ها و سيارات انجام مي دانند که اعمال و سخنانشان نمونه بارز شرک بود و عبادت و پرستش شمرده مي شد
گروهي ديگر از اعراب جاهلي که بتها را مي پرستيدند آنها را خالق و رازِ نمي دانستند بلکه اينها را براي خداوند مي دانستند ولي براي بتهاي خويش مقام شفاعت قائل بودند - بدون اينکه از جانب خدا بر آن دليلي داشته باشند- و مي گفتند:"هؤلاء شفعاؤنا عندالله"و از اين جهت که آنها را صاحب مقام شفاعت مي دانستند، آنها را مي پرستيدند و پرستش آنها را مايه تقرب به خدا و جلب منفعت دنيوي و اخروي مي دانستند."ما نعبدهم إلّا ليقرّبونا إلي الله زلفي"
بنابراين با استفاده از آيات مذکور هر گونه عملي که از چنين اعتقاداتي (اعتقاد به الوهيت، ربوبيت يا شأن خدايي طرف) سرچشمه گيرد عبادت و شرک محسوب مي شود و حرام است، در مقابل هر عملي که از چنين اعتقاداتي سرچشمه نگيرد و بدون چنين اعتقادي در برابر موجودي خضوع و تکريم کند عبادت و شرک محسوب نمي شود ولو اينکه آن عمل بدون اذن خدا حرام تلقي شود مانند اعمالي که مختص عبادتند همچون سجده کردن که بدون اذن خدا در برابر هيچ مخلوقي در اسلام جايز نيست.
فضيلت برخي از مخلوقات خداوند بر ديگر همنوعانشان در نزد خدا
شکي نيست در اينکه خداوند برخي از مخلوقاتش را بر همنوعانش برتري و فضيلت بخشيد، مثلا زماني را بر زمانهاي ديگر، مکاني را بر مکانهاي ديگر، جمادي رابر جمادي ديگر و حيوانات ديگر و همينطور بعضي از انسانها را بر ديگر انسانها فضيلت و برتري بخشيد.
در بين زمانها ماه رمضان رابر ساير ماههاي سال برتري داد، بدليلي از جمله وجود شب در آن، و شب قدر را بر ديگر شبهاي ماه برتري داد و آن را برتر از هزار شب دانست; در بين ماههاي سال از دوازده ماه چهار ماه را از حيث جنگ و خونريزي حرام اعلام کرد، و نيز در بين روزهاي هفته روز جمعه را بر ديگر روزها برتري بخشيد.
در بين مکانها نيز کعبه را بر ساير زمينهاي شريف برتري بخشيد و مردم را مکلف فرمود به حج نمودن و چرخيدن مخصوص (هفت بار) به دور کعبه، همچنين مکه و مقام ابراهيم و حجرالحرام را بر ديگر مکانها شرافت بخشيد.
در بين جمادات حجرالاسود را بر ديگر سنگها شرافت بخشيد و برتري داد و مردم را مکلف کرد آن را لمس نموده و ببوسند. در بين چاهها و چشمه ها چاه زمزم را نسبت به ديگر چاهها شرافت داد خاص بخشيد و در بين حيوانات است را برتري داد و خون ناف آهو را خوشبو گردانيد.
در بين بني آدم نيز انبياء(عليها السلام)را بر غير انبياء برتري بخشيد و در بين انبياء خاتم (صلي الله عليه وآله)را بر ساير انبياء فضيلت داد و شهدا را بر ساير مردم شرافت داد و علماء را از شهدا برتر دانست و حتي علماء عاملين را بر برخي انبياء برتري بخشيد، بلکه شيء واحد در حالتي صاحب فضيلت است بخلاف حالت ديگر، مثلا آغل گوسفندان جايي پست به شمار مي آيد، ولي اگر در همين مکان پست مسجدي ساخته شود در نزد خداوند، عظيم و بااحترام مي شود، نجس نمودن آن مکان حرام و تعظيم و بزرگداشت آن واجب مي شود، پوست روباه اگر تبديل به کفش شود در نهايت پستي است و هميشه در زير پا نهاده مي شود، ولي اگر همين پوست به عنوان جلد قرآن قرار گيرد در نهايت تکريم و احترام واقع مي شود و بوسه گاه مؤمنين مي شود يا انساني مانند ساير انسانها از حيث شرف و مقام است. وقتي خدا او را به پيامبري برگزيد بر همه انسانهاي ديگر اطاعت از دستورات او واجب مي شود، چه در امر و جه در نواهي، يا شخصي را پيامبر بعنوان خليفه بعد از خود برمي گزيند - بنا به نصب امام بوسيله خدا و رسول -يا مردم شخصي را به رهبري و امامت خود برمي گزينند- بنابر انتخاب امام به اختيار مردم - شخص منصوب يا منتخب تحت شمول اولي الأمر مذکور در آيه "يا ايها الذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منکم" واقع مي شود و اطاعت از او همانند اطاعت از پيامبر واجب مي شود.
لزوم احترام ظرف به احترام مظروف و مکان به احترام صاحب مکان
در مورد مکان نيز چنين است،هر سرزميني با سرزمينهاي ديگر از حيث شأن و منزلت برابر و مساوي است، امّا وقتي قطعه اي از زمين تبديل به مسجد شد،صاحب عظمت و احترام مي شود،يا مقام ابراهيم بخاطر اينکه ابراهيم (عليها السلام)در حين ساختن ديوار کعبه پاي بر آن نهاد از شرف و منزلت خاصي برخوردار شد،همينطور است مکانهايي که نبي يا ولي خدا در آن دفن مي شود که آن بقعه و مکان به سبب شرف و منزلت شخصي که در آن نهاده شده، شرف و منزلت و احترام کسب مي کند،در حالي که قبلا منزلتي را نداشت، لذا احترام آن بقعه و مکان واجب و اهانت به آن حرام مي شود که از جمله احترام به آن بقعه ها، ساختن گنبد بر آنها و حجره در اطراف آنها براي استراحت زائران و روشن نمودن چراغ در آنها براي انتفاع زائران و خدمتکار و نگهبان براي آن مکانها قرار دادن جهت حفظ و حراست از آنهاست و نيز بوسيدن آنها و لمس و تبرک به آنها و...از چيزهايي که در شرع مقدس منع نشده باشد.
امّا اهانت به آن بقعه ها و مکانهاي مقدس، خراب کردن گنبد و بارگاه و حجره هاي منسوب به آن و آن را همسطح و همسان ديگر زمينها نمودن و آن را در معرض رفت و آمد حيوانات قرار دادن و محل عبور و مرور نهادن و مزبله ساختن است. امّا آنچه را که برخي با استفاده از بعضي روايات توهم نمودند که ساخت گنبد و بارگاه و تعظيم و احترام مرده را حرام مي دانند،بايد گفت بنا به سنت و سيره مسلمين اين روايات مخصوص به ديگر مردگان است يا به حکم تبادر منصرف به غير نبي و ولي خداست.
آنچه که در شرع آمده از احترام نبي و ولي خدا در دوران زندگي و مرگ آنها،دليل است بر جواز اين امور در حق أنبياء و اولياء خدا،علاوه بر آن وقتي سنگي سخت در زير پاي پيامبر واقع مي شود شرافت مي يابد و بايد حاجي در آنجا نماز بپا دارد،چگونه مدفن آن پيامبر يا سيد أنبياء چنين شرافت نيابد.
تعلق حکمي تکليفي بر موضوعي خاص باعث تغيير صفات و حالات آن موضوع نمي شود
از جمله بديهيات اين است که تعلق حکم تکليفي بر موضوعي آن موضوع و حالات و صفات آن را تغيير نمي دهد;مثلا شتم و دشنام دادن به حسن باعث اهانت به او و ضيافت و ميهماني دادن به حسن موجب احترام به اوست، حال اگرشارع دشنام به حسن را واجب کند يا حرام گرداند اين وجوب يا حرمت دشنام حسن باعث نمي شود که توهين آميز بودن دشنام از آن برداشته شود و نيز در ضيافت که سبب احترام بود با واجب يا حرام شدن ضيافت و ميهماني نسبت به حسن ديگر احترام آميز بودن ميهماني برداشته نمي شود.
حال که اين مطلب دانسته شد مي گوييم مانند مثال مذکور است تعظيم و احترام و تبرک جستن و بلند شدن در حضور شخص و خضوع نمودن در برابر کسي و امثال آن، اگر اين امور باعث عبادت آن شخص باشد و شرک به خدا، حال اگر خدا و شارع واجب کند تعظيم و احترام و تبرک جستن و خضوع نمودن در برابر شخصي را،اين اعمال از شرک بودن و عبادت غير خدا خارج نمي شوند،بلکه اينجا شارع واجب کرده عبادت غير خدا و شرک را- در حالي که خدا از آن منزه است - بخاطر همان قاعده که حکم باعث تغيير موضوع و صفاتش نمي شود.با علم به آنچه بيان شد، بايد بگوييم همانا تعظيم و احترام در برابر مخلوقات از جماد و انسان و احترام و تبرک جستن به او اطاعت از او و نهايت خضوع و کرنش در برابر کسي و امثال آن در شرع جايز شمرده شده و در آن شکي نيست، مثلا خداوند ملائکه را امر کرد به آدم سجده کنند و يعقوب و فرزندانش را دستور داد در برابر يوسف سجده کنند و فرزندان را دستور داد در برابر والدين تعظيم کنند و خاکساري نمايند و مؤمنين را امر کرد و با طاعت رسول و اولي الامر در اوامر و نواهي آنها و دستور داد صداي خويش را از پيامبر بلندتر نکنند و دستور داد به احترام مسجد و کعبه طواف کعبه و احترام مقام ابراهيم و اسماعيلو لمس و بوسيدن حجرالاسود و احترام چاه زمزم و تبرک جستن از آن و... از آنچه که در شرع مقدس وارد شده است. حال امر از دو وجه خارج نيست يا بايد بپذيريم که هرنوع تعظيمي عبادت و شرک نيست يا بپذيريم که خداوند با دستور به اين تعظيمها مذکور، دستور به عبادت خدا و شرک داد، و از آنجا که شرک مردود و مرتکبش به آتش جهنم وعده داده شده و خدا هرگز از اين گناه بنا به نص قرآن نمي گذرد، پس خداوند هرگز به شرک و عبادت غير دستور نمي دهد، لذا نتيجه مي گيريم که هر تعظيم و احترام و خضوع در برابر غيرخدا عبادت و شرک به حساب نمي آيد.
حيات و زندگي برزخي پيامبر (صلي الله عليه وآله)و اولياء بعد از رحلت
يکي از مسائلي که در نزد بشر به تجربه در نيامده و عقل تنها هم در حل آن کفايت نمي کند، بلکه بايد از آيات و روايات کمک گرفت مسئله حيات و زندگي پيامبر (صلي الله عليه وآله)و اولياء، بعد از مرگشان در عالم قبر و برزخ است و اينکه آنها سخن زندگان را مي شنوند و به آنها جواب مي دهند آنچنان که در دوران زندگي مي شنيدند و جواب مي دادند، مگر اينکه خداوند قواي شنوايي ما را از شنيدن سخن آنها از عالم قبر و برزخ بازداشته است الّا براي افرادي خاص از عباد و بندگان صالح. البته لازمه ي اين سخن قبول وجود حياتي خاص براي بندگان در عالم برزخ است تا اينکه قيامت کبري فرارسد و دوباره روح و جسم با همين نوع ارتباط دنيوي به هم مرتبط شوند و بنده در پيشگاه خداوند حاضر شود.
بايد گفت آنچه بيان شد اموري ممکن و شدني است و وقتي که نصي از کتاب و روايت صحيحه در اين باره وارد شد پذيرش آن واجب مي باشد. در اين زمينه يعني حيات پيامبر (صلي الله عليه وآله)بعد از مرگ و هجرت از دنيا اختلافي نيست، حتي برادران فرقه وهابي نيز به آن اعتراف دارند، آنچنان که در آثارشان و کتابهايشان آمده است: ما اعتقاد داريم به اينکه پيامبر در قبرش زنده است به حيات برزخي در سطحي بالاتر از حيات شهدا که قرآن کريم صراحتاً ذکر شده است: "و لا تحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياء عند ربّهم يرزقون"مي باشند; زيرا که پيامبر(صلي الله عليه وآله)از شهدا برتر است و در اين امر شکي وجود ندارد و او سلام سلام کننده بر خودش را مي شنود. و در کتابي ديگر افزودند: اما حيات و زندگي که اقتضا کند علم و تصرفات و حرکت و تدبير نمودن امور را، از پيامبر (صلي الله عليه وآله)ساقط و منهي است، در اينجا بايد گفت: بعد از قبول وجود حيات براي پيامبر (صلي الله عليه وآله)در عالم برزخ، ديگر نفي نمودن علم و شنيدن جواب گويي از او محال گويي و تناقض است ; زيرا علم و شنيدن لازمه حيات نبي (صلي الله عليه وآله)هستند و جدا نمودن علم از حيات، دليلي بر آن نيست، و عذرخواهي صاحب منار از اين جدايي به اينکه علم منفي از رسول (صلي الله عليه وآله)علم بشؤون اهل دنياست نه علم به خدا، اين محال گويي ديگر بالاتر از قبلي است که بدون دليل بخواهيم برزخي از علوم را دون برخي ديگر از حضرت نفي کنيم.
اما احاديث وارده در باب حيات نبي (صلي الله عليه وآله)در عالم برزخ و شنيدن او سخن زندگان را و جواب سلام آنها زياد است از آن جمله: ابوداود به سند صحيح از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل مي کند: "ما من أحد سلم علي إلّا ردّ الله عليه السلام"
بيهقي در باب زيارة قبرالنبي (صلي الله عليه وآله)نيز اين را آورده و امام احمد و سبکي نيز به آن اعتماد نموده و صحيحش دانسته اند.
ابوعبدالرحمن القمري از بزرگان شيوخ بخاري از نبي (صلي الله عليه وآله)روايت کرده است: "إذا زارني فسلم علي ردّ الله علي روح حتّي أردّ عليه." و در حديث ديگر: "أتاني ملک فقال يا محمّد أما يرضيک أن لايصلّي عليک أحد من أمّتک إلّا ما وصيلّت عليه عشراً."
از بنائي و اسماعيل قاضي به سند صحيح از پيامبر(صلي الله عليه وآله)نقل است: "إن لله ملائکة سياحين في الأرض يبلغونني من أمّتي السلام."
آنچه بيان شد در سلام امت بود از دور، امّا براي سلام کردن بر آن حضرت در نزد قبر آن حضرت نيز رواياتي وارد شده است.جماعتي از ابوهريره روايت کرده اند که پيامبر (صلي الله عليه وآله)فرمود: "من صلّي علي عند قبري سمعته و من صلّي علي نائباً بلغته"و عنه (صلي الله عليه وآله)"من صلّي علّي عند قبري و کّل الله بها ملکاً يبلغني و کفي أمر آخرته و دنياه و کنت له شهيداً و شفيعاً يوم القيامة."و روي عنه (صلي الله عليه وآله)الحافظ المنذري: "علمي بعد وفاتي کعلمي في حياتي."
از قسطلاني در ارشاد الساري در شرح صحيح بخاري نقل است که پيامبر (صلي الله عليه وآله)فرمودند: "حياتي خير لکم تحدّثون و يحدّث لکم و وفاتي خير لکم تعرض علّي أعمالکم فما رأيت من خير حمدت الله عليه و ما رأيت من شرّ استغفرت لکم."
برتري حيات پيامبران و علماء در برزخ از حيات شهدا که در قرآن خبر داده شده
شکي نيست در حيات پيامبر (صلي الله عليه وآله)و ديگر انبياء(عليها السلام)در قبر و برزخ با حياتي برتر از آنچه که خداوند درباره ي شهدا در قرآن خبر داده است ; زيرا پيامبر سيد شهداست و اعمال شهدا با ميزان و ترازوي اعمال پيامبر سنجيده مي شود.آنچنان که در وفاء الوفاء آمد، ابن عدي در کاملش از ثابت بن انس از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل کرد: "الأنبياء أحيا في قبورهم." ابن ماجه به سند نيکو از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل کرده است: "أکثروا الصلاة علي يوم الجمعة فإنه مشهود شهده الملائکة و و إن أحد يصلّي علي إلّا عرضت علي صلاته حين يفرغ منها، قلت و بعد الموت قال وبعد الموت إن الله حرم علي الأرض أن تأکل أجساد الأنبياء فنبي الله حي يرزِ."
بيهقي در کتاب الاعتقاد ذکر کرد که انبياء بعد از اينکه روحشان قبض شد دوباره روحشان به آنهابرگردانده مي شود و آنها مانند شهدا زنده اند و در اين باب کفايت مي کند روايت مي کند روايت وارده در زمينه مشاهده پيامبر (صلي الله عليه وآله)در شب معراج جمله اي از آنها را.
علاوه بر شهدا و انبياء و اولياء ساير مردگان هم در برزخ حيات دارند به حيات برزخي
نه تنها شهدا و انبياء و اولياء بلکه ساير مردگان نيز در عالم برزخ حيات دارند، چنان که از ابن عباس است که از پيامبر(صلي الله عليه وآله)نقل مي کند: "ما من أحد يمرّ بقبر أخيه المؤمن کان يعرفه فيسلم عليه إلّا عرفه و ردّ عليه السلام."
مضمون همين حديث از ابن عبدالبر صحيحاً نقل شد و ابن تميمه نيز آن را نقل کرد و به جاي لفظ "المؤمن" لفظ "الرجل" آورد. و عايشه از نبي (صلي الله عليه وآله)نقل کرد:"مامن رجل يزور قبر أخيه فيجلس عنده إلّا استأنس به حتي يقوم."
فصل سوم: اشکال عمده ي وارد شده از طرف مذهب تشيع بر فرقه وهابيت
بعد از فراِ از کليات و مسلمات متفق عليه در نزد مسلمين که در ادامه بحث راهگشاست، وارد اشکالات دو گروه شيعه و وهابي مي شويم که بر يکديگر وارد مي دانند و به جهت آن، طرف مقابل را متهم بخروج از دايره ي اسلام و دخول در محدوده شرک - به يکي از انحاء خفي و پنهان يا جلي و آشکار- مي کنند.
اول بخاطر ضيق و عدم گستردگي دامنه اشکال شيعه بر وهابيت به آن مي پردازيم و در بخش بعدي رساله، مفصلا به عمده ايرادات و اشکالات وهابيت بر مسلمين و خصوصاً تشيع مي پردازيم.
محل بحث در اشکال شيعه بر وهابيت
محل و موضوع بحث در اين اشکال "توحيد ذات" است که شيعه قائل است بنا به آنچه که از بيانات بزرگان فرقه وهابيت و نياکان آنها مانند ابن تميمه و ابن قيم و علماء مذهب حنبلي به دست مي آيد و از آنها استنباط مي شود آنها خداوند را صاحب جسم مادي و نيازمند به مکان حادث مي دانند يا لااقل اگر صراحتاً چنين اموري را ابراز نکنند، مطالبي را اظهار مي کنند که لازمه آن بيانات و مکتوبات اين اعتقاداتي است که در نزد قاطبه مسلمين شرک محسوب مي شود.امّا نه شرک عملي که شرک جلي است و باعث خروج از دين، بلکه شرک نظري است که عمدتاً باعث خروج از دين مبين اسلام نيست مگر اينکه به شرک جلي (عبادي) شود و خروج از دين را سبب گردد.
امّا آنچه که به ابن تميمه نسبت داده مي شود بنا بر آنچه از کتابهايش نقل مي شود، عبارتهايي است که دلالت بر تحيز و مکان دار بودن خدا و جسم دار بودن خداست که اينها در نزد قاطبه مسلمين از ذات اقدس الهي دور است و اين امور خداوند را از واجب الوجود بودن و قائم به ذات بودن خارج مي کند و در او ايجاد نقص مي کند و حال آنکه در نزد همه مسلمانان، خداوند واجب الوجود (قائم به ذات) است و هر گونه نقص و کاستي و احتياج از او دور است.
لذا ابن تميمه و ديگر همکيشان او براي رهايي از اين بن بست اعتقادي مجبور مي شوند به يک سري چاره جويي باطلي دست بزنند و منکر برخي بديهيات و مسلمات شوند مانند انکار انقسام جسم، مکان دار بودن جسم و...مابرخي از گفته هاي ايشان را ذيلا خواهيم آورد.
گفتار ابن تميمه در اثبات عضوهاي حقيقي براي خداوند
ابن تميمه در کتاب خود مي گويد : همانا دست و قدم و ساِ و وجه و چهره، صفتهاي حقيقي خداوندند نه مجازي، و او سوار بر عرش مي شود ذاتاً، (بنا بر آنچه در آيه شريفه "الرحمن علي العرش استوي" آمده است).
به او گفته شد: از اين بيان شما مکان دار بودن و انقسام خداوند لازم مي آيد ، در جواب گفت: ما قبول نداريم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسيم بودن است، لذا لازم نمي آيد که خداوند مکان دار باشد.
در جاي ديگر از او نقل مي شود به اينکه :
خداوند داراي جسم است، به او گفته شد هر جسمي بايد مکاني داشته باشد پس خداوند بايد مکاني خاص داشته باشد (که از آن نياز و احتياج خداوند لازم مي آيد که با واجب الوجود بودن او مغاير است)، او در جواب گفت: بخاطر آيه شريفه "الرحمن علي العرش استوي".
بايد گفت عرش مکان خداست، امّا از آنجايي که خداوند واجب و ازلي است، و اجزاء عالم (ما سوي الله) همه حادثند.براي اينکه لازم نيايد مکان موجود قديم و ازلي حادث باشد که نهايتاً يا بايد خداوند را حاديث فرض کنيم که مغاير واجب الوجود بودن اوست يا بايد عرش را قديم فرض کنيم که خلاف اعتقاد مسلمين است (که ما سوي الله همه حادثند).
لذا مي گوييم: جنس عرش ازلي و قديم است و اشخاص متعاقب آن حادث و غير محدودند، و از آن طرف مطلق تمکن خداوند بر عرش ازلي است و تمکنات مخصوصه او بر اشخاص متعاقب عرش حادث است.
جواب از سخنان ابن تميمه در جسم دار بودن و مکان دار بودن خدا
در جواب ابن تميمه که گفت: "ما قبول نداريم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسيم بودن است، لذا مکان دار بودن خداوند و نقص و کاستي و نياز او لازم نمي آيد" مي گوييم: هر دو امر هم مکان دار بودن جسم و هم قابل تقسيم بودن جسم از مسلمات در نزد عقلاست هم از طايفه حکما و هم از گروه علماي تجربي، و انکار مسلمات براي شما چاره ساز نيست مگر اينکه دليلي بر آن ارائه نماييد و الّا بايد لوازم قولتان را که اعتقاد به جسمانيت خدا داريد بپذيريد به اينکه نياز خداوند جسم دار به اجزائش و مکانش او را از واجب الوجود و قائم به ذات بودن و در نتيجه از خدا بودن خارج مي کند.
امّا درباره ي توجيه ديگرش (که درباره ي قديم بودن جنس عرش و مطلق تمکن خداوند، و حادث بودن اشخاص متعاقبه عرش و تمکنات خاصه خداوند بر عرش ارائه کرد) بايد گفت: اين توجيه شما مردود است; زيرا افراد جنس که حادث شدند جنس نيز حادث خواهد بود، همينطور افراد و تمکنات خاصه که حادث شدند تمکن مطلق هم که چيزي جز مجموع اين تمکنات نيست حادث خواهد شد و لذا لازم مي آيد حدوث در خداوند که حدوث با واجب الوجود بودن خداوند سازگاري ندارد.
سخن ابن تميمه در قابل رؤيت بودن خدا در آخرت
ابن تميمه در جاي ديگري مي گويد: ما اهل سنت اتفاِ داريم در اينکه خداوند در دنيا قابل رؤيت نيست ولي در آخرت مي توان او را ديد، او مي گويد:اهل سنت اختلاف ندارند مگر در اينکه آيا پيامبر (صلي الله عليه وآله)در دنيا او را ديد يا خير، در حالي که امامان اهل سنت بر اين قولند که احدي خدا را در دنيا هرگز نديد، ولي يک طايفه از اهل سنت قائلند که در دنيا هم مي توان خدا را ديد. اهل سنت در اين اعتقادشان که خدا را در دنيا هرگز نمي توان ديد و او فقط در آخرت قابل رؤيت است استدلال مي کنند به کتاب و سنت مانند قول تعالي: "و لمّا جاء موسي لميقاتنا و کلّمه ربّه قال ربّ أرني أنظر إليک قال لن تراني و لکن انظر إنظر إلي الجبل فإن استقرّ مکانه فسوف تراني فلمّا تجلّي ربّه للجبل جعله دکّاً و خرّ موسي صعقاً فلمّا أفاِ قال سبحانک تبت إليک و أنا أوّل المؤمنين"
وقتي خدا موسي (عليها السلام)را از رؤيت خويش در دنيا منع کرد غير او و پايين تر از او را بطرِ اولي منع مي کند. و دليل ديگر حديث نبوي (صلي الله عليه وآله)است که فرمود: "واعلموا أنّ أحداً منکم لن يري ربّه حتّي يموت" و غير از اين از دلايلي مانند عجز و ناتواني چشم از ديدن جلال و جمال حق در دنيا سخن گفته شد.
او در ادامه مي گويد:نهايت چيزي که مخالفين مي توانند بگويند اين است که اگر خدا ديده شود بايد در جهتي باشد و داراي جسم باشد، در حالي که معتقدين به رؤيت خدا مي گويند او در جهت خاصي واقع مي شود و جسم هم دارد، حال اگر مخالفين بخواهند جسم و جهت را از خدا نفي کنند، نهايت مي توانند بگويند که متصف به صفات مي شود، بالاخره شايد بگويند:صفات از اعراضند و آنچه که عرض بر او عارض شود حادث است;ولي معتقدين به رؤيت خدا مي گويند اعراض بر خدا عارض مي شوند و او قديم است;زيرا آنها قائلند عرَض بر قديم عارض مي شود.
اگر مخالفين بگويند جسم خالي از حرکت و سکون نيست و هر چه که خالي از حرکت و سکون نباشد حادث است و در نتيجه ازلي نيست، قائلين به رؤيت مي گويند:ما قبول نداريم که جسم خالي از حرکت و سکون نباشد،بلکه جايز است خالي بودن جسم از حرکت;زيرا سکون عدم حرکت است يا مطلقاًيا عدم حرکت از چيزي که شأنش قبول حرکت است (بصورت عدم و ملکه،سکون عدم و حرکت ملکه آن) پس جايز است جسم قديم، ساکن و بدون حرکت است باشد به سکون مطلق. يا اصلا مي گوييم ممتنع نيست که حادثي ازلي داشته باشيم.
جواب از سخن ابن تميمه در قابل رؤيت بودن خدا در آخرت
امّا در جواب اين بيان ابن تميمه بايد گفت: اولا شما در ادعايتان قائل به اجماع اهل سنت در عدم رؤيت خدا در دنيا شديد در حالي که خود طايفه اي را ذکر کرديد که قائل به رؤيت خدا در دنيا هستند، پس اجماع و اتفاقي وجود ندارد.
ثانياً دلايلي که از آيه شريفه 143 سوره اعراف در مورد موسي (عليها السلام)فرمود:"لن تراني" بوسيله لن فعل را منفي کرد، علماء اهل ادب مي گويند "لن" براي نفي ابد مي آيد پس تا ابد نمي توان خدا را با چشم ديد و استدلال شما که خواستيد بگوييد آيه اشاره دارد که در دنيا نمي توان مرا ببيني لکن در آخرت خواهي ديد ناصحيح و مردود است.
ثالثاً شما در حديثي که از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل کرديد، کلمه "حتّي" را به معني "تا اينکه" گرفتيد و حال اينکه معني کلمه "حتّي" بمعني خود "حتّي" است، بخاطر مطابقت نمودن معني حديث با آيه شريفه مذکور و لازم نيامدن صفاتي که در شأن واجب لذاته نيست از قبيل حدوث و جسمانيت و...در خداوند.
رابعاً اينکه گفتيد: قائلين به رؤيت مي گويند خدا در جهت واقع مي شود و جسم هم دارد، در جواب مي گوييم: در جهت واقع شدن لازمه اش مکان داشتن است و نياز به مکان در شأن واجب تعالي نيست و نيز جسم داشتن از آنجايي که هر جسمي قابل انقسام به اجزاء است لازمه اش، نياز واجب الوجود به اجزاء خودش است که اين هم در شأن واجب تعالي نيست.
خامساً اينکه گفتيد اشکال ندارد قديم متصف به صفات شود و در معرض اعراض قرار گيرد، در جواب مي گوييم: يقيناً صفات و اعراضي که بر واجب عارض مي شوند عين ذات او نيستند، اگر خارج از ذات اويند يا واجبند که تعدد واجب لازم مي آيد و محال، اگر واجب نباشند ممکن هستند و (کلّ ممکن حادث) هر ممکن الوجودي حادث است، اينجا اولا نياز به غير لازم مي آيد، ثانياً لازم مي آيد واجب چيزي را که خود واجد آن نبود ايجاد کرد و حادث کند بعد به آن متصف شود که اين هم براي واجب محال است ; زيرا براي او هم ايجاد چيزي که خود فاقد آن است محال است، و هم نياز به غيرلازم مي آيد.
سادساً اينکه گفتيد: ما قبول نداريم خالي نبودن جسم را از حرکت و سکون و حادث بودن، به اينکه مي توانيم جسمي داشته باشيم قديم و ساکن به سکون مطلق نه ساکن به سکون عدمِ ملکه حرکت، در جواب مي گوييم: موجود در يک تقسيم خود يا مجرد است و يا مادي، اگر مادي بود حتماً جسم دارد و در او سکون و حرکت راه دارد و هر چه که در او حرکت و سکون راه داشته باشد مادي است. و سکون او عدمِ ملکه حرکت است، بخلاف موجود مجرد که در آن جسم و ماده نيست لذا حرکت و سکون ندارد و آنچه که در شيء مجرد بعنوان سکون مطلق در نظر مي گيريد سکون نيست، بلکه ثابت است; يعني ذاتش ثابت است و به سوي کمال در حرکت نيست. چون هر چه که ماده و جسم در او نباشد به نهايت درجه کمال خود دست يافته و به ثبات ذات رسيده به خلاف صاحب جسم مادي که بايد حرکت کند تا به تجرد دست يابد و به کمال خويش نائل گردد.
سخن محمد بن عبدالوهاب در جسم دار بودن خداوند
امّا برخي از آنچه که محمد بن عبدالوهاب مؤسس وهابيت به خدا نسبت داد به اينکه او داراي جسم و اعضاء مادي است ، او در تفسير قول خداوند "حتّي إذا فزع عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربّکم قالوا الحقّ و هو العلي الکبير" مي گويد: اشعريه فرقه اي که منتسب به ابوالحسن اشعري هستند بسياري از صفات خداوند را از قبيل برتري خداوند بلند مرتبه و نشستن او بر عرش خود در حالي که بر خلق ظاهر مي شود و محبت و رحمت و رضا و غضب او بر خلقتش و... بر خلاف آنچه که از پيامبر (صلي الله عليه وآله) و اصحاب اوبه ما رسيده انکار مي کنند; او براي اثبات استدلال مي کند به حديثي که از پيامبر (صلي الله عليه وآله)تحت آيه شريفه "و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جميعاً قبضته يوم القيامة"
ابن مسعود نقل مي کند يک دانشمند يهودي از احبار نزد رسول الله(صلي الله عليه وآله)آمد و گفت:"يامحمّد! إنا نجدنّ الله يجعل السماوات في أصبع و الأرضين في أصبع و الشجر علي أصبع و الماء علي أصبح والثري علي أصبع فيقول أنا الملک، فضحک النبي (صلي الله عليه وآله)حتّي بدت نواجذه تصديقاً لقول الحبر ثمّ قرأ"و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جميعاً قبضته يوم القيامة" مسلم و بخاري هم قريب به همين مضمون را آوردند.
بعد اضافه مي کند در اين حديث شريف مسائلي نهفته است: 1- تفسير قول خداوند "والأرض جميعاً قبضته يوم القيامة"، 2- اين که اين علوم و امثال آن نزد يهوديان هم عصر رسول (صلي الله عليه وآله)وجود داشت و پيامبر آن را انکار نکرد و به تأويل هم نبرد،3- وقتي که حبر آن حديث را نقل کرد پيامبر (صلي الله عليه وآله)تصديقش کرد و آيه را براي تقرير حبر قرائت فرمود، 4- خنديدن پيامبر (صلي الله عليه وآله)بخاطر آن بود که حبر اين علم بزرگ را ابراز داشت،5- تصريح نمودن به ذکر دو دوست که آسمانها در دست راست و زمينها در دست ديگرند.
از عباس بن عبدالمطلب روايت شده که گفت، رسول خدا(صلي الله عليه وآله)فرمود:"هل تدرون کم بين السماء و الأرض قلنا الله و رسوله ألم، قال بينهما مسيرة خمسمائة سنة و من کلّ سماء مسيرة خمسمائة سنة و کشف کلّ سماء مسيرة خمسمائة سنة وبين السماء السابعة و العرش بحر بين أسلفه و أعلاه کما بين السماء و الأرض و الله تعالي فوِ ذلک و ليس يخفي عليه شيء من أعمال بني آدم."
و از ابن مسعود است که گفت:"بين السماء الدنيا و التي تليها خمسمائة عام و بين کلّ سماء خمسمائة عام و بين السماء السابعة و الکرسي خمسمائة عام و بين الکرسي و الماء خمسمائة عام و العرش فوِ الماء و الله فوِ العرش لايخفي عليه شيء من أعمالکم."
مسلم از ابن عمر مرفوعاً روايت کرد:"يطوي الله السموات يوم القيامة ثمّ يأخذهنّ بيده اليمني ثمّ يقول: أنا الملک أين الجبّارون أين المتکبّرون ثمّ يطوي الأرضين السبع ثمّ يأخذهنّ بشماله ثمّ قال:أنا الملک الجبّارون أين المتکبّرون"
جواب از سخنان ابن عبدالوهاب در جسم دار بودن خدا
در جواب اين بيانات ابن عبدالوهاب بايد گفت:آنچه شما بيان داشتيد صراحت دارد در اثبات جهت بالا براي خداي تعالي و نشستن او بر عرشي که بالاي آسمانها و زمينهاست، و براي خداوند ثابت مي کند دو دوست و انگشتان و دست راست و چپ را به معني حقيقي بدون تأويل، و اينها عين جسماني دانستن خداست که اکثر قريب به اتفاِ مسلمانان معتقد به آنها را مشرک و کافر مي دانند، بخاطر اينکه از اين اعتقاد لازم مي آيد ترکيب و مکان دار بودن و در سمت و جهتي خاص بودن خداوند، بدون حضور در جهت ديگر، که همه اينها مستلزم حدوث خداوند است آنچه که در علم کلام از اين امور مفصل بحث شد.
علاوه بر اينکه حديث حبر يهودي بر عليه خودش بود نه به نفعش، همانا خنده ي پيامبر (صلي الله عليه وآله)براي تصديق او نبود، آنچه که شما توهم نموديد بلکه خنده براي رد قول حبر بود و پيامبر (صلي الله عليه وآله)خنديد بخاطر تعجبي که نمود از نسبت باطلي که بر خلاف دلالت عقل عقلاء به خدا داده بود، و از قرائت آيه شريفه "وما قدروا الله حقّ قدره..." مرادش اين بود که خدا را آنچنان که شايسته عظمت اوست نشناختند بخاطر نسبتي که به او مي دهند و براي او جسم و عضو حقيقي قائل مي شوند
بايد دانست پيروان محمد بن عبدالوهاب نيز مانند سلف و گذشتگان خويش در مرحله توحيد ذاتي (الوهيت) دچار مشکلاتي هستند از قبيل ثابت کردن جهت بالا براي خدا و نشستن بر عرش و داشتن چهره و دستها و چشمهاي حقيقي جسماني و پايين آمدن به آسمانها دنيا و راه رفتن و نزديک شدن جسماني با بندگان و... به معناي حقيقي.
عبداللطيف نوه محمدبن عبدالوهاب در رساله اش وقتي اعتقادات وهابيون را بيان مي کند مي گويد:اعتقاد وهابيون در بسياري موارد مطابق اعتقاد ابوالحسن اشعري است مانند اينکه خداوند بر عرش قرار مي گيرد "الرحمن علي العرش استوي"و اينکه دو دوست دارد بدون کيفيت ("لما خلقت بيدي" ، "بل يداه مبسوطتان")ونيز براي خداوند دو چشم بدون کيفيت است و نيز چهره اي حقيقي "و يبقي وجه ربّک ذو الجلال و الإکرام"
وي در ادامه مي گويد، وهابيون تصديق مي کنند آنچه از احاديث نبي (صلي الله عليه وآله)رسيده است:"إن الله ينزل إلي السماء الدنيا فيقول هل من مستغفر"و اعتقاد دارند به آمدن خدا نزد بندگان و نزديک شدن به آنها هر طور که بخواهد."و جا ربّک والملک صفّاً"و"و نحن أقرب إليه من حبل الوريد"
محل بحث در اشکال وهابيت بر مسلمين خصوصاً شيعه
"اشکالاتي که فرقه هاي وهابي بر مسلمين و خصوصاً بر شيعيان وارد مي دانند و بدان سبب آنها را کافر و مشرک و مهدورالدم مي شماردند."
از آنجايي که اشکالات مطرح شده از جانب وهابيت عمدتاً منشأ و سرچشمه اش عبادي است; به عبارت ديگر توحيد و شرکي که آنها مدعي اند مسلمين در آن زمينه دچار اشکالند و آنها را از دايره توحيد به وادي شرک سوِ داده، همان توحيد و شرک عبادي يا به تعبير آنها توحيد و شرک در عبوديت است، دامنه بحث در اين زمينه بسي گسترده است و ما در اين رساله اشکالات اساسي آنها را مطرح و جواب آنها را از طرف علماء شيعه مطرح مي کنيم. لذا براي سهولت در کار و عدم تداخل اشکالات، هر يک از اشکالات و جواب آنها را در ضمن بخشي مستقل خواهيم آورد.
شفاعت
شفاعت در لغت و در اصطلاح
شفاعت در لغت:"الشفاعة کلام شفيع للملک في حاجة يسألها لغيره. عن المبرّد و ثعلب أنّهما قالا في قوله تعالي:"من ذا الذي يشفع عنده إلّا بإذنه"،قال الشفاعة الدعاء ههنا."
در اصطلاح شرع نيز مسئله شفاعت درخواست کسي از کسي ديگر براي شخص ثالث است، و قرآن کريم درباره ي وقوع آن و افرادي که حق شفاعت دارند اشاراتي دارد و همه ي مسلمين آن را قبول دارند از جمله آنها شيعيان و وهابيها مي باشند و نيز قبول دارند في الجمله بنا به آنچه در چگونگي بهره جويي بندگان خدا در اين از لطف و رحمت الهي استن، که فرقه وهابيت در نوع بهره جويي جستن از اين لطف خداوند، به مسلمانان عموماً و خصوصاً شيعيان اشکال وارد مي کند و آنها را متهم به شرک در عبادت (عبوديت) مي کند.
مهمترين مسئله اي که در بحث شفاعت مطرح مي کنند نحوه درخواست شفاعت است و اينکه از چه کسي و براي چه و براي چه زماني بايد انجام شود، آنها قائلند که طلب شفاعت فقط بايد از خدا باشد; زيرا که شفاعت حق اوست و کسي ديگر را در اين زمينه حقّي نيست، به اصطلاح شفاعت از جمله شئونات خدايي است، لذا درخواست آن از غيرخدا ما را در صف مشرکان و بت پرستان قرار مي دهد، آنچه که گفته شد از جمله ادعاهايي است که از بيانات و نوشتار بزرگان وهابيون برمي آيد.
سخن محمدبن عبدالوهاب در طلب شفاعت از انبياء و صالحين
محمدبن عبدالوهاب رئيس فرقه وهابي در رساله اربع قواعد در تشبيه طلب کنندگان شفاعت از انبياء وملائکه و شهداء و اولياء به کفار و مشرکين زمان رسول اکرم (صلي الله عليه وآله)مي گويد:مشرکان هم مي گفتند ما ازبتها طلب نمي کنيم و به آنها روي نمي آوريم مگر براي نزديک شدن به خدا و اينکه آنها در نزد خدا از ما شفاعت کنند.
و در رساله اي ديگر مي گويد:لکن مشرکان برخي از مخلوقات را بين خود و خداوند وسيله قرار مي دهند و مي گويند ما از اين مخلوقات نزديکي به خدا و شفاعت در نزد او را طلب مي کنيم، و ادامه مي دهد:و ازجمله مشرکين کساني بودند که از ملائکه درخواست مي کردند بخاطر قرب و نزديکي آنها در نزد خدا براي آن مردم پيش خدا شفاعت کنند و برخي از مردم افراد صالح را همانند"لات" يا پيامبري را مانند عيسي (عليها السلام)به شفاعت فرا مي خواندند،و در پايان مي گويد:همانا قصد و توجه نمودن آن مردم بسوي ملائکه و انبياء و اولياء براي اين بود که از آنها درخواست شفاعت و نزديک شدن به خدا مي کردند و به همين سبب که از آنها درخواست مي کردند،پيامبر(صلي الله عليه وآله)جان و مالشان را حلال کرد
در سخني ديگر دارد که مي گويد: همانا کساني که رسول (صلي الله عليه وآله)آنها را مهدورالدم اعلام فرمود به آنچه که گفتيم اعتقاد داشتند و نيز معتقد بودند که بتهايشان تدبير و سرپرستي هيچ امري را در عالم بعهده ندارند و آنها از توجه بسوي بتها اراده نمي کردند مگر شفاعت را، و طلب شفاعت از صالحين (انبياء و ملائکه و اولياء) عيناً مانند گفته کفار و مشرکين عهد رسول (صلي الله عليه وآله)است که مي گفتند ما اين بتها را نمي پرستيم مگر اينکه به آنها نزديک شويم تا در نزد خداوند برايمان شفاعت کنند.
شفاعت مثبت و شفاعت منفي در سخن ابن عبدالوهاب
محمدبن عبدالوهاب در کتابش مي گويد: شفاعت بر دو قسم است; شفاعت مثبت و شفاعت منفي، شفاعت مثبت آن است که از خدا درخواست شود و خدا در آن براي شفيع و مشفوع له اذن دهد، "من ذا الذي يشفع عنده إلّا بإذنه". و شفاعت منفي شفاعتي است که از غيرخدا طلب شود که خداوند آن را نهي کرده و مردود مي داند، "ما لکم من دونه من ولّي و لا شفيع" در مکان ديگر جايي که بعضي اتباع خود را براي مقابله با مخالفين آموزش مي داد گفت :اگر مخالفين پرسيدند آيا شفاعت رسول الله (صلي الله عليه وآله)را انکار مي کني و از آن دوري مي جويي، بگو: نه بلکه او شفيع است و شفاعتش مورد قبول، لکن من شفاعت او را از خداوند طلب مي کنم بخاطر اينکه خداوند همه شفاعت را از آن خود مي داند و کسي بنا به قول خدا بدون رضايت خداوند حق شفاعت کردن ندارد، "و لا يشفعون إلّا لمن ارتضي" و خدا جز به توحيد راضي نمي شود، و پيامبر و غيرپيامبر بدون اذن خدا شفاعت نمي کنند و خدا هم جز براي اهل توحيد و خالصين اجازه نمي دهد،پس شفاعت همه براي خداست و از او بايد طلب کرد، و مي گوييم بار خدايا شفاعت پيامبر (صلي الله عليه وآله)را بر ما حرام نگردان، خدايا پيامبرت را شفيع ما گردان، و مانند آن; و اگر کسي بگويد به پيامبر (صلي الله عليه وآله)شفاعت عطا شد و من از او که خدا به او عنايت کرد طلب مي کنم، در جواب بگو: خدا شفاعت را به او عطا کرد ولي تو را از درخواست نمودن از او نهي کرد به اينکه فرمود:"فلاتدعوا مع الله أحداً"
واگر گفت آيا به غيرت خدا شفاعت عنايت شد بگو بله، به ملائکه و اولياء آنها شفاعت ميي کنند. پس اگر گفت شفاعت به آنها عطا شد و من از آنها درخواست مي کنم، پس به او متذکر شو عبادت صالحين را که خداوند در کتابش ذکر فرمود:"و يعبدون من دون الله ما لايضرّ هم و لاينفعهم و يقولون هؤلا شفعاؤنا عندالله"
تشبيه نمودن ابن تميمه مسلمانان را به يهودي و نصاري
ابن تميمه در رساله اي مي گويد: اگر متوسلين به اولياء و انبياء بگويند ما از آنها درخواست مي کنيم; زيرا که آنها به خدا نزديکترند نسبت به ما، تا اينکه ما را نزد خدا شفاعت کنند در امر دنيا و آخرت، و همانگونه که در نزد سلطان بوسيله يک نزديک و مقرب توسل مي جويند ما نيز بوسيله اين نزديکان خدا به او توسل مي جوييم، اين عمل آنها مانند عمل کساني است که احبار(دانشمندان يهود) و رهبان (دير نشينان و زاهدان نصراني) را شفيع اخذ مي کردند و از آنها طلب شفاعت مي کردند، در مورد امور دنيا و آخرتشان، اين مشرکيني که خدا در مورد آنها مي فرمايد:"مانعبد هم إلّا ليقرّبونا إلي الله زلفي"و قال تعالي:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء"،"مالکم من دونه من ولّي و لا شفيع"، "من ذا الذي يشفع عنده إلّا بإذنه"
پس روشن شد فرِ بين خدا و خلق خدا، در اينکه عادت مردم است که در نزد بزرگان کسي را که مورد احترام او ست شفيع مي آورند، و آن بزرگ شفاعت او را مي پذيرد به دليل ميل يا ترس يا حياء و يا محبت و... در حالي که در برابر خدا بدون اذن او کسي قدرت شفاعت ندارد، شفاعت به خواست اوست و امر، امر اوست، و اوست که براي قبولي دعا به ما امر کرد بر پيامبر (صلي الله عليه وآله)درود فرستيم که آن از اسباب قبولي دعاست.
جواب از شبهات وهابيت در امر شفاعت
شفاعت نمودن شفيع عبارت است از درخواست نمودن از مشفوع اليه (کسي که شفاعت در نزد او انجام مي شود) چيزي را براي مشفوع له (شفاعت شونده) پس شفاعت پيامبر (صلي الله عليه وآله)و غير او عبارت است از دعا و درخواست نمودن از خداي تعالي براي غير، که آن طلب مي تواند بخشش گناهان يا برآورده شدن حاجتهاي آن غير باشد. پس شفاعت نوعي از دعا به همراه اميد است، که در تفسير قول خداوند:"من يشفع شفاعة حسنة يکن له نصيب منها و من يشفع شفاعة سيئة يکن له کفل منها"گفته شد، همانا شفاعت نزد خدا به معني دعا و درخواست است براي مسلمان ، بخاطر آنچه که از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل شد:"من دعا لأخيه المسلم بظهر الغيب استجيب له و قال له الملک و لک مثل ذلک فذلک النصيب و الدعوة علي المسلم بضدّ ذلک"
پس طلب شفاعت از غير، مانند طلب دعا از غير است و طلب دعا هم که جايز است از هر مؤمني که باشد و حتي وهابيها و پيش کسوت آنها ابن تميمه نيز آن را از زنده جايز بلکه از ضروريات دين اسلام دانسته اند، بنابراين طلب شفاعت از هر مؤمن زنده اي خصوصاً انبياء و صالحين علي الخصوص نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)جايز است
اگر گفته شود شفيع بايد کسي باشد که در نزد مشفوع اليه قدر و منزلتي داشته باشد، در جواب مي گوييم: خداوند براي مؤمن حرمتي قرار داد که بواسطه آن حرمت اميد به پذيرش شفاعت او و قبول دعايش هست، و فرقي هم بين مؤمنين نهاده نشد.
و نيز در روايات صحيحه براي مؤمن و ملائکه شفاعت ثابت شده و آن را خاص انبياء ندانسته است، درباره ي شفاعت ملائکه در قرآن کريم نيز آمده:"الذين يحملون العرش و من حوله... و يستغفرون للذين آمنوا ربّنا وسعت کلّ شيء رحمة و علماً فاغفر للذين تابوا... و قهم السيئات"در تفسير آمدهاين آيه دلالت دارد بر حصر شفاعت ملائکه براي گناهکاران آنچنان که شفاعت پيامبر (صلي الله عليه وآله)و غير او از انبياء نيز چنين است که خداوند فرمود:"استغفر لذنبک و للمؤمنين و المؤمنات"، "و قال نوح ربّ اغفرلي و لوالدي و لمن دخل بيتي مؤمناً و للمؤمنين و المؤمنات" که در اينها صراحت دارد شفاعت چيزي بيشتر از دعا و طلب بخشش نيست.
بنابراين ثابت شد که شفاعت و دعا از يک سنخ هستند و نيز طلب آن از غير مستلزم قبول و اجابت آنها از جانب خدا نيست، بلکه قبول شفاعت و اجابت دعا از الطاف خداوند و منت او و رأفت و مهرباني او در حق بندگان است، او راههاي فراواني براي بندگان جهت دستيابي به رضا و عفو و خوبيها و نيکيهايش قرار داد که اين هم يکي از آنهاست، و هيچ شفاعت و دعايي بدون اذن و خواست و رضايت او محقق و مثمر ثمر نيست."من ذا الذي يشفع عنده إلّا بإذنه"،"و لايشفعون إلّا لمن ارتضي"
و نيز معلوم شد که طلب شفاعت از پيامبر(صلي الله عليه وآله)بلکه از هر مؤمني و ملائکه در دار دنيا و آخرت و روز قيامت جايز است و محذوري ندارد; زيرا شفاعت نيز از قبيل دعاست و در طلبش بايد التماس و اصرار ورزيد، اينها در مورد شخص زنده متفق عليه است.
در جواز طلب شفاعت از مرده ها
ولي در مورد مردگان بايد گفت: ابن تميمه و وهابيون آن را منع کرده اند ولي حق در جواز آن است که در فصل سوم بطور مفصل خواهد آمد. شفاعت پيامبر (صلي الله عليه وآله)در قيامت بنا به آنچه از روايات در کتب معتبر مسلمين آمده، همه آن را قبول دارند حتي وهابيه، احاديث وارده مانند:"من سئل الله لي الوسيلة حلّت له شفاعتي يوم القيامة"،"من سمع الأذان و دعا بکذا حلّت له شفاعتي يوم القيامة"
تحقق شفاعت پيامبر(صلي الله عليه وآله)در روز قيامت متفق عليه است و حتّي وهابيها آن را پذيرفته اند،امّا آنچه را که ممنوع و عمل به آن را سزاوار کفر و شرک مي دانند همانا طلب شفاعت از پيامبر (صلي الله عليه وآله)در عالم دنيا، بعد از رحلت پيامبر(صلي الله عليه وآله)است، اگر چه آن شفاعت براي پيامبر(صلي الله عليه وآله)ثابت است و خدا آن را به او بخشيده و او شفيع است و شفاعتش مقبول است.
سبب اين شبهه که وهابيون طالبين دعا و شفاعت را کافر و مشرک مي دانند
شبهه اي که براي وهابيون ايجاد شده که چنين حکم بکنند و متوسلين و شفيع آورندگان و درخواست کنندگان از انبياء و اولياء را کافر و مشرک قلمداد کنند منشأش بنابر آنچه که از مجموع گفتار و نوشتار آنها برمي آيد اين است که همانا طلب شفاعت از پيامبر (صلي الله عليه وآله)عبادت اوست و هر عبادتي براي غير خدا شرک است.امّا اينکه عبادت غير خدا شرک است، بخاطر وجوب توحيد خداوند در عبادت ،آنچنان که واجب است در ربوبيت و رزاقيت و خالقيت موحد باشيم;امّا اينکه شفاعت خواستن از پيامبر(صلي الله عليه وآله)را سبب کفر و شرک مي دانند بخاطر اين است که مي گويند کفّاري که پيامبر(صلي الله عليه وآله)بر آنها مبعوث شد،شرکان به اين سبب بود که بتها را به شفاعت مي طلبيدند،به دليل قول خداوند:"و الذين اتّخذوا من دونه أولياء ما نعبدهم الّا ليقرّبونا الي الله زلفي" ،"و يعبدون من دون الله ما لايضرّهم و لاينفعهم و يقولون هؤلاء شفاؤنا عندالله" .بخاطر اينکه آنها توحيد در ربوبيت و رازقيت و خالقيت را انکار نمي کردند ولي برخي از مخلوقات را وسيله بين خود و خدا قرار مي دادند و مي گفتند ما اينها را وسيله تقرب به خدا و شفاعت نزد او قرار مي دهيم، و پيامبر(صلي الله عليه وآله)هم در مخالفت و مقاتله با آنها فرِ نمي گذاشت بين کسي که ملائکه را شفيع مي آورد بين کسي که مردي صالح مثل "لات"يا پيامبري مانند عيسي (عليها السلام)يا غير آنها را شفيع مي آورد.
بنابراين شفاعت خواستن از پيامبر و مردي صالح مانند ديگر شفاعت خواستنها شرک است، و خداوند طلب شفاعت از غير خدا را غيرممنوع فرمود:"لله الشفاعة جميعاً" ،"من ذا الذي يشفع عنده الّا باذنه" و زماني که شفاعت همه اش براي خدا باشد، طلب آن از غير خدا جايز نيست. "فلاتدعوا مع الله أحداً" .طلب شفاعت از پيامبر(صلي الله عليه وآله)دعاست و دعا از غير خدا به نص قرآن و سنت ،عبادت آن غير است، پس زماني که طلب شفاعت از غير دعا باشد و دعا عبادت غير باشد دعاي غير شرک مي شود،بنابراين جمع بين ثبوت شفاعت براي پيامبر(صلي الله عليه وآله)و نهي طلب آن از او به اين است که بگوييم: خدايا پيامبر را شفيع ما قرار بده و ما را از شفاعت او محروم نگردان، و در دنيا شفاعت و دعا،جز از خدا خواسته نمي شود،اين خلاصه ي چيزي است که از رساله اول هداية النسية فهميده مي شود.
جواب از شبهه کفر و شرک طالبين دعا و شفاعت
امّا جواب از شبهه وهابيه که طلب شفاعت غير را و عبادت غير را شرک و کفر دانستند:
اولا:بايد گفت به شهادت عقل و عرف و کتاب و سنت صرفاً طلب شفاعت و دعاء از کسي عبادت او محسوب نمي شود،و شرک اهل جاهليت که باعث مباح شدن جان و مال آنها گرديده صرفاً بخاطر اخذ آنها غير خدا را بعنوان شفيع نبود و در دو آيه ي مذکوره:"و الذين اتّخذوا من دونه أولياء مانعبدهم الّا ليقرّبونا" ،"و يعبدون من دون الله ما لايضرّهم و لاينفعهم و يقولون هؤلاء شفاؤنا" دلالتي يافت نمي شود که شفاعت طلبي موجب شرک و يا عبادت غير خداباشد،بلکه برعکس دو آيه دلالت دارند که عبادت غير خدا در دو آيه غير طلب شفاعت از آنهاست;زيرا در آيه اول عبادت را علت تقرب و نزديکي به خدا قرار داده که علت و معلول عقلا دو چيز جدا از هم هستند نه واحد، و در آيه دوم، جمله ي "هؤلاء شفعاؤنا" را بر جمله يعبدون عطف گرفت که باز به اقتضاي ادبيات عقل معطوف و معطوف عليه مغاير هم هستند نه عين هم. ثانياً: عبادت مشرکين در برابر بتها، به شفاعت خواستن از آنها نبود بلکه با سجده نمودن و تسبيح گفتن آنها بود و... و نيز آيه "والذين اتّخذوا من دون الله" صراحت دارد که عبادت آنها براي بتها همراه بود با اعراض و روي گرداني از خدا و مخالفت امر خدا، و آيه بعدي دلالت دارد آنها اشجار و احجار را از جمادات عبادت مي کردند بعد از آنها کمک مي خواستند در حالي که آنها نه قدرت اين کار را داشتند و نه خدا چنين شأني به آن بتها داده بود.
ثالثاً: اگر آنها طلب شفاعت از رسول (صلي الله عليه وآله)را به:"يا رسول الله اشفع لي" (اي رسول خدا از من شفاعت کن) منع مي کنند و مي گويند:"اللهمّ شفّعه في" (خدايا پيامبر را شفيع من قرار ده) يا"ارزقني شفاعته" (شفاعتش را روزيم گردان)، پس آنها بايد بر اين منوال منع کنند اين درخواست دعا را که:"يا فلان بن فلان ادع لي" (اي فلاني برايم دعا کن); و بايد بگويند: خدايا دعاي فلان بن فلان را در حقم اجابت فرما; در حالي که آنها در مورد درخواست دعا از غير، چنين سخني نمي گويند، بنابراين گفته آنها در مورد طلب و شفاعت از پيامبر(صلي الله عليه وآله)مانند لقمه غذا را از پس گردن چرخاندن و به دهان گذاشتن است.
از آنچه که در دلالت دو آيه مذکوره در بالا بيان شد معلوم مي شود فساد و بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفته بود درخواست شفاعت از پيامبر و صالحين عيناً مانند گفته کفار است که گفتند:"ما نعبدهم إلّا ليقرّونا"و"هؤلاء شفعاؤنا"; زيرا کفار، عبادت بتها کردند تا شفاعت شوند، ولي مسلمين بدون عبادت صالحين از آنها بخاطر احراز شأن شفاعتشان از طرف خدا طلب شفاعت مي کنند.
بيان شد که صرفاً طلب شفاعت از بتها عبادت آنها محسوب نبود تا اينکه بگويند طلب شفاعت از انبياء و اولياء هم عبادت آنهاست. و از اين بيان ما نيز ثابت مي شود بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفت: مشرکين مي گفتند ما درخواست نمي کنيم از بتها و توجه نمي کنيم بسوي آنها مگر براي قرب و نزديکي و طلب شفاعت، و گفته اش که برخي مشرکين، برخي مخلوقات را وسيله بين خود و خداي خود قرار مي دادند و مي گفتند ما اراده مي کنيم از اين کار قرب و نزديکي خدا و شفاعت بتها نزد او را، مسلمانان هم عيناً اين کار را با صالحين و قبور آنها مي کنند پس با آنها در شرک و کفر برابرند و جان و مال آنها حلال است، جواب ما در اينجا همان است که بيان شد به اينکه دلالت قرآن، مشرکين اول عبادت بتها مي کردند تا از عبادتشان به معلول که قرب خدا و شفاعت است، دست يابند نه اينکه طلب شفاعت و کمک جستن آنها عبادت محسوب شود. و نيز گفته ي ابن عبدالوهاب به اينکه مشرکين از ملائکه و عبادصالح مانند لات، طلب شفاعت مي کردند پس عبادت آنها مي کردند، باطل است; زيرا آنها ملائکه را دختران خدا مي دانستند و عبادت مي کردند و نيز سنگي رابصورت خيالي بنده صالح خدا درست مي کردند و در برابر آنها سجده و ديگر انواع بندگي و عبوديت بجا مي آوردند بعد از عبادت، از آنها طلب شفاعت مي کردند بعنوان نتيجه و ثمره ي عبادت خويش نه اينکه طلب شفاعت از آنها محسوب شود.
و اينکه ابن عبدالوهاب مي گويد: قصد نمودن مشرکين، ملائکه و صالحين و... را که از آنها طلب شفاعت کردند باعث حلال شدن جان و مال آنها شد فاسد و باطل است; زيرا آنچه سبب حليت جان و مال مشرکين شد همانا تکذيب نمودن آنها پيامبران را و انکار نمودنشان شرايع را و عبادت بتها را بجاي خدا بود، نه صرف طلب شفاعت، بلکه آنها بعد از موارد متعدد تجاوز از دستورات خداوند و اعراض از فرامين الهي و روي آوردن به بتها و عبادت آنها در مرحله بتها را به خيال خام خود وسيله شفاعت خود تلقي مي کردند و از آنها مي خواستند در برابر عبادت و بندگي که در مقابلشان بجاي آوردند، نزد خداي بزرگ از آنها شفاعت کنند، درست از راهي مي رفتند که خداي تعالي منع کرده بود، بخلاف مسلمين که تنها خداي تعالي را عبادت مي کنند و براي وسيله و طلب شفاعت نيز از راهي مي روند که خداوند تعيين فرموده و مورد رضايت اوست.
امّا دليل بر اين مدعاي ما که عبادت مشرکان در برابر بتها صرف طلب شفاعت از آنها نبود کلام خود وهابيون است، آنجا که امام الکبري مي گويد: در تفسير آيه "قل من يرزکم من السماء والأرض..."، اگر شما بگويي چرا آن مشرکان بعد از اقرار به خالقيت و رزاقيت و در يک کلمه ربوبيت خداوند باز به اصنام و بتها روي آوردند در جواب مي گوييم: آنها عبادت اصنام و بتها را همان عبادت خدا و وسيله تقرب به خدا مي پنداشتند، ولي به دلايل مختلف، فرقه اي از آنها مي گفت: بخاطر عظمت و کبريايي خدا، ما را شايستگي عبادت بي واسطه او نيست پس اين بتها را مي پرستيم براي نزديک شدن بسيار به او، و گروهي مي گفتند: ملائکه در نزد خداوند از منزلتي بالا برخوردار هستند ما بتهايي را به هيئت آنها مي پرستيم تا وسيله تقرب ما به خدا شود، و دسته اي مي گفتند: ما بتها را قبله خويش قرار مي دهيم همانگونه که کعبه قبله يکتاپرستان است و فرقه اي ديگر مي گفتند: ما هر ملکي را صاحب شيطاني مي دانيم که به امر خدا موکل اوست اگر ما آن بت را عبادت کنيم آنچنان که حق عبادت است که ملک حوائج ما را به امر خدا برآورده مي کند و اگر عبادت در خور شأن انجام ندهيم شيطان به امر خدا ما را به نکبت و بدبختي دچار مي کند.
با اين بيان که از وهابيون گذشت آخر ما کداميک از مسلمين را مي توانيم بيابيم که در طلب شفاعت از انبياء و اولياء خدا چنين اعتقاداتي داشته باشند که وهابيون آنها را تشبيه مي کنند به مشرکين در عبادت اصنام و دخول در کفر و شرک
جواب از استدلال ابن عبدالوهاب به آيات براي اينکه شفاعت کردن از آن خداست
امّا اينکه ابن عبدالوهاب استدلال نمود براي عدم جواز طلب شفاعت از غيرخدا به آيه ي "لله الشفاعة جميعاً"و"فلاتدعوا مع الله أحداً"استدلالش باطل است، بخاطر اينکه معني آيه اين نيست که خداوند تعالي به تنهايي شفاعت مي کند و غيراو حق شفاعت ندارند; زيرا براي همه ثابت است که خداوند نزد کسي شفاعت نمي کند، در حالي که انبياء و صالحين و ملائکه و... در نزد او شفاعت مي کنند، پس معناي آيه اين نيست که نمي شود از کسي که خدا او را شفيع قرار داده طلب شفاعت کرد، بلکه معني متبادر در نزد عرف اين است که خداوند مالک شفاعت است، به هر کس که بخواهد مي بخشد و در قرآن و سنت مشخص شد که خدا به چه کساني شفاعت را بخشيده و ما نيز از آنها طلب مي کنيم که بر همين مطلب دلالت دارد آيه:"من ذاالذي يشفع عنده إلّا بإذنه"و "و لايشفعون إلّا لمن ارتضي" به اينکه فقط اذن داده شدگان از طرف خدا (انبياء و صالحين و ملائکه و...)حق شفاعت دارند و تحقق و حتمّيت آن هم به اراده ي شفاعت کننده ها نيست، بلکه با رضايت خدا از شفاعت شونده شفاعت محقق و حتمي مي شود.
بخلاف برداشت وهابيون که طلب شفاعت از غيرخدا را ممنوع مي دانند آيه شريفه:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء قل أو لو کانوا لايملکون شيئاً ولايعقلون قل لله الشفاعة جميعاً" نمي خواهد طلب شفاعت از غيرخدا را منع کند بلکه مي خواهد بگويد آنهايي که شما شفيع قرار مي دهيد نه خود مالک شفاعتند و نه خدا به آنها بخشيد و نه قادر به آنند، امّا آيه منع نمي کند شفاعت کساني را که خداي مالک همه چيز به آنها اين شأنيت را بخشيد و آنها مالک بالعرض و بالواسطه شفاعت شدند، از جانب خدايي که مالک بالذات آن است. در تأييد اين گفته ماست آنچه در تفسير آمد:"من دون الله)(از غيرخدا)يعني بدون اذن خدا، و "قل لله الشفاعة جميعاً"(همه شفاعت از آنِ خداست) يعني او مالک و صاحب اختيار شفاعت است لاغير، پس شفاعت تحقق نمي يابد مگر به دو شرط، يکي شفاعت شونده مورد رضايت حق باشد، دوم اينکه شفيع اجازه داشته باشد که هر دو شرط در مشرکين مفقود است بخلاف مسلمين ، بنا به آنچه که در قرآن و سنت آمد هم شفيع انبياء و صالحين و ملائکه و... در اينجا مأذون هستند و هم مؤمنين تائب مورد رضايت خدايند، اگر کسي بگويد از کجا که آنها تائب باشند مي گوييم تا انسان از اشتباه خود پشيمان نشود به دنبال شفيع و واسطه نمي گردد.
و در مورد آيه "ولله الشفاعة جميعاً" در تفسير دارد "لايشفع أحد إلّا بإذنه" (يعني کسي بدون اجازه او حق شفاعت ندارد)
آنچه را که ابن عبدالوهاب و اتباع او از آيات در منع طلب شفاعت از غيرخدا به آنها استناد مي کنند چنين برداشتي از آيات مذکوره در هيچ تفسيري از تفاسير مسلمين يافت نمي شود، بلکه اکثر تفاسير بر خلاف برداشت آنها از آيات برداشت نمودند، اين گفته آقايان وهابيون شبيه آن است که خداوند بفرمايد: از مردم هر چه که بر آن توانايي دارند طلب کنيد و بخواهيد که براي شما دعا کنند (که شفاعت هم از انواع دعا خارج نيست بلکه عين دعاست) ولي از پيامبرتان حق نداريد طلب کنيد که در امور دنيا و آخرتتان شفاعت کند و برايتان دعا کند اگر چه او از طرف من مستجاب الدعوه و مقبول الشفاعه است و اگر از او طلب کنيد دعا و شفاعت را، کافر و مشرک خواهيد بود. آيا سخني درباره ي خداي عالم حکيم مي توان پذيرفت
جواب از سخن ابن عبدالوهاب به اينکه، طلب شفاعت از غيرخدا شفاعت منفي است
امّا سخن ابن عبدالوهاب که گفت: شفاعت بر دو قسم است ; شفاعت مثبت و شفاعت منفي، و اضافه کرد شفاعت منفي آن است که از غيرخدا طلب شود و استشهاد کرد به قول خداوند:"أنفقوا مّما رزقناکم من قبل أن يأتي يوم لا بيع فيه و لا خلّة و لا شفاعة..."، بعد گفت شفاعت مثبت شفاعتي است که از خداوند طلب مي شود.
در جواب بايد گفت اين استشهاد و دليل آوردن چيزي جز غيب گويي و تفسير به رأي قرآن نيست; زيرا ما در مقدمات بحث متذکر شديم که عمومات و مطلقات قرآن را بدون تفحص و جستجو از خاص و مقيد نمي توان مورد استفاده قرار داد و حتماً بايد عام را بر خاص و مطلق را بر مقيد حمل کرد و بين اين دو دسته از آيات جمع نمود، در اينجا هم کلمه "لاشفاعة" عام است و بايد حمل شود بر آيات خاص مانند:"و لايشفعون إلّا لمن ارتضي" و"من ذاالذي يشفع عنده إلّا بإذنه"، بنابراين قول خداوند که فرمود:"لاشفاعة" منصرف است به شفاعت کسي که خدا از او راضي نيست مانند منکر خداوند و مشرک به خدا، و يا منصرف است به شفيعي که مأذون از جانب خدا نيست و مانند آن، امّا بکار بردن آيه در مورد "نفي طلب شفاعت از غيرخدا" دليلي بر اين حمل وجود ندارد و عرف هم چنين برداشتي از آيه ندارد، علاوه بر اينکه از بيان آيه که فرمود انفاِ کنيد قبل از اينکه روزي برسد که شفاعتي در آن روز کارساز نيست فهميده مي شود که مراد روز قيامت است و با اين برداشت اصلا جايي براي حمل آيه بر شفاعت طلب شده از غيرخدا در دنيا باقي نمي ماند.
امّا سخن عبدالوهاب که احتجاج را به پيروان خود مي آموخت: همانا خداوند به پيامبر (صلي الله عليه وآله)شفاعت را عطا کرد ولي تو را از طلب نمودن شفاعت از پيامبر منع کرد به قولش که فرمود: "فلاتدعوا مع الله أحداً"، در جواب بايد گفت: علاوه بر اينکه اين دعا در آيه ربطي به بحث شفاعت ندارد، مع ذلک خلاصه معني اين سخن عبدالوهاب اين مي شود که خداوند شما را اجازه داد که هر چيزي را که به بندگانش داده و بخشيده از آنها طلب کني مگر شفاعت را و تنها از طلب شفاعت از غير خدا تو را باز داشته، اگر چه آن شخص نبي (صلي الله عليه وآله) باشد که خدا شفاعت را به او بخشيده، به توهّم اينکه اين طلب، عبادت شفيع محسوب مي شود، اين قول سخيفي است که دليلي برايش نيست.
جواب از ابن عبدالوهاب در تشبيه طلب شفاعت از انبياء و اولياء به عبادت صالحين
امّا گفته ابن عبدالوهاب: خداوند علاوه بر پيامبر (صلي الله عليه وآله)به ملائکه و اولياء هم شفاعت عنايت کرد، امّا اگر تو بگويي پس من آن را از آنها طلب مي کنم در اين صورت رجوع مي کني به عبادت صالحيني که خداوند در کتابش (سوره زمر آيه 3 و سوره يونس آيه 18) ذکر فرمود.
بايد در جواب گفت: اين استدلال بي اساس است اصلا افتراء بر خدا و کتاب اوست، خداوند در کجاي کتابش فرمود طلب شفاعت از صالحين عبادت آنهاست، اين مطلب مذکور از کدام سوره و آيه و کدام تفسير بدست مي آيد، نهايت چيزي که ابن عبدالوهاب به آن مي تواند تمسک کند اين است که بگويد برخي اصنام و بتهاي مشرکين صورتهاي موهومي بودند از صالحين مانند "لات"، ولي قرآن صراحت دارد بر اينکه آنها قصد مي کردند نزديکي به خدا را و آنها را شفيع خود قرار مي دادند نزد خدا، پس طلب شفاعت صالحين عبادت آنها نبود، بلکه آنها از اين بتها صور و صالحين که معبودشان بود، طلب شفاعت مي کردند، و علت کفر و شرکشان هم آنچنان که تذکر داديم اعراض از دستورات خداوند و انکار رسولان و شرايع و عبادت بتها بود نه طلب شفاعت از آنها.
علاوه بر اينکه خداوند آن بتها را اذن شفاعت نداده بود، فرِ است بين اين اعمال مشرکين با اعمال مسلماني که اعتقاد به ربوبيت خداوند دارند لاغير و در برابر او عبادت و خضوع عبادي مي کنند لاغير، و از انبياء و اوليايي طلب شفاعت مي کنند که مأذون از جانب خداوند هستند.
علاوه بر همه اينها آنچنان که در بحث دعا در فصل خودش مي آيد، ابن عبدالوهاب جايز مي داند طلب دعا و استغاثه را از غيرخدا در صورتي که مقدور و در حد توان آن غير باشد و اين عمل را حرام و شرک نمي داند ; با اين حساب چگونه طلب شفاعت را از نبي (صلي الله عليه وآله)ممنوع و شرک مي داند در حالي که خودش قائل است پيامبر (صلي الله عليه وآله)شفيع است و قادر بر آن ولو با اذن خداوند، پس بين اين گفته هايش تناقضي آشکار است، اصلا چه فرقي بين انواع طلبها از غيرخدا با طلب شفاعت از غيرخداست که خداوند آنها را جايز و اين يکي را ممنوع کرده باشد اگر چه آن شخص قدرت بر شفاعت هم داشته باشد. بنابراين چنين نسبتي به خدا جز نسبت دادن تحکم و زورگويي و انجام کار عبث و بيهوده به او نيست،که او وجودش منزه از هر نقص و کاستي است.
در جواب ابن تميمه در تشبيه طلب شفاعت از انبياء به عمل يهود و نصاري
امّا سخن ابن تميمهکه ابتداکننده به اعتقادات وهابيت است در بحث شفاعت به اينکه: شخص طلب کننده شفاعت از نبي (صلي الله عليه وآله)اگر چه مي گويد من از او درخواست مي کنم چون او از من به خدا نزديکتر است و او را شفيع و واسطه قرار مي دهم نزد خدا;آنچنان که در نزد سلطان شفيع مي آورند بوسيله نزديکان سلطان، مانند همان افعالي که يهود با احبار (دانشمندان) و نصاري با رهبان (عابدان زاهد صومعه نشين) خود مي کردند براي شفاعت، مشرکين و عبادت کنندگان بتها که مي گفتند ما عبادت نمي کنيم اين بتها را مگر براي تقرب جستن به خدا; امّا خداوند با آيات شفاعت فرِ گذاشت بين خود و خلقتش در طلب شفاعت.
بايد در جوابش گفت: بعد از اينکه خداوند شفاعت را بخاطر رأفت و مهرباني نسبت به گناهکاران از عبادش قرار داد تا بوسيله آن به رضا و عفو خدا دست يابند،و انجام شفاعت را به عهده محترمين نزد خودش از انبياء و اولياء خودش نهاد و به آنها اذن شفاعت داد- همانگونه که به سلطان متوسل مي شوند و نزد او شفيع مي آورند بوسيله خواهش، با اين فرِ که سلطان حاجت را برآورده مي سازد يا از روي ميل يا ترس يا حياء و يا... ولي خداوند حاجتهاي خلق را عندالشفاعه برآورده مي سازد بخاطر لطف و کرم و رحمت و مهرباني - ديگر اينکه شفيع در نزد خدا بدون اذن او شفاعت نمي کند و مالک همه امور (اذن در شفاعت و قبول يا رد شفاعت) خود اوست. اين اوست معني "إنّ الشفاعة کلّها لله"، نه اينکه طلبش از غيرخدا جايز نيست.
و آنچه که خداوند خبر داد از اختيار نمودن يهود و نصاري احبار و رهبان را ارباب خويش بدون اختيار نمودن خداوند،اين بخاطر طلب شفاعت از آنها نبود، بلکه بخاطر اين بود که احبار و رهبان حلال و حرام خدا رابخاطر دل يهودي و نصاري برعکس مي کردند، لذا يهود و نصاري آنها را ارباب و معبود خويش اختيار مي کردند کما اينکه در آيه دارد که:"اتّخذوا إلهه هواه" و آنهايي که بتها را عبادت کردند و آنها را شفيع آوردند شفاعت خواستند از سنگ و چوب و درخت که نه مي شنيدند و نه نفع داشتند و نه ضرر و نه مأذون از جانب خدا بودند، که خداوند آنها را در آيه 43 سوره زمر مورد سرزنش قرار داد در حالي که مسلمين عبادت شفيعان خود نمي کنند، انبياء و اوليايي را به شفاعت مي خوانند که خداوند آنها را اذن داد و مالک شفاعت قرار داد. پس قياس بين اين دو دسته مع الفارِ است.
در جواب ابن تميمه در فرِق نهادن بين طلب شفاعت در نزد خدا و در نزد خلق خدا
امّا اينکه ابن تميمه در تفسير آيات "لله الشفاعة جميعاً"، "ما لکم من دونه من ولّي و لاشفيع"، "من ذاالذي يشفع عنده إلّا بإذنه" گفت: بنابراين فرِ است بين طلب شفاعت نزد خدا و طلب شفاعت نزد خلق خدا; در جواب بايد گفت: بله او مي خواهد با آيه "لله الشفاعة جميعاً" طلب شفاعت از غيرخدا را منع کند آنچنان که در نزد سلطان از غير سلطان از خواص او طلب شفاعت مي شود و او از روي ميل يا ترس يا حياء و... رفع حاجت مستشفع له مي کند، ولي حق اين است که در طلب شفاعت از غير نزد خدا، شفيع شفاعت نمي کند مگر به اذن خدا و از کسي شفاعت نمي کند مگر خدا را راضي باشد بنابراين
ن امور شفاعت همه تحت امر و اراده ي خداست و معني "لله الشفاعة جميعاً" و "إنّ الشفاعة کلّها لله"همين است نه اينکه طلب شفاعت از غيرخدا ممنوع است.
احاديث وارد شده در جواز طلب شفاعت از انبياء و ديگران در دنيا
آنچه گذشت جواب شبهات علماء وهابي بود در بحث شفاعت امّا حال احاديثي که در طلب شفاعت از انبياء و اولياء در دنيا وارده شده است.
عبدالله بن عباس از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل مي کند:"ما من رجل مسلم يموت فيقوم علي جنازته أربعون رجلا لايشکرون بالله شيئاً إلّا شفعهم الله فيه"
عايشه از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل مي کند:"ما من ميت يموت يصلّي عليه أمّة من الناس يبلغون مائة کلّهم يشفعون له إلّا شفعوا فيه
اين دو روايت دلالت دارند بر جواز شفاعت هر يک از مؤمنين براي ديگري، و شفاعت در دنيا اختصاص به انبياء و اولياء هم ندارد بلکه در شأن همه مؤمنين است، بنابراين آيا اگر شخصي وصيت کند چهل يا صد نفر از برادران مسلمانش را که بعد از مرگ او بر او نماز بخوانند و شفاعتش کنند و بر جنازه اش حاضر شوند، آيا چنين کاري شرک و گناه به حساب مي آيد بنا بر آيه شريفه:"فلاتدعوا مع الله أحداً"، آنچنان که طلب کننده ي شفاعت از پيامبر (صلي الله عليه وآله)را چنين تهمت و بهتاني مي بندند.
انس مي گويد: از نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)سؤال کردم و درخواست نمودم به اينکه:"سألت النبي (صلي الله عليه وآله)أن يشفع لي يوم القيامة فقال: أنا فاعل، قلت: فأين أطلبک، قال: أوّلا علي الصراط، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند الميزان، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند الحوض، فإنّي را أخطي هذا الموضع"
انس در اين حديث شفاعت را از نبي (صلي الله عليه وآله)طلب کرد در دار دنيا و آن را از خدا طلب نکرد، (آنچنان که وهابيون مي گويند) و پيامبر (صلي الله عليه وآله)هم اين عمل انس را تقرير و تأييد کرد; آيا با اين عمل انس گناهکار و مشرک است آيا پيامبر (صلي الله عليه وآله)او را در گناه و شرک تقرير و تأييد کرد آيا پيامبر سخن خدا را "لله الشفاعة جميعاً" و "لاتدعوا مع الله أحداً " را نشنيده بود و به آن آگاهي نداشت تا انس را از طلب شفاعت غيرخدا در دنيا منع کند، يا اينکه اين آيات را علم داشت و متوجه سخن انس نشد، که حالا وهابيون بر آن آگاهي يافتند و مردم را از آن منع مي کنند بخاطر عدم دخول در کفر و شرک و گناه
ابن اسحاِ در کتاب المبدأ مي گويد: "حميري" قبل از تولد نبي (صلي الله عليه وآله)به او ايمان آورد و نامه اي خطاب به رسول (صلي الله عليه وآله)نوشت که بعد از رسالت به آن حضرت رسيد به اين بيان: "إن لم أدرکک فاشفع لي يوم القيامة و لاتنسني و إن النبي (صلي الله عليه وآله)قال مرحباً بتبع الأخ الصالح ثلاث مرّات"
اگر اين عمل شرک و کفر بود بر پيامبر لازم بود که انکار و رد کند اين عمل حميري را نه اينکه سه بار به او مرحبا و آفرين بگويد و اضافه نمايد صالح و نيکوکار.
اينها بخشي از احاديثي است که در دار دنيا از نبي (صلي الله عليه وآله)طلب شفاعت شده، اگر کسي بگويد اينها کفايت نمي کند; زيرا وهابي که رد طلب شفاعت از نبي و اولياء در دنيا مي کند بعد از موت نبي و ولي مراد است; در جواب مي گوييم دليلي که وهابيون براي ادعاي خويش ارائه مي کنند عبارت است از "لله الشفاعة جميعاً" و "فلاتدعوا مع الله أحداً" که اين دو آيه استدلال شده، اگر دلالت بر مدعا داشته باشند فرقي بين طلب شفاعت قبل از موت و بعد از موت نگذاشتند و مطلق ذکر شدند، علاوه بر اينکه احاديث طلب شفاعت شده از آن حضرت بعد از رحلت نيز کشف الإزار عن وجهه ثمّ قال بأبي أنت و أمي طبت حياً و طبت ميتاً... بأبي أنت و أمي اذکرنا عند ربّک و اجعلنا من همّک ثمّ أکب عليه فقبل وجهه"
و در حديث صحيح آمده:"لمّا توفّي (صلي الله عليه وآله)أقبل أبوبکر (رض) فکشف عن وجهه ثمّ أکب عليه فقبّله و قال بأبي أنت و أمي طبت حياً و ميتاً اذکرنا يا محمّد عند و لنکن من بالک"
اين نمونه ها از جمله طلب شفاعت از پيامبر (صلي الله عليه وآله)است در دنيا بعد از وفات آن حضرت، حال اينکه گفته مي شود چنين چيزي از صحابه و سيره ي گذشتگان صالح نديديم ديگر از علي (عليها السلام)و ابوبکر(رض) نزديکتر به پيامبر(صلي الله عليه وآله)مگر صحابه اي مي توان سراغ گرفت.
دعا و استغاثه
در دعا نمودن و درخواست نمودن از غير خدا و طلب حاجتهااز او در امور دنيا و آخرت
نظر امام بکري و ابن تيميه درباره ي طلب دعاء حاجت از غيراين از اموري است که وهابيون و پيشگام آنها ابن تيميه آن را موجب کفر و شرک دانستند و به آن تصريح نمودند.آنچنان که در رساله دوم از مجموعه الهداية السنية،امام بکري مي گويد:همانا گفتن مرا درياب، به فريادم برس، شفايم بده، مرا بر دشمنم ياري ده (ادرکني، أغثني، اشفعني، و انصرني علي عدوّي) و مانند اينها از چيزهايي که غير از خدا کسي را قدرت بر انجام آن نيست اگر در عالم برزخ از کسي درخواست شود از اقسام شرک حساب مي شود،آنچنان که در کتاب و سنت آمده و گذشتگان صالح بر آن اجماع دارند و پيامبر(صلي الله عليه وآله)بخاطر آن با مشرکين قتال کرد.ابن تيميه هم در کتابهايش در جاهاي متعدد به اين امر تصريح نمود، از ابن تيميه سؤال شد درباره ي کسي که به زيارت قبر اولياء مي رود،از صاحب قبر در مريضي خودش يا اسبش يا ديگري درخواست مي کند که رفعش کند،و مي گويد که صاحب قبر واسطه بين او و خداي تعالي است، و کسي که در نزد قبر اولياء گريه و زاري مي کند صورت بر آن مي نهد و آن را لمس مي کند با دستهاي خود و دستها را به صورت مي زند و تبرک مي جويد و مي گويد حاجتم را درخواست مي کنم به برکت خدا و برکت صاحب قبر و کارهايي از اين قبيل...
ابن تميمه در جواب مي گويد: کسي که در نزد قبر پيامبر يا شخص صالحي مي رود و از او درخواست حاجت مي کند و از او مي خواهد که کمکش کند مثل اينکه مريضي او را مرتفع کند يا بدهي او را اداء کند و مانند آن، که کسي غير از خدا بر اين امور توانايي ندارد، اين اعمال صريحاً شرک است.واجب است که چنين شخصي توبه کند اگر توبه کرد چه بهتر، در غير اين صورت بايد کشته شود . و اضافه کرد درباره ي سنگها و غيره از بتها به اينکه: "ودّ، سواع، يغوث، يعوِ و نسر"اسمهاي افراد نيکوکار از قوم نوح (عليها السلام)بودند، وقتي آنها مردند، مردم بر قبر آنها اعتکاف نمودند، اين کار ادامه يافت تا جايي که از مجسمه آنها بت ساخته شد، لذا نشستن در نزد قبر و مسح نمودن آنها و بوسيدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پايه و اساس شرک محسوب مي شود و عبادت بتها بشمار مي آيد لذا پيامبر (صلي الله عليه وآله)فرمود:"اللهمّ لاتجعل قبري و ثناً يبعد" بعد ادامه مي دهد: از اين امر معلوم مي شود فرِ بين درخواست از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء در زمان حياتشان و بعد از وفاتشان و در غياب آنها;زيرا که احدي درخواست از آنها را در حضورشان عبادتشان ندانست.
هيچ فردي از گذشتگان امت در عصر صحابه و تابعين و... از نماز خواندن و دعاکردن در نزد قبر انبياء و درخواست نمودن و کمک خواستن از آنها در غياب آنها يا نزديک قبر آنها و اعتکاف نزد قبرشان خبر نداد، از بزرگترين موارد شرک اين است که شخصي از مرده اي کمک بجويد يا از غايبي کمک بخواهد و از او بخواهد که برايش دفع ضرر يا جلب منفعتي بکند، اين عمل درست مانند کار نصاري است در مورد مسيح (عليها السلام)و مادرش و يهود و نصاري با احبار و رهبان خودشان و ما مي دانيم که پيامبر ما محمد (صلي الله عليه وآله)بهترين خلق خدا و گرامي ترين آنهاست و صحابه اش عالمترين افراد به منزلت و شأن او بودند، با اين حال هيچ يک از اين کارها را نه در غياب او و نه بعد از وفات او با او انجام ندادند.
ابن تميمه در جاي ديگر مي گويد: بسياري از گمراهان مي گويند اين شخص (نبي يا اولياء خدا)از من به خدا نزديکتر است و من از در رحمت حق دورم و ممکن است خدا را مورد سؤال قرار دهم مگر با وسيله قرار دادن اين شخص، که از همين قبيل است گفتار مشرکين، در حالي که خداوند مي فرمايد:"و إذا سألک عبادي عنّي فإنّي قريب أجيب دعوة الداع إذا دعان"و نيز خداوند به بندگان امر کرد که بگويند:"إياک نعبد و إياک نستعين"، و نيز خدا در مورد مشرکين خبر داد که مي گويند: ما اين بتها را عبادت مي کنيم تا ما را به خدا بسيار نزديک کنند، سپس خطاب به دعاکننده بسوي غيرخدا مي گويد:تو که از غيرخدا درخواست مي کني گمان مي کني که او به حال تو داناتر و تواناتر به اجابت دعايت و مهربان تر به توست از خدا، که اگر چنين باشد کار تو ناداني و گمراهي و کفر است، و اگر مي داني که خدا به حال تو داناتر و تواناتر و بر برآوردن حاجتت تواناتر و به تو مهربان تر است، پس چرا از او روي مي گرداني بسوي غيراو، اگر مي گويي که آن شخص صالح از تو به خدا نزديک تر است که گفته ات درست است اين کلام حقّي است که بوسيله آن اراده باطل کردي، معناي تقرب او به خدا اين است که خدا به او بيش از تو عطاء مي کند و مي بخشد، نه اينکه از او درخواست کني خدا حاجت تو را بهتر از زماني که از خودش درخواست کني برآورده مي سازد.
در اين حال اگر تو سزاوار مجازات و عدم قبولي دعا باشي، نبي و شخص صالح نمي توانند تو را در امري که خدا نمي پسندد کمک کنند. ولي اگر مستحق و سزاوار مجازات نباشي خدا از بندگانش بخشنده تر و دعاپذيرتر است.
ولي اگر بگويي: اين شخص صالح اگر از خدا درخواست کند بهتر اجابت مي کند تا اينکه من از خدا درخواست کنم آنچنان که به شخص صالح زنده مي گوييم برايم دعا کن يا اصحاب از پيامبر (صلي الله عليه وآله)مي خواستند برايشان دعا کند، به تو گفته مي شود اين امر يعني درخواست از ديگري براي دعا نزد خدا فقط در مورد زنده مشروع است بخلاف مرده.
و ادامه داد به اينکه: مطلوب بنده اگر از چيزهايي باشد که غير از خدا نتواند که برآورده سازد درخواست آن از مخلوِ شرک عبادت کنندگان ملائکه و بتها و مسيح (عليها السلام)و مادرش، مانند اينکه به مخلوقي چه زنده و چه مرده بگويد:"اغفر ذنبي، اشف مريضي، عافني، عاف أهلي" (گناهانم را ببخش، مريضم را شفا بده، مرا يا اهل بيتم را سلامتي بده)
امّا اگر آن عمل از کارهايي باشد که غيرخدا هم از عهده اش برمي آيد در آن موارد بهتر آن است که از غيرخدا درخواست نشود اگر چه حرام و نامشروع نيست، بخاطر آنچه که از کتاب خدا آمده"فإذا فرغت فانصب و إلي ربّک فارغب"و از نبي (صلي الله عليه وآله)نقل شد که به ابن عباس وصيت کرد:"اگر خواستي درخواستي کني از خدا درخواست کن و اگر کمک مي خواهي از خدا کمک بخواه" يا به برخي از اصحاب فرمود:"از مردم چيزي درخواست نکنيد مثلا اگر شلاِ از دست شما به زمين افتاد به کسي نگوييد آن را به من بده"اين طلبها نهي شده امّا چيزي که جايز دانسته شده طلب دعا از مؤمن زنده براي برادر ايماني است.
سخن ابن عبدالوهاب در مورد دعا و استغاثه نزد قبور انبياء و اولياء
امّا محمدبن عبدالوهاب درباره ي دعا و استغاثه در نزد قبور صالحين (انبياء و اولياء) و در غياب آنها مي گويد که اين عمل کفر و شرک است و اگر مرتکب آن توبه نکند سزاوار قتل است; زيرا همه ي اشياء براي خداست و از جمله آن دعا و استغاثه است. او آنجا که پيروان خويش را براي مقابله جدلي با مخالفين تعليم مي دهد مي گويد:اگر دعاکننده و پناه برنده به غيرخدا (صالحين) بگويد ما غيرخدا را نمي پرستيم و دعا و استغاثه به صالحين عبادت محسوب نمي شود به او بگو: تو که مي داني خدا عبادت را براي خود مخصوص گردانيد حال که او معني عبادت را نمي داند و انواعش را نمي شناسد به او تفهيم کن، خداوند مي فرمايد: "ادعوا ربّکم تضرّعاً و خفيه"بعد به او بگو با توجه به اين آيه و حديث "الدعاء مخّ العبادة" آيا دعا کردن جز عبادت نيست مجبور است بگويد بله، بعد بکو تو با دعا از غيرخدا عبادت آنها کردي و مشرک شدي; زيرا عبادت مشرکين جز دعا و قرباني و پناه بردن به غيرخدا نبود، آنها هم قبول داشتند که تدبيرکننده ي امور خداست ولي در برابر غيرخدا براي شفاعت و تقرب و دعا استغاثه مي کردند.اگر او گفت نه ما عبادت غيرخدا نمي کنيم، دعا و درخواست از صالحين شرک نيست، بلکه شرک دعا و استغاثه نزد بتهاست، به او بگو معني عبادت بتها چيست آيا گمان کردي مشرکين قائل بودند که آن چوبها و سنگها (بتها) خلق کننده و روزي دهنده اند و تدبير امور عالم با آنهاست لذا در نزد آنها دعا مي کردند، خير اين امر را قرآن تکذيب مي کند:"قل من يرزکم من السماء و الأرض"بلکه آنها اين بت و سنگ و چوبها را مي خواندند و برايشان قرباني مي کردند تا اينکه آنها را به نزد خدا نزديک کند درست مانند کاري که شما نزد سنگها و بناهايي که در نزد قبرها ايجاد شده انجام مي دهيد، و اينکه مي گويي شرک مخصوص بتهاست، نه بلکه اعتماد به صالحين و دعا نزد آنها را نيز قرآن شرک قلمداد کرد مانند کفر کساني که ملائکه و عيسي (عليها السلام)و مادرش و صالحين را مي خواندند.
ابن عبدالوهاب ادامه مي دهد: براي اين مسلمان شبهه شده به اينکه چون در حديث پيامبر (صلي الله عليه وآله)آمد:"إنّ الناس يوم القيامة يستغيثون بآدم ثمّ بإبراهيم ثمّ موسي ثمّ بعيسي فکلّهم يعتذرون حتّي ينتهوا إلي رسول الله (صلي الله عليه وآله)" اين حديث دلالت دارد بر اينکه دعا و استغاثه به غيرخداشرک نيست، ما در جواب مي گوييم: استغاثه از مخلوِ در چيزي که به آن قدرت دارد را ما منکر نيستيم آنچنان که انسان در جنگ از اصحابش کمک مي طلبد و در امور ديگري که مخلوِ بر آن قادر است; بلکه ما منع مي کنيم استغاثه بندگان را نزد قبر انبياء و صالحين و در غياب آنها در اموري که آنها قدرتي بر آن ندارند بلکه تنها از عهده خدا ساخته است، بنابراين استغاثه به انبياء و صالحين در روز قيامت که از آنها بخواهيم از خدا درخواست کنند براي حساب مردم تا اهل بهشت از سختي در روز قيامت خلاصي يابند اشکالي ندارد اين قبيل امور دنيا و آخرت در نزد نبي (صلي الله عليه وآله)و صالحين درست است آنچنان که صحابه چنين مي کردند ولي بعد از فوت نبي (صلي الله عليه وآله)هرگز جايز نيست که از او طلب دعا و استغاثه کرد آنچنان که گذشتگان صالح مردم را برحذر مي داشتند در نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)دعا کنند چه رسد که از او بخواهند برايشان دعاکند. ادامه مي دهد: و شبهه ديگري که براي اين گمراهان حاصل شده اين است که در قصه ابراهيم (عليها السلام)وقتي بسوي آتش پرت شد جبرئيل به نزد او آمد - در فضا که بود - و به او عرضه داشت آيا حاجتي داري ابراهيم (عليها السلام)در جواب گفت: از تو خير. اينجا استدلال مي کنند اگر استغاثه از غير شرک است پس چرا جبرئيل آن را بر ابراهيم عرضه داشت در جواب آنها بايد مي گوييم: جبرئيل امري را به او عرضه داشت که به او نفع برساند در حالي که بر آن قدرت داشت; زيرا خدا درباره ي جبرئيل فرمود:"شديدالقوي" (بسيار نيرومند) که اگر ابراهيم اجازه مي داد جبرئيل مي توانست آتش را به مشرِ و مغرب پراکنده کند يا ابراهيم (عليها السلام)را به مکان دوري بفرستد يا به آسمان بالا برد، ولي ابراهيم قبول نکرد، درست مانند اينکه شخصي ثروتمند از انسان مقروضي بخواهد اجازه دهد قرضش را اداء کند ولي شخص مقوض موافقت نکند و صبر پيشه کند تا خدا روزي او را افزايش دهد که در اين صورت هيچ کس منّتي بر او نخواهد داشت
جواب عام از ابن تميمه و ابن عبدالوهاب و صنعاني که طلب دعا از نبي (صلي الله عليه وآله)رابعد از رحلت منع کردنددر اين باره ابن تميمه مي گويد: اگر بگويي نبي (صلي الله عليه وآله)و شخص صالح از خدا بخواهد، دعاي مرا خدا بهتر مستجاب مي کند تا من خودم از خدا طلب کنم چون آنها به خدا نزديکترند، مانند اينکه به شخص صالح زنده اي بگويي براي من دعا کن يا آنچنان که صحابه از پيامبر (صلي الله عليه وآله)درخواست مي کردند برايشان دعا کند، اين امري است مشروع و منعي ندارد دباره ي زنده ها، ولي در رابطه با مرده چه انبياء و چه صالحين و... شرع مقدس به ما اجازه نمي دهد به آنها بگوييم برايمان دعا کن يا از خدا برايمان درخواست کن، و هيچيک از صحابه و تابعين هم اين را انجام ندادند و هيچ يک از امامان چهارگانه در اين مورد دستوري ندادند و روايتي هم در اين مورد نيست بلکه آنچه روايت شد مخالف آن است به اينکه: وقتي دوره ي عمر (رض) مردم دچار خشکسالي شدند او به عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله)متوسل شد و طلب باران کن، و گفت خدايا ما وقتي دچار خشکسالي مي شديم به پيامبرت توسل مي جستيم و سيراب شدند. در آن خشکسالي مردم به قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله)هجوم نياوردند و نگفتند اي رسول خدا نزد خدا برايمان دعا کن و برايمان طلب باران کن، هيچيک از صحابه چنين نکرد، بلکه اين بدعت است که بعداً آمد نه اينکه از طرف خدا آمده باشد. صحابه هرگاه نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)مي آمدند بر او سلام مي کردند و وقتي اراده ي دعا مي کردند در حالي که رو به قبر بودند از خدا درخواست نمي کردند بلکه از آن قبر روي مي گرداندند و خدا را بدون شريک دعا مي کردند آنچنان که در ساير بارگاهها انجام مي دادند
ابن عبدالوهاب مي گويد: اصحاب رسول (صلي الله عليه وآله)در زمان حياتش از او طلب دعا مي کردند اما بعد از مرگ و رحلتش هرگز چنين نکردند.صنعاني هم طلب دعا از پيامبر (صلي الله عليه وآله)را در حياتش جايز ولي بعد از رحلتش ممنوع دانست، چيزي که قابل ذکر است ابن تميمه طلب دعا را بعد از مرگ نبي (صلي الله عليه وآله)بدعت دانست ولي محمدابن عبدالوهاب و صنعاني آن را کفر و شرک دانستند.
ولي قول حق اين است که طلب دعا از نبي و اولياء حتي بعد از رحلت و غيابشان جايز است. بخاطر آنچه که در مقدمات ذکر کرديم: از نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)و ساير انبياء بعد از رحلت زنده اند سخن مردم را مي شنوند و جواب مي گويند ديگر اعمال امت بر نبي (صلي الله عليه وآله)عرضه مي شود و او براي امت طلب مغفرت مي کند.
همانا وهابيون حيات نبي (صلي الله عليه وآله)را هم بعد از رحلت تصديق مي کنند، و حديث رد نمودن آن حضرت سلام امت را بعد از رحلت نيز قبول دارند. و در نص قرآن کريم آمده است: "و لاتحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياء عند ربّهم يرزقون"از طرفي مي دانيم درجه و شأن نبوت بالاتر از شهداست، بلکه حتي حديث وارد شده که "مداد العلماء أفضل من دماء الشهداء"، بنابراين آنچه که در حق شهدا ثابت است اقلا براي انبياء ثابت مي باشد، و حال که روح هم باقي و غيرفاني است مي شود از او درخواست و دعا نمود. علاوه بر اينکه اعتقاد به شنوا بودن يا نبودن ميت از واجبات و ضروريات دين نيست، هر يک از دو طرف را که شخص اعتقاد داشته باشد يا اعتقادش درست است و مأجور يا نادرست است و مذور، از اين اعتقاد شرک و کفر لازم نمي آيد و حتي گناهکار نيست، تازه بر فرض گيريم که نبي (صلي الله عليه وآله)بعد از رحلت قدرت شنيدن ندارد و نمي تواند براي او دعا کند، باز اشکالي حاصل نمي شود درست شبيه آن است که بخواهيم کوري برايمان مطلبي را بخواند به گمان اينکه بيناست، و از ميتي کاري را طلب کنيم به گمان اينکه خوابيده است، که هيچيک از اين امور موجب شرک نمي شود و گناه هم محسوب نمي گردد. امّا اگر بخواهيد بگوييد که ممنوع است چون بدعت است مي گوييم نه نصي از کتاب و سنت در اين مورد آمده و نه از گذشتگان چيزي به جواز دعا و درخواست نمودن از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء بعد از رحلت دارد. امّا اينکه مي گويند گذشتگان چنين نکردند گفته آنها تکذيب و رد مي شود با بيان سهمودي عالم شافعي مدينه منوره که قائل است توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)بعد از رحلتش به اينکه دعا نزد خدا کما اينکه در حياتش از او درخواست مي شد ادامه يافت، بنا به اين حديث: در زمان عمر (رض) مردم دچار خشکسالي شدند پس مردي نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)آمد و گفت: يا رسول الله! از خدا براي امتت طلب باران کن که آنها در حال هلاک هستند، پيامبر (صلي الله عليه وآله)به خوابش آمد، فرمود به نزد عمر برو، به او سلام برسان و بگو به زودي باران خواهد آمد
امّا جواب خاص از بيانات ابن تميمه در تحريم درخواست و دعا و استغاثه از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء
امّا اينکه ابن تميمه قائل است به شرک کسي که از نبي (صلي الله عليه وآله)يا شخص صالح درخواست کند که مريضي او را شفا دهد يا بدهي او را اداء نمايد و مانند آن و قتل او را در صورتي که توبه نکند واجب مي داند، اين گفتارش باطل است، بخاطر آنچه که در مقدمه ذکر کرديم از عدم جواز تکفير شخص مسلمان و حليت جان و مال او بدون دليل قطعي يقين آور، و بخاطر وجوب حمل نمودن گفتار و عمل مسلمان بر صحت تا آنجايي که امکان دارد مگر اينکه يقين به خلاف پيدا کنيم، ولي ما در بحث گفته ايم که براي حمل بر صحت حتي دليل هم داريم که آن اسناد فعل است به سبب در دعا و شفاعت، که چنين اسنادي در زبان عرب و قرآن کريم و علم بيان فراوان يافت مي شود. امّا روايتي که ابن تميمه آورد به اينکه ود و سواع و يغوث و يعوِ، اسم افراد صالح از قوم نوح بودند، وقتي مردند مردم بر سر قبرشان اعتکاف نمودند تا اينکه منجر شد به اختيار نمودن مجسمه آنها به عنوان بت ; اين گفته ابن تميمه به نفع او نيست بلکه به ضرر اوست ; زيرا از سخنش برمي آيد که علت تکفير آن مشرکين اختيار نمودن مجسمه هاي صالحين بود بعوان بت نه اعتکاف نمودن بر سر قبرشان.
و اينکه گفت: اعتکاف بر سر قبرها و بوسيدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پايه و اساس شرک و عبادت بتها گرديد، باز اين گفته هم عليه خود اوست به اينکه اعتکاف بر قبر و مسح آن و بوسيدن آن نزد آن بخودي خود حرام و شرک نيست بلکه در نزد قوم نوح (عليها السلام)اين کار به حرام و شرک منجر شد، حال اگر ابن تميمه بخواهد زيارت قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء را بخاطر کثرتش نظير اعتکاف در نزد بتها به حساب آورد، بزودي در فصل زيارت ثابت خواهيم کرد که استحباب زيارت قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و ساير انبياء و صالحين، و نزد قبر آنها، از ضروريات دين اسلام است. وقتي که استحباب آنها ثابت شد استحباب زيارت فراوان هم ثابت مي شود، چون در کار خير اسراف معني ندارد در اين صورت فرقي ندارد که آن زيارت هميشگي و مداوم را ابن تميمه اعتکاف بنامد يا هر چيز ديگر ; زيرا صرف نامگذاري، ضرري يانفعي متوجه کسي نمي کند.
امّا اگر ابن تميمه بخواهد اين اعتکافها را بر سر قبور صالحين و دعا نزد قبر آنها را پايه و اساس در شرک و عبادت بتها بنامد بعد نتيجه بگيرد که اينها هم سبب تام براي شرک و عبادت بتهايند بعد بگويد چون عمل قوم نوح (عليها السلام)و عمل مسلمين زائر قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله)نظير هم هستند اعمال اينها هم انتهايش به شرک و عبادت بتها ختم مي شود، ما اين نتيجه گيري و قياس را نمي پذيريم به دليل اينکه آنچه که شرک در نزد قوم نوح محسوب مي شد همانا عبادت بتها و اخذ مجسمه صالحين بعنوان بت بود نه صرف حضور بر سر قبر صالحين و مسح و تقبيل (بوسيدن) قبرها و دعا نزد آنها، در حالي که به وضوح شاهديم مسلمانان صدها نسل اندر نسل بطور مداوم و هميشگي به زيارت قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و او لياء دين مشرف مي شوند به آنها تبرک مي جويند آنها را مي بوسند ومسح مي کنند، امّا کارشان منجر به شرک و اخذ مجسمه نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء دين بعنوان بت نشده، لذا نتيجه مي گيريم که اين اعمال در نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء سبب تام براي شرک و اخذ مجسمه آنها بعنوان بت و عبادت نيست و حرمت بر آن بار نمي شود و قياس کار اين دو قوم (قوم نوح (عليها السلام)و قوم نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)) با هم مع الفارِ است. امّا اگر ابن تميمه بگويد: اگر چه اين تعظيمها و تبرک جستنها علت و سبب تام براي شرک و عبادت بتها نيستند ولي چنين سابقه و تجربه اي در تاريخ رخ داده لذا ما اين تعظيمها و تبرک جستنها به هر نحوي که باشد را حرام مي دانيم.
ما قول ايشان را نمي پذيريم که صرفاً چون بعضي بعد از تعظيم و تبرک جستن به قبور صالحين به شرک و بت پرستي کشيده شدند ما نيز از تعظيم و تبرک جستن به قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء دين اعراض کنيم تا مبادا خداي ناکرده به شرک و بت پرستي دچار نشويم،چون شبيه اين مسئله فراوان است مثلا بعد از اظهار معجزه انبياء برخي مردم کوتاه فکر ممکن است آنها را جهلا خدا به حساب آورند به سبب اعمال خارِ العاده اي که از آنها سر مي زند - مانند آنچه در نزد قوم عيسي (عليها السلام)اتفاِ افتاد- اين عمل خلاف و شرک آميز مسيحيان ديگر نمي تواند دليل براي عدم جواز آوردن معجزه براي رسولان الهي شود صرفاً به اين خاطر که برخي از امتها نتوانستند بين معجزه و اعمال ربوبي فرِ قائل شوند.
اما اگر بخواهد بگويد مراد از اصل شرک بودن به اين تعظيمها اين است که اين تعظيمها و تبرک جستنها عين شرک و بت پرستي هستند آنچنان که وهابيها مي گويند ; ما اين را قبول نداريم و مردود است بخاطر فرقي که بين عمل مسلمانها و عمل مشرکين است که در بحث شفاعت مفصل گذشت.
امّا اگر ابن تميمه بخواهد حديث نبوي (صلي الله عليه وآله)را دستاويز قرار دهد که فرمود:"اللهّم لاتجعل قبري وثناً يعبد" (خدايا قبر مرا بت قرار نده که مردم به عبادتش بپردازند) پس اين تعظيم و تبرک جستنها عبادت است ما قبول نداريم که پيامبر (صلي الله عليه وآله)اين تعظيم و تبرک جستنها را به قبر خود عبادت مي دانست و از آن مردم را برحذر مي داشت بلکه آن حضرت دعا فرمود در حق امت تا آنها دچار اعمال جاهلي نشوند و قبر و مجسمه او را به عنوان بت اخذ نکنند، نه اينکه مجرد تعظيم و تبرک جستن را عبادت قبر بداند که بارها در اين مورد توضيح داديم.
امّا اينکه ابن تميمه در فرِ نهادن بين سؤال از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء دين در حياتشان و بعد از رحلتشان و در غيبت آنها را به دين دانست که کسي در نزد آن حضرت او را عبادت نمي کرد.
در جواب مي گوييم ما اين بيان را قبول نداريم، اولا مي توانستند در حضور آن حضرت هم او را عبادت کنند آنچنان که در نسل بعد اتفاِ افتاد و گروه سبائيه اميرالمؤمنين علي (عليها السلام)را در حضور او عبادت مي کردند تا جايي که آن حضرت آنها را به آتش مجازات نمود و اين مجازات بر سماجت آنها افزود و مي گفتند جز خالق آتش به آتش مجازات نمي کند پس حتماً او خداست، ثانياً اينکه احتمال دارد بر فعل مباح و راجعي يک امر حرامي مترتب شود نمي تواند دليل بر حرمت آن فعل مباح و راجع شود ; زيرا در اين صورت بايد اکثر کارهاي مباح و راجح را تعطيل کرد،که کاري سخت و عسرآور است در حالي که خداوند مي فرمايد:"يريد الله بکم السير و لايريد بکم العسر"حال که خدا بنا را بر آسان گرفتن در کارها گذاشت ما چرا بدون دليل خود را در مشقّت و سختي قرار دهيم.
امّا اينکه ابن تيميه گفت: هيچيک از گذشتگان امت از صحابه و تابعين و تابعين تابعين اختيار نکردند نماز خواندن و دعا نمودن را در نزد قبور انبياء و صالحين و احدي در غياب و سر قبر آنها استغاثه نکرد;اين قول ايشان نيز مردود است;زيرا اولا:او که ادعا مي کند چگونه قادر به دسترسي به سيره ي همه صحابه و تابعين در همه عصرها و مکانها بود!ثانياً:از ايشان مي پرسيم از گذشتگان صالح آيا مالک بن انس امام مالکيها از صالحين نبود کسي که وقتي در مدينه بود هيچ فقيهي به احترام ايشان فتوا نمي داد و امام شافعي او را حجت خدا بر خلقش مي دانستند ،و از تابعين يا تابعين تابعين مي توان ابي جعفرمنصور را نام برد زماني که از مالک بن انس سؤال کرد يا مالک به سوي قبله روي کنم براي دعا يا به سوي قبر رسول الله(صلي الله عليه وآله)مالک در جواب گفت:رويت را از قبر نبي (صلي الله عليه وآله)برنگردان که او وسيله قرب تو به خدا و وسيله پدرت آدم(عليها السلام)تاروز قيامت است.حال آيا قبول نداريد که مالک از علماي بنام مدينه داراي پيروان فرواني بود و نسل اندر نسل از او و فتاواي پيروي مي کنند، پس ادعاي اجماع شما بر عدم انجام صحابه و تابعين و... زيارت نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء را و عدم دعا و توسل و استغاثه به آنها بي مورد است، علاوه بر اينکه در فصل توسل خواهيم آورد که علماء بلاد همه در آداب زيارت، آمدن نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)رابراي زيارت و دعا نمودن نزد آن مستحب مي شمارند، بعلاوه اينکه استغاثه را که در غياب و بعد از رحلت نبي (صلي الله عليه وآله)و صالحين ادعا نموديد گذشتگان صالح انجام ندادند.
اين گفته شما نيز باطل است ; زيرا علاوه بر اينکه بيانات قبلي ما اين را تکذيب مي کند ما اين امور را سيره ي مسلمين نسل اندر نسل به وضوح مي يابيم که استغاثه به انبياء و صالحين مي کنند و از آنها طلب شفاعت مي کنند، خصوصاً که سهمودي امام شافعي در مدينه در کتاب خودش موارد زيادي را آورده که نبي (صلي الله عليه وآله)غياباً و در نزد قبرش استغاثه شده و حتي آن را سيره ي انبياء و مرسلين و سلف صالح برشمرده و نمونه هايي را بيش از ده واقعه از استغاثه به قبر نبي (صلي الله عليه وآله)را ذکر کرد که برخي را ذکر مي کنيم: امام ابوبکر بن القمري مي گويد: من و طبراني در حرم رسول الله (صلي الله عليه وآله)بوديم که گرسنگي بر ما چيره شد هنگام عشاء که شد به نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)رفتم و گفتم اي رسول خدا گرسنه ام (امان از گرسنگي)... ديديم در حرم کوبيده شد و يک علوي در حالي که دو نفر جوان به همراه او بودند که هر يک زنبيلي بدست داشتند که در آنها غذاهاي فراوان بود نزديک شدند و گفتند: شما به رسول الله متوسل شديد و از گرسنگي شکايت کرديد، رسول (صلي الله عليه وآله)به خواب من آمد و به من امر کرد تا غذايي برايتان بياورم.
نيز ابن جوزي در کتابش آورده از ابن مقري که گفت: اين جلاد نقل کرد وارد مدينه شدم در حالي که بيدار و سرحال بودم، به نزد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)رفتم و گفتم يا رسول الله من مهمان توام پس يک چرت خوابيدم، در خواب نبي (صلي الله عليه وآله)را ديدم که قرص ناني به من بخشيد، نصفش را خوردم، بعد که بيدار شدم نصف ديگر آن را در دستم يافتم.
بنابراين اينکه مي بينيم سيره ي مسلمانان نسل اندر نسل بدون وقفه بر زيارت قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و صالحين و اولياء است و طلب دعا و شفاعت و توسل و استغاثه به آنها، اين را نشان مي دهد که آنها اين امور را از شرع مقدس اخذ کرده اند - بنا بر آنچه که در مقدمات گفتيم به اينکه سيره مسلمين مانند اجتماعشان حجت است - لذا براي اثبات شرعيت و عدم بدعت سيره ي مسلمين نبايد دليل ارائه کرد، بلکه هر کس مسلمين را خلاف شرع دانست بايد بر رد آن سيره دليل بياورد. امّا اينکه مسلمين توسل جو و شفاعت خواه و استغاثه کننده به قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء را به يهود و نصاري در اخذ احبار و رهبان و مسيح و مادرش را ولي خود به غير خدا تشبيه کرده، ما مفصلا در باب شفاعت فرِ بين اين دو دسته را متذکر شديم که يهود و نصاري و مشرکين از آنجا که معبودان خود را مستقل در امور مي دانستند از آنها طلب مي کردند و احبار و رهبان را از آن جهت که صاحب اختيار در امر و نهي و تغيير حلال و حرام مي دانستند عبادت مي کردند، بخلاف مسلمين که هيچ گونه استقلالي براي نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء در برابر خدا قائل نيستند. امّا اينکه اشکال کرد به عمل مسلمانان توسل جو و طلب کننده دعا از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء به اينکه مي گويند او از ما به خدا نزديکتر است و وسيله اي جز او براي نزديکي به خدا نداريم، بعد آيه شريفه "إذا سألک عبادي عنّي فإنّي قريب أجيب دعوة الداع إذا دعان"شاهد آوردند که بدون وسيله بايد دعا نمود که خدا بسيار به خالق نزديک است.
در جواب مي گوييم: اولا شکي نيست که انسانها بواسطه اعمال و اعتقادات صحيح و نادرست خويش از لحاظ معنوي نسبت به خدا قرب و بعد دارند و انبياء و اولياء به خدا نزديکترند تا مردم عادي و دعاي نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء به همين سبب مقبول تر است، امّا اينکه درخواست کنندگان دعا از انبياء و اولياء صورت گيرد لاغير، ما چنين گروهي را سراغ نداريم بلکه همه مسلمين متوسل شونده و استغاثه کننده به نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياءگاه دعا را مستقيماً با خدا در ميان مي گذارند، گاه از طريق انبياء و اولياء مطرح مي کنند. امّا استدلال شما را براي لزوم دعا بدون وسيله به آيه شريفه کافي نمي دانيم چون هم سنت و سيره انبياء و صالحين براين بود که بوسيله مقربان درگاه الهي به خدا تقرب مي جستند و طلب حاجت مي کردند خصوصاً با توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)حتي قبل تولد آن حضرت، آنچنان که در داستان آدم (عليها السلام)نقل شد. علاوه بر اين آيه دلالت دارد که خداوند به بندگان نزديک است ولي نبايد غافل شد همانگونه که در فاصله مادي قبل از هر نزديکي يک نزديکي هست در بُعد معنوي نيز چنين است. بُعد و قرب انسانها به خدا از نظر معنوي درجاتي دارد و هر چه انسان صالح تر باشد به خدا نزديک تر است و هر چه نزديکتر، تقاضا و دعايش نزد خدا پذيرفته تر است، لذا بخاطر قرب و نزديکي آنها به خدا ما به آنها روي مي آوريم برايمان دعا کنند، علاوه بر اينکه در سيره و سنت مسلم است که دعاي ديگري در حق انسان پذيرفته تر است، خصوصاً که خود ابن تميمه قبول دارد که توصيه شديم براي قبولي دعا قبل از دعا و بعد از آن بر نبي (صلي الله عليه وآله)و آلش درود و سلام فرستيم، به او مي گوييم اگر توصيه شده بدون وسيله به دعا نزد خدا برويم پس درود فرستادن به نبي (صلي الله عليه وآله)هنگام دعا براي چيست
علاوه بر اينها ابن تميمه مي گويد: اگر مي داني که خداي متعال از همه عالمتر به احتياج تو و قادرتر بر رفع آن و مهربانتر به توست پس چرا از او روي مي گرداني بسوي درخواست از غير او با طلب دعا و شفاعت که قبول اينها فقط در حيطه قدرت خداست
در جواب او مي گوييم: مگر نبي (صلي الله عليه وآله)نمي دانست که خدا به حال او عالمتر و به برآوردن حاجتش تواناتر و به او مهربانتر است نسبت به عمر (رض) که به عمر هنگام رفتن به عمره و هنگام خداحافظي فرمود: اي برادر وقتي خانه خدا را ديدي ما را از دعايت فراموش نکن، چرا نبي(صلي الله عليه وآله)شخصاً دعا نکرد و به عمر واگذار کرد، يا چرا به عمر گفت وقتي اويس قرني را ديدي به او بگو برايم استغفار کند. در حالي که پيامبر (صلي الله عليه وآله) مي توانست خودش براي خود در نزد خدا دعا و استغفار کند و چرا امت نبي (صلي الله عليه وآله)در قحطي ها و خشکسالي ها از پيامبر (صلي الله عليه وآله)مي خواستند برايشان طلب باران کند و خودشان مستقيماً از خداوند طلب باران نمي کردند در حالي که خدا به حالشان داناتر و بر برآوردن حاجتشان تواناتر و به آنها مهربانتر بود. امّا اگر ابن تميمه توهم کرد که مسلمين هم در اين طلب دعا و شفاعت قائل به استقلال انبياء و اولياء در برآوردن حاجت آنها از خداست هستند توهمش توهم باطلي است ; زيرا ظاهر حال مسلمان موحد خلاف اين را ثابت مي کند و بنا به مقدمات مذکور در بخش دوم شما که ادعاي خلاف حال و ظاهر مسلمانان را داراي بايد اقامه دليل کني.
امّا اينکه مي گويد: تو که مي داني مستحق عقاب و ردّ دعا هستي پس چرا به رسول و اولياء متوسل مي شوي و از آنها طلب دعا مي کني در حالي که چيزي را که خدا ناپسند دارد کسي را قدرت بر کمک و ياري نيست.
در جوابش مي گوييم: آنچه که از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء در اين توسل مطلوب است همانا دعاست وشفاعتي که خارج از حيطه دعا نيست بنابراين اشکالي ندارد چون در شرع مقدس طلب دعا از غير بلااشکال اجازه داده شده، امّا اينکه گفتي تو که مستحق عقاب و رد دعا هستي چرا متوسل به نبي و اولياء مي شوي بايد بگويم: صرفاً مستحق عقاب بودن موجب عدم انجام دعا نيست ; زيرا خداوند بسياري از گناهان را بوسيله دعا مي بخشد و اينکه مستحق رد دعا باشد، نيز جوابش به اين است که برخي از گناهان را خداوند به واسطه دعاي غير مي بخشد که تأثير دعاي غير در حق انسان نيز در نزد مسلمين امر مسلمي است لذا شخص هم خود براي خودش دعا مي کند و هم از غير، طلب دعا مي کند و بين اغيار چه کسي بهتر از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء که در نزد خدا از شأن و منزلت خاصي برخوردارند و دعاي آنها به اجابت نزديکتر است.
امّا اينکه گفتي طلب دعا جايز است منتهي از زنده نه شخص مرحوم، بخاطر عدم قدرت بر انجام کار، و اين کار تنها از خدا برمي آيد، در اين مورد مفصلا جواب داده شده به اينکه انبياء و اولياء مانند شهدا بلکه برتر از آنها در برزخ حيات دارند و لازمه ي حيات هم علم و قدرت و اراده است و...
امّا اينکه گفتي سؤال از مخلوِ دو قسم است; جايز و غيرجايز و منهي را با نهي کراهتي اگر بداني نه نهي تحريمي، براي حرف شما وجه قابل قبولي هست، که انسان بايد سعي کند مستقل و غيروابسته به ديگران باشد و از منّت خلق بري باشد، ولي اين هم به صورت عام و فراگير نيست ; زيرا خلق را چاره اي نيست جز کمک جستن از ديگران خصوصاً با زندگي مدرن امروزي که همه به يکديگر محتاجند و مکمّل يکديگر و منّتي هم بر يکديگر ندارند; زيرا نياز طرفيني (عليها السلام)توصيه فرمودند که بگوييد: بار خدايا ما را محتاج بنده ي لئيمت نگردان ; بنابراين کمک جستن از خلق خدا در اموري عادي جايز است و نهي در آن تنزيهي و اخلاقي است براي استقلال شخص و عدم اتکاء بر ديگران، امّا اين کمک جستن در اموري مانند دعا و شفاعت و... نيز در مورد کساني که منع شديم در شرع مثل درختان و احجار و بتها و شياطين ممنوع است، امّا کساني که برايشان اهليت و دعا و شفاعت در شرع مقدس ثابت شد کمک جستن از آنها اشکالي ندارد با نيت و قصد اينکه مؤثر حقيقي خداست و اينها تنها نقش وسيله و اسباب را در طول اراده ي حق جلّ ذکره دارا مي باشند.
امّا جواب خاص از بيانات محمد بن عبدالوهاب در باب و استغاثه
اما قول محمد بن عبدالوهاب که گفت: وقتي تو در خواندن خدا براي حاجت رجوع مي کني به نبي (صلي الله عليه وآله)يا اولياء و... در اين صورت تو شرک ورزيدي ; زيرا عبادت مشرکين هم جز دعا و قرباني نمودن و پناه بردن به بتهاشان نبود.
در جوابش بايد گفت: اولا ما سابقاً مفصل بيان کرديم که مطلق دعا و طلب آن از غيرخدا عبادت او محسوب نمي شود بلکه دعايي و طلب دعايي و استغاثه اي عبادت آن غير محسوب مي شود که شخص دعاکننده آن غير را در برآوردن حاجت مستقل بداند و براي او شأنيت ربوبي بوجهي از وجوه قائل شود امّا همانطور که سابقاً گذشت از ظاهر حال مسلمان موحد خلاف اين برمي آيد، امّا اينکه گفت شرک مشرکين هم از همين قبيل بود ما قبول نداريم ; زيرا فرِ اين دو دسته روشن و واضح است که مشرکيني براي بتها و مجسمه صالحين و احبار رهبان و عيسي (عليها السلام)و مادرش شأني از شئون ربوبي قائل بودند،در برابر آنها سجده مخصوص و...که تنها بايد در برابر خدا انجام داد بجا مي آورند بعد آنها را براي دعا و شفاعت و...مي خواندند در حالي که بالصراحه از خواندن آنها در اين امور از ناحيه شارع منع شده بودند،ولي مسلمين هيچ شأن استقلالي و ربوبي براي نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء قائل نيستند و تنها در اموري که از طرف خدا مأذون هستند و نيز کساني را که مأذون هستند مي خوانند به قصد وسيله و سبب،و اين هم بالاتفاِ جايز است. امّا اينکه گفته: اين مسلمانان مشرک معني عبادت و شرک را نفهميده اند بايد به آنها تفهيم کني! در جواب بايد گفت اين سخن شما جز بي حرمتي و سوء ادب نسبت به مسلمين و علماء آنها نيست که در شأن آنها پيامبر(صلي الله عليه وآله)فرمود:علماي امت من از انبياء بني اسرائيل برترند و خداوند در حق آنها فرمود:همانا آنها بهترين گروه هستند که از بين مردم خارج مي شوند.بايد متذکر شويم که معني عبادت خدا و شرک به خدا در سايه تعاليم نبوي و ائمه اهل بيت (عليها السلام)آنقدر واضح و روشن است که نه تنها علماي امت بلکه براي اکثر عوام هم روشن است، آنها به روشني مي دانند همانگونه که در مقدمات متذکر شديم معني عبادت در اصطلاح ديني تنها به معني مفهوم لغوي آن - اطاعت به همراه خضوع - نيست بلکه قيوداتي هم دارد از جمله براي اينکه شخص اطاعت شونده شأني از شئون خدايي و استقلال در عمل قائل شوي، اگر با چنين اعتقادي از کسي اطاعت با خضوع کردي، مي شود عبادت او و اگر با خدا در ربوبيت شريک دانستي مشرک مي شوي، که اين بحث مفصلا در مقدمات ذکر شد و تکرار نمي کنيم.
اينکه ابن عبدالوهاب مي گويد: آيا گمان کردي که مشرکين آن چوبها و سنگها را بصورت بت مي پرستيدند قائل به خلق کنندگي و روزي دهندگي آنها بودند... عمل شما هم شبيه عمل آنهاست ; در جواب مي گوييم: اگر چه آنها براي بتهاي خود شأن خالقيت و رازقيت قائل نبودند ولي عبادت و تعظيم مي کردند در برابر چيزي که خدا بالصراحه از آن منع کرده بود، ولي مسلمانان طلب دعا و شفاعت مي کنند از نبي و اولياء که خداوند اذن داده و در سيره ي نبوي و صحابه و تابعين موجود است، علاوه بر اينکه مشرکان براي آن چوبها و سنگها (بتها) شرف ذاتي و اختيار استقلالي و تدبير در امور قائل بودند و بدين سبب تعظيم در برابر آنها مي کردند که عبادت محسوب مي شد و شرک، امّا مسلمانان براي نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء هيچ گونه شرف ذاتي و اختيار و تدبير استقلالي در برابر خدا قائل نيستند و آنها را تنها در حدّي که خدا اذن داده و در اموري که جايز شمرده صاحب شأن و اختيار محدود مي دانند. و انجام همه امور را منحصر و محدود به اراده ي کامله و قدرت تامه خداوندي مي دانند، پس فرِ بين اين دو فرقه (مسلمين و مشرکين) کاملا واضح است. بنابراين نه تنها طلب دعا و شفاعت از غيرخدا در صورت اذن خداوند شرک و عبادت غير خدا نيست بلکه عين عبادت و اطاعت امر خدا و توحيد ناب است بلکه انجام اعمال عبادي در برابر خدا در صورت اذن و دستور خدا باز عين عبادت خدا و توحيد است کما اينکه در اين مورد صراحت دارد کتاب خدا به سجده نمودن ملائکه در برابر آدم (عليها السلام)و يعقوب و فرزندان او در برابر يوسف (عليها السلام)،که اين موارد را از آنجا که دستور خداوند بوده و براي سجده شونده، هيچ گونه شأن ربوبي و استقلالي قائل نبودند بلااشکال مي دانند حال طلب دعا و شفاعت از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء نيز درست نظير همين موارد است، که هم اذن و اجازه از طرف شارع و سنت و سيره نبوي است و هم مسلمانان براي نبي و اولياء هيچ شأن ربوبي و استقلالي قائل نيست. امّا تقبيل و بوسيدن قبر نبي و اولياء و ائمه اهل بيت (عليها السلام)و مسح آنها براي تبرک در حالي که سنگ و جمادند را چنان اشکال کنيد، مي گوييم شما چگونه قبول داريد حجراسماعيل (عليها السلام)و مقام ابراهيم (عليها السلام)جاي پاي او قابل تعظيم هستند و در آنها بايد نماز خواند در حالي که شأن آنها از نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)به مراتب پايين تر است، حال وقتي جاي پاي ابراهيم (عليها السلام)مورد احترام است چگونه مدفن و مقبره اشرف مخلوقات و سيد انبياء مورد احترام نباشد!
امّا در مورد اينکه ابن عبدالوهاب مي گويد:شرک مشرکين بخاطر عبادت بتها نبود بلکه دعا و طلب شفاعت آنها از عيسي (عليها السلام)و مادرش و نيز توسل و استغاثه قوم نوح (عليها السلام)به صالحين قومشان شرک و کفر شمرده شد،در جواب ايشان آنچنان که در مقدمات مفصل بيان شد و نيز در بحث شفاعت متذکر شديم آنچه که در اعمال نصاري شرک شمرده شد تنها شفاعت و توسل به عيسي (عليها السلام)و مادرش نبود بلکه اين بود که نصاري براي عيسي (عليها السلام)و مادرش شأن ربوبي قائل بودند -اعتقاد به خدايان سه گانه پدر،مادر و پسر داشتند-و با اين اعتقاد در برابر آنها خضوع مي کردند که بيان کرديم خضوع در برابر شخصي با اعتقاد به شأن ربوبي براي او عبادت محسوب مي شود و شرک در حالي که مسلمانان براي نبي (صلي الله عليه وآله) و اولياء شأن ربوبي قائل نيستند و هيچگونه استقلالي در امور و تدبير عالم برايشان تصور نمي کنند.
امّا اينکه قوم نوح (عليها السلام)به شرک کشيده شدند بخاطر توسل و طلب دعا و شفاعت نبود بلکه آنها مجسمه صالحين را بعنوان بت اخذ کردند و براي آنها شأن ربوبي قائل شدند و خضوع کردند در برابر سنگهايي که از جانب خدا منع شده بودند در حاليکه مسلمانان فرتني و خضوع مي کنند در برابر نبي (صلي الله عليه وآله)و اوليايي که خدا به آن امر فرمود و از آنها طلب دعا و شفاعتي مي کنند که خدا اذن داد. بنابراين قياس مسلمانان با مشرکين نصاري و قوم نوح (عليها السلام)قياس مع الفارِ است.
جواب از تقسيم استغاثه و دعا به مقدور و غير مقدور
امّا اينکه استغاثه و طلب از غير را به دو قسم مقدور و غيرمقدور قسمت کردند و ابن عبدالوهاب و همکيش او صنعاني قائل شدند طلب دعا و شفاعت و استغاثه از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء در حياتشان چون مقدور است رفع حاجت برايشان اشکالي ندارد همانند طلب کمک از ديگر انسانها در امور مقدور، امّا آنچه که مقدور نيست انجامش مگر براي خدا نمي شود از غير خدا طلب کرد، لذا طلب دعا و استغاثه به نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء در عالم برزخ ممنوع است چون اجابت آن در حيطه قدرت آنها نيست. لذا طلب دعا و شفاعت از آنها در عالم برزخ شرک است.
در جواب مي گوييم: اولا گفتار اين دو مدعي (ابن عبدالوهاب و صنعاني) متناقض است ; زيرا از يک طرف قيد را به حيات و ممات زدند به اينکه طلب از زنده مطلقاً جايز و طلب از مرده و غايب ممنوع و شرک است، از طرفي ديگر آمدند قيد را به مقدور و غير مقدور زدند که آنچه مقدور شخص طلب شونده باشد جايز و آنچه مقدور نباشد جز براي خدا، طلبش از غيرخدا شرک است، بنابراين قاعده ي قبلي آنها که طلب را در دنيا مطلقاً جايز دانستند قابل جمع با قيد مقدور و غيرمقدور نيست ; زيرا در دنيا مي توان از شخص زنده طلب غيرمقدور کرد.
امّا اينکه طلب دعا و شفاعت از نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء را بعد از رحلت بخاطر عدم قدرت بر شنيدن و پاسخ دادن و اجابت دعا ممنوع و شرک مي دانند، ما اين ادعايشان را قبول نداريم و سابقاً در مقدمات و بحث شفاعت مفصلا بيان کرديم که انبياء و اولياء و خصوصاً نبي اکرم (صلي الله عليه وآله)افضل از شهيدانند، وقتي شهيدان در برزخ حيات دارند و نزد خدا متنعم هستند به روزيهاي برزخي بنا به تصريح خداوند:"و لاتحسينّ الذين قتلوا في سبيل الله أماتاً بل أحياء عند ربّهم يرزقون"، انبياء و اولياء و خصوصاً سيدالانبياء(صلي الله عليه وآله)بطريق اولي زنده اند به حيات برزخي و نزد خدا متنعمند و بيان کرديم از لوازم حيات و زندگي، علم و قدرت و اراده است، لذا هر آنچه که در دنيا براي انبياء و اولياء مقدور باشد و طلب دعا و شفاعت از آنها جايز باشد به همان مقدار در برزخ و بعد از رحلت هم برايشان مقدور است و طلب دعا و شفاعت و... از آنها نه تنها ممنوع و شرک نيست، بلکه جايز و مأذون است.
در توسل به انبياء و اولياء نزد خداوند
وجوه مختلف توسل
توسل مي تواند به يکي از سه وجوه صورت گيرد: 1-اينکه گفته شود: به تو يا فلاني متوسل مي شوم بسوي خدا، يا به تو توجه مي کنم بسوي خدا، تو را جلوي حاجتهايم نزد خدا قرار مي دهم. 2 - يا به خدا خطاب کرده بگوييم: از تو درخواست مي کنم به فلاني، يا به حق فلاني يا به حق او بر تو يا به شأن و منزلت فلاني در نزد تو يا به برکت فلاني... 3- خدايا تو را قسم مي دهم به فلاني و... که همه اين سه مورد برمي گردد به يک وجه و آن قرار دادن شخص يا چيزي را وسيله و واسطه بين خودت و بين خداي تعالي بخاطر منزلت و شأني که او نزد خدا دارد.
معناي لغوي توسل
آنچنان که در لغت آمده: توسل جست بسوي او يعني تقرب جست بسوي او با عملي، و جوهري گفته وسيله در آيات خدا مانند: "يا ايها الذين آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إليه الوسيلة"، "أولئک الذين يدعون يبتغون إلي ربّهم الوسيلة"به معني چيزي است که بوسيله آن بسوي غير تقرب جسته مي شود .دو وجه دوم و سوم از توسل داخل در قسم دادن خدا به حق و شأن مخلوِ است که بخاطر مناسبت با توسل اينجا آورده شد.
نظر علماي وهابي درباره ي توسل جستن
آقايان وهابيون هر سه نوع از توسل را ممنوع و شرک مي دانند بخاطر اينکه توسل را نوعي از طلب شفاعت ممنوع که شرک به حساب مي آمد مي دانند بنا به همان دلايلي که در بحث شفاعت بيان کرديم، محمدبن عبدالوهاب در کتابش در تفسير آيه شريفه:"أولئک الذين يدعون يبتغون إلي ربّهم الوسيلة أيهم أقرب" مي گويد: در اين آيه بيان شد رد نمودن بر مشرکين که صالحين را به جاي خدا مي خوانند، که آن عمل شرک اکبر است.
صنعاني تحت اين آيه مي گويد: کسي که به مخلوقي توسل جويد، با خدا غير او را شريک قرار داده، و مرتکب عبادتي شده که موجب کفر و شرک است .
ابن تميمه در کلامش که در باب شفاعت ذکر کرديم گفت: اگر کسي به بزرگي توسل جويد در نزد خدا، آنچنان که در نزد سلطان به خواص او توسل مي جويند عملش از عمل کفار و مشرکين است. و در جاي ديگر مي گويد:امّا اينکه گفته شود: خدايا ترا به شأن فلاني، به برکت فلاني يا به حرمت فلاني در نزدت برايم چنين و چنان کن، که بسياري از مردم چنين توسل مي جويند، ولي هر کسي را نديديم که نقل کند صحابه و تابعين و گذشتگان امت اينچنين توسل جسته باشند، مگر در فتواهاي فقيه ابي محمد بن عبدالسلام که گفت: جايز نيست اين نوع توسل جستن مگر به نبي (صلي الله عليه وآله)روايت شده که پيامبر (صلي الله عليه وآله)برزخي از اصحابش را آموخت که اينچنين دعا کنند:"اللهّم إنّي أسألک و أتوسل إليک بنبيک نبي الرحمة يا محمد يا رسول الله إني أتوسل بک إلي ربّي في حاجتي ليقضيها لي اللهم فشفّعه في"
به همين حديث برخي تمسک جستند براي جواز توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)در حيات و ممات به دليل اينکه اين عمل نه طلب شفاعت است نه استغاثه به مخلوِ بلکه دعا و استغاثه است به خدا که در آن درخواست مي شود شأن و منزلت نبي (صلي الله عليه وآله).
در روايت آمده که پيامبر (صلي الله عليه وآله)وقتي براي نماز خارج مي شد مي فرمود:"اللهم إنّي أسألک بحق السائلين عليک و بحق ممشاي هذا"
امّا اينکه برخي گفتند بنده بر خدا حقي ندارد،در حديث نبوي (صلي الله عليه وآله)آمده:"حق ّ الله علي العباد أن يعبدوه و لايشرکوا به و حق ّ العباد علي الله اذا فعلوا ذلک أن لايعذّبهم."
امّا برخي خواستند بگويند در اين احاديث دلالت بر جواز توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)غياباً و مماتاً نيست، بلکه در حضور او و حياتاً است، آنچنان که در حديث عمر(رض)است: "ان عمر(رض) استسقي بالعباس فقال اللهم ّ انّا کنّا اذا أجذبنا نتوسّل اليک بنبينا فتسقينا و انا نتوسّل اليک بعم ّ نبينا فاسقنا فيسقون."
در اين حديث اشاره دارد که در حيات نبي (صلي الله عليه وآله)به او توسل مي جستند و بعد از مرگ او چون به مرده نمي شود توسل جست عمر به عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله)توسل جست و اين حديث دلالت دارد که بعد از مرگ کسي و در غياب او و نزد قبر او نمي شود توسل جست و کسي هم از علماء، شرعيت دعا و توسل و شفاعت از مرده يا نزد قبر او را نقل نکرده و از آنجا که دعا مخ و اصل عبادت است بايد در دعا از سنت و سيره ي نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياء و صحابه و تابعين پيروي کرد نه نوع آوري و بدعت ايجاد کرد.
جواب از سخن وهابيون درباره توسل
در پاسخ به ادعاهاي وهابيون مي گوييم: توسل امري است که به نص قرآن مجيد ثابت است:"يا أيها الذين آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إليه الوسيلة" و روايات فراواني هم بر ثبوت وسيله براي انبياء و اولياء وجود دارد، وسيله درجه و مکانت و شأني است که موجود در نزد خدا دارد و به همين خاطر است که توسط آن نزد خدا به شفاعت و درخواست
مي روند. امّا اين توسل مختص امت اسلامي نيست بلکه در امتهاي پيشين هم موجود بود، آنچنان که کعب الاحبار مي گويد: بني اسرائيل هر گاه به قحطي دچار مي شدند به اهل بيت پيامبرشان متوسل مي شدند
امّا اينکه وهابيون توسل را مطلقاً در حيات و ممات مردود و شرک آميز مي شمارند، کلامشان باطل و مردود است ; زيرا حتي ابن تميمه پيشگام آنها در سخناني که از او گذشت تصريح کرد به توسل جستن پيامبر (صلي الله عليه وآله)در خروج براي نماز به اينکه از خدا درخواست نمود به حق درخواست کنندگان از خدا و روندگان براي نماز بسوي مصلي، و نيز حديث عمر (رض) تصريح شد به حق بر خدا با توسل بر پيامبر (صلي الله عليه وآله)و به عباس عموي پيامبر، که عمر درباره ي عباس مي گويد: "هذا و الله الوسيلة إلي الله و المکان منه". حال اگر با اقرار خودشان ثابت شده که در توسل به زنده اشکالي نيست، ما مي گوييم توسل به ميت هم مانند توسل به زنده بي اشکالي است ; زيرا در اين جهت فرقي بين زنده و مرده نيست، علت توسل به زنده را شأن و منزلت و مکان شخص عندالله دانستيد، ما مي گوييم با مردن شخص اگر جسم از بين برود و متلاشي شود - که در مورد انبياء جسم هم بنا بر آنچه در سنت است محفوظ مي ماند - روح که باقي است و ارزش شخص هم عندالله بخاطر روح و اعمال صالح و تقواي اوست که محفوظ مي ماند، پس شرط توسل که شأن و منزلت نزد خداوند باشد باقي است لذا توسل به مرده بلااشکال است.
علاوه بر اين ما قبلا ذکر کرديم دستور مالک بن انس امام مذهب را به منصور که در مورد جهت خويش حين دعا سؤال کرد، به او گفت: به سوي قبر نبي (صلي الله عليه وآله)روي کن و دعا کن و به او توسل جوي و او را شفيع نزد خدا قرار ده که او وسيله تو و پدرت آدم (عليها السلام)تا قيامت است.
حال اگر به وهابيون بگويي با وجود اين همه احاديث و سيره ي ائمه مذاهب و گذشتگان صالح چه مي گوييد
خواهند گفت: آنچه که از توسل نقل شد در مورد زنده هاست نه مرده ها، مثل اينکه مي خواهند بگويند توسل جستن که به قول آنها عبادت شخص محسوب مي شود در حق زنده ها جايز است دون مرده ها.خداوند فقط عبادت نمودن مرده هاي از مخلوقين را ممنوع دانست.
ابن تميمه که جايز دانست توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)را آن را فقط در حيات حضرت مجاز دانسته و توسل را بعد از رحلتش بدعت مي داند.در جوابش مي گوييم: آيا با رحلت پيامبر حرمت و عظمت پيامبر (صلي الله عليه وآله)نيز نزد خدا از بين رفت اگر چنين است پس چرا در اذان و اقامه نام او را مي بريد چرا هر گاه نام او را شنيديد براو صلوات و سلام نثار مي کنيد اگر با مرگش حرمت او نزد خدا از بين رفت، چرا به اقرار خودت در موقع دعا با صلوات بر او و آلش تبرک مي جوييد تادعاي شما به برکت آن مقبول واقع شود!
اگر بگويند آنچه باعث فرِ گذاشتن بين زنده و مرده شده در توسل جستن همانا ورود نص است به دستور دادن به توسل به زنده و عدم ورود نص درباره ي مرده، در جوابش مي گوييم: نص نمي تواند بين دو فرد از يک موضوع به حسب زمان فرِ بگذارد در يک آن را توحيد و عبادت خدا و در زمان ديگر شرک و عبادت مخلوِ قرار دهد; زيرا عمل توسل يا در واقع شرک است يا عبادت، اگر عبادت است ديگر بحثي نيست و اگر شرک است ورود نص نمي تواند با ايجاد حکم، موضوع را از ذات خويش که شرک است خارج کند- بخاطر آنچه که در مقدمات فصل دوم ذکر شد به اينکه حکم نمي تواند موضوع را از ذات خويش تغيير دهد - بنابراين ثابت مي شود که توسل به مخلوِ عندالله ذاتاً شرک محسوب نمي شود، لذا براي نسبت آن به شرک بايد دليل ارائه شود تا آن علّت جواز توسل را که همان شأن و منزلت و مقام و موقعيت شخص در نزد خداست، بردارد.
علاوه بر آنچه بيان شد احاديث و اخبار فراواني داريم دال بر اينکه در توسل فرقي بين مرده و زنده و حاضر و غايب نيست، آنچنان که آدم (عليها السلام)به نبي (صلي الله عليه وآله)متوسل شد در حالي که او به دنيا نيامده بود و نبي (صلي الله عليه وآله)در حديث ذکر شده در سابق به انبياء متوسل شد در حالي که آنها مرده بودند و... که ما در اينجا به برخي از آن احاديث اشاره مي کنيم.
سهمودي عالم شافعي و فقيه شهر مدينه در توسل و دعا و استغاثه به نبي (صلي الله عليه وآله)مي گويد اين اعمال عمل انبياء و مرسلين و گذشتگان صالح بود که در همه حال صورت پذيرفت چه قبل از خلقت نبي (صلي الله عليه وآله)چه در زمان حياتش و چه بعد از رحلتش در عالم برزخ.
احاديثي که دلالت دارد به جواز توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)قبل و بعد و حين حيات
امّا در حال اوّل براي توسل قبل از حيات دنيوي به حديث در مورد آدم (عليها السلام)اکتفاء مي کنيم که عمر (رض) از نبي (صلي الله عليه وآله)نقل که فرمود: "لما اقترف آدم الخطيئة قال يا ربّ أسألک بحق محمّد لما غفرت لي فقال الله يا آدم و کيف عرفت محمّداً و لم أخلقته قال يا ربّ لأنّک لما أخلقتني بيدک و نفخت في من روحک رفعت رأسي فرأيت علي قوائم العرش مکتوباً لا إله إلّاالله محمد رسول الله فعرفت أنّک لم تصنف إلي اسمک إلّا أحب الخلق إليک فقال الله تعالي صدقت يا آدم إنه لأحب الخلق إلي إذ سألتني بحقه فقد غفرت لک و لو لامحمد ما خلقتک"
در برخي از تفاسير آمده قول خداوند که فرمود:"فتلقّي آدم من رب ّ کلمات فتاب عليه" منظور از کلمات همان توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)است. در تفسيري هم آمده بعد از اينکه اقوالي را نقل کرده يکي از قولها اين است که آنچه آدم در ستون عرش ديد اسماء اهل بيت بود:"إن آدم رأي مکتوباً علي العرش أسما مکرمة معظمة فسأل عنها فقيل له هذه أجلّ الخلق عندالله منزلة و الأسماء محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين فتوسل آدم إلي ربّه بهم في قبول توبته و رفع منزلته"
به همين توسل اشاره دارد امام مالک در آنجا که به منصور گفت: نبي (صلي الله عليه وآله)وسيله تو و جدت آدم (عليها السلام)است در نزد خدا.
اما در حال دوم يعني بعد از خلق و در دوران حيات آن حضرت نيز احاديث زيادي است که دالّ بر توسل به آن حضرت در دوران حيات مي باشد از جمله، عثمان بن حنيف مي گويد: "إن رجلا ضرير البصر أتي رسول الله (صلي الله عليه وآله)فقال ادع الله لي أن يعافيني فقال إن شئت دعوت و إن شئت صبرت فهو خير لک قال فادعه فأمره أن يتوضاً فيحسن وضوئه و يدعو بهذا الدعاء: اللهم إنّي أسألک و أتوجه إليک بنبيک محمد نبي الرحمة يامحمد إني توجهت بک إلي ربّي في حاجتي لتقضي لي اللهم شفعه في"
از اين دو حديث مذکور امور متعددي را مي توان استنباط کرد از جمله اينکه شأن و منزلت اشخاص در نزد خداوند برخي اوقات بقدري زياد است که نه تنها بعد از حصول تقوا و اعمال صالح تقوا و اعمال صالح در نزد خدا عزيز و شأنشان عظيم مي شود بلکه به قبل از حياتشان حتي سرايت مي کند و مي توانند وسيله توسل نزد خدا واقع شوند قبل از حياتشان آنچنان که در مورد نبي (صلي الله عليه وآله)- و بنا به روايتي از مجمع البيان در مورد اهل بيت (عليها السلام)چنين بود.
و نيز کشف مي شود وقتي ايمان و تقوا و اعمال اشخاصي مي تواند شأنيت آنها را در نزد خداوند حتي قبل از تولد چنين بالا ببرد، يقيناً بعد از حيات دنيوي و به ظهور رسيدن ايمان و تقوا و اعمال صالحشان، مقام و منزلتشان در نزد خدا عظيم خواهد بود و اين مقام و شأنيت که قبل از خلق روح و جسمشان و حيات دنيويشان وجود داشت بعد از مرگشان که جسم و روح آنها يا لااقل روح آنها باقي است به طريق اولي نزد خدا محفوظ خواهد ماند و سبب و علت توسل به آنها باقي خواهد بود.
اما در حالت سوم يعني در حالت بعد از رحلت نبي (صلي الله عليه وآله)و توسل به آن حضرت در نزد خداوند بعد از وفات. در اين باب نيز احاديث فراواني از علماء مذاهب نقل است که به برخي اشاره مي کنيم: اول حديثي است از عثمان بن حنيف که مي گويد مردي در حاجتي که نزد عثمان بن عفان (رض) داشت به او رجوع کرد ولي عثمان بن عفان هيچ توجهي نکرد و حاجتش را مورد نظر قرار نداد، آن مرد با ابن حنيف برخورد کرد و به او گفت من مشکلي اينچنيني دارم، ابن حنيف به او گفت: برو درست وضو بگير به مسجد برو دو رکعت نماز بخوان سپس بگو:"اللهم إني أسألک و أتوجه إليک بنبينا محمد (صلي الله عليه وآله)نبي الرحمة يا محمد إني أتوجه بک إلي ربّک أن تقضي حاجتي"، بعد حاجتت را باز گو کن، مرد رفت و به دستور ابن حنيف عمل کرد سپس به در خانه عثمان بن عفان رفت، دربان او را به نزد عثمان برد کنارش نشست بعد گفت حاجت تو چيست
حاجتش را گفت و عثمان برايش ادا نمود
در وفاء الوفاء آمده است از انس بن مالک که مي گويد: وقتي فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين علي (عليها السلام) از دار دنيا رفت، رسول اکرم (صلي الله عليه وآله) وارد شد نزد سر او نشست پس گفت خدا تو را رحمت کند اي مادر من بعد از مادرم، بعد او را به خوبي ياد کرد و کفن کرد بوسيله عباي خود، بعد اسامة بن زيد، ابوايوب انصاري و عمر خطاب و غلام سياهي را مأمور کرد که براي او قبر بکنند و چون به اندازه ي لحد کندند پيامبر (صلي الله عليه وآله)بقيه قبر را خودش کند و برايش ناله کرد و گفت:"الله الذي يحيي و يميت و هو حي لايموت اغفر لأمّي فاطمة بنت أسد و وسّع عليها مدخلها بحقّ نبيک و الأنبياء الذين من قبلي"
اين حديث صراحت دارد در جواز توسل به زنده و مرده آنچنان که از سيره ي نبوي (صلي الله عليه وآله)برمي آيد. و فرقي بين نبي (صلي الله عليه وآله)و غير او نيست ; زيرا اگر بشود به انبياء قبلي توسل جست بنا به حديث نبوي که فرمود:"علماء أمتي أفضل من أنبيابني اسرائيل" پس مي شود به علماء و صالحين خصوصاً ائمه اهل بيت (عليها السلام)که در احاديث نبوي در شأنيت، عدل قرآن ناميده شده اند، به طريق اولي توسل جست.
جواب از سخن ابن تميمه که فقط به نبي (صلي الله عليه وآله)بخاطر عظمت شأنش مي شود توسل جست
امّا اينکه ابن تميمه از ابن عبدالسلام نقل کرد که رسول اکرم (صلي الله عليه وآله)برترين خلايق است و توسل نزد خدا منحصر در اوست ; در جوابش بايد گفت: اخبار وارده در مورد توسل جستن به ملائکه و انبياء و صالحين آنقدر فراوان است که در همه صحاح و سننها و ديگر مصادره آمده که به برخي از آنها اشاره مي کنيم.
از اخبار توسل به ملائکه و انبياء است:"إن النبي (صلي الله عليه وآله)أن يقول العبد بعد رکعتي الفجر ثلاثاً: اللهمّ ربّ و جبرئيل و مکائيل و إسرافيل و محمد (صلي الله عليه وآله)أجرني من النار"
اما توسل به غير انبياء و ملائکه: مي توان به حديث استسقاء (طلب باران) عمر(رض) و توسل جستن به عباس بن عبدالمطلب اشاره کرد که ذکرش گذشت، که گفت:"بارخدايا! ما وقتي به قحطي دچار مي شديم به پيامبرمان توسل مي جستيم بسوي تو پس سيراب مي شديم و من توسل مي جويم به تو بوسيله عموي پيامبرمان پس ما را سيراب گردان"
يا آنچه از پيامبر (صلي الله عليه وآله)نقل شده، هنگام خروج براي نماز: بارخدايا! از تو درخواست مي کنم به حق سؤال کنندگان از تو و به حق روندگان راه مصلّي براي نماز.
خبر وارده از ائمه مذاهب اربعه در جواز توسل به انبياء و اولياء
اما خبر ائمه مذاهب درباره ي حسن و نيکو بودن توسل به انبياء و اولياء اخبار فراواني است که برخي از آنها عبارتند از :
1- قول امام مالک بن انس که به منصور دستور توجه به قبر نبي (صلي الله عليه وآله)و توسل به او ياد داد و فرمود که او وسيله تو، پدرت آدم (عليها السلام)در نزد خداست.
2- نقل شده که امام شافعي روزگاري که در بغداد بود به امام ابي حنيفه (رض) متوسل مي شد به اينکه نزد او مي آمد، زيارت مي کرد بر او سلام مي کرد بعد به او متوسل مي شد نزد خدا براي قضاء حاجتش.
3- و نيز نقل شده که امام احمد توسل جست به امام شافعي تا اينکه فرزندش به شگفت آمد،پس امام احمد به فرزندش عبدالله گفت: امام شافعي مانند خورشيد بود براي مردم و سلامتي براي بدن
4- در توسل امام شافعي (رض) به اهل بيت نبوي است که مي فرمايد:
آل النبي ذريعتي و هم إليه وسيلتي أرجو بهم أعطي غداً بيدي اليمين صحيفتي
5- عبدالله بن محمد السامري الحنبلي مي گويد: همانا قرار مي دهد قبر نبي (صلي الله عليه وآله)روبروي چهره اش و قبله را پشت سر خود و منبر نبي (صلي الله عليه وآله)را سمت چپش، بعد اينچنين دعا مي خواند:"اللهم ّإنّک قلت في کتابک لنبيک (عليها السلام)"و لو أنّهم إذ ظلموا أنفسهم جاؤوک..."و إانّي قد أتيت نبيک مستغفراً فأسالک أن توجب لي المغفرة کما أوجبت لمن أتاه في حياته اللهم ّ إنّي أتوجه إليک بنبيک (صلي الله عليه وآله)...."
و از ابومنصور الکرماني از حنيفه است که مي گويد اگرکسي تو را وصيت نمود به سلام نمودن بر نبي (صلي الله عليه وآله)،پس بگو:"السلام عليک يا رسول الله(صلي الله عليه وآله)من فلان بن فلان يستشفع بک إلي ربّک بالرحمة و المغفرة فاشفع."
و قال السمهودي:"في کلام اصحابنا (الشافعية)أنّ الزائر يستقبل الوجه الشريف في السلام و الدعاء و التوسل."
اينها که ذکر کرديم امام مالک امام مالکيه، سامري از حنبليها، کرماني از حنفيها ،و علماء شافعي همگي قائلند به حسن و نيکي توسل و شفيع آوردن نبي (صلي الله عليه وآله)بعد از رحلتش، و امام شافعي توسل مي جست به ائمه اهل بيت (عليها السلام)بعد از رحلتشان و نيز توسل مي جست به امام ابي حنيفه بعد از مرگش و امام احمد توسل به شافعي بعد از مرگش مي نمود، چه رسد به توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)،با اين همه ابن تيميه مي گويد:احدي از علماء را نديدم که توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)و اولياءرا بعد از مرگشان جايز بدانند.
از ائمه اهل بيت (عليها السلام)نيز در مورد توسل به نبي (صلي الله عليه وآله)و اهل بيت او و به حق آنها خدا را کثيراً در دعاها و مناجاتهاي متواتر وارد شده که متعرض آنها نمي شويم.
منبع:درگاه پاسخ گويي به مسايل ديني
/س
منبع: راسخون
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید