وکيل جواني بود که نخستين شغلش در شرکت راه آهن بود . روزي کشاورزي متوجه شد گاوش که در مسابقات شيردهي برنده شده بود ، در مزرعه اي که قطار از آن مي گذشت گم شده است. او به موقع به دادگاه رفت و طي دادخواستي از شرکت راه آهن بهاي گاوش را مطالبه کرد . وقتي نوبت اين پرونده رسيد ، وکيل جوان از شهر آمد تا در دادگاه محلي که در انبار فروشگاه بزرگي در دهکده برپا شده بود ، از شرکت راه آهن دفاع کند.
نخستين کاري که وکيل جوان کرد اين بود که کشاورز را به گوشه اي کشيد و سعي کرد تا با او صحبت و مصالحه کند. وکيل جوان آن قدر حرف زد تا بالاخره کشاورز با اکراه قبول کرد تا نيمي از بهاي درخواستي براي گاو را بگيرد و رضايت دهد. پس ازاينکه کشاورز رضايت نامه را امضا کرد و چک را گرفت ، وکيل جوان نتوانست از اين پيروزي که بدست آورده بود بگذرد و رو به کشاورز پير انداخت و گفت : « مي داني من خوشم نمي آيدکه بگويم ، ولي امروز صبح با خودم عهد بسته بودم که نمي توانم در دادگاه برنده شوم .وقتي آن روز صبح قطار از مزرع? تو مي گذشت ، مهندس قطار درخواب و رانند? لوکوموتيو هم در اتاق خدمه بود.من حتي يک شاهد هم نداشتم .»
کشاورز پير لبخندي زد و سپس گفت : « خب ، بگذار من هم به تو بگويم ، اي جوان ! من هم قدري در مورد برنده شدنم ترديد داشتم . آن گاو خرفت امروز صبح به خانه برگشت ! »
نکته : ما غالباً فراموش مي کنيم که حقايق خود را بازبيني کنيم . ما قبل از اينکه حقايق را بازبيني کنيم ، مي پنداريم که تمام موقعيتها را مي دانيم . معصوم باش، تنها در اين صورت است که امکان متحول شدن را خواهي يافت . خيليها سخت کوشيده اند که زرنگ و حيله گر باشند ، ولي تمام اين زرنگي ها احمقانه است .
انسان واقعاً هوشمند ، نيازي به زرنگي و مکر و حيله ندارد ، انسان واقعا ً هوشمند معصوم است ، هوشمندي عملکردي از معصوميت دارد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید