در حکايتي قديمي آمده است که ماهي اي که سرآمد مغز متفکران بود ، از ماهي ديگري پرسيد : « درباره اقيانوس خيلي چيزها شنيده ام ، پس اين اقيانوس کجاست ؟ »
و آن ماهي در اقيانوس بود و همه عمرش را در اقيانوس به سر برده بود . او هرگز اقيانوس را به عنوان شيئي مجزا از خود نديده بود.
ماهي پيري آن فيلسوف جوان را در گوشه اي گير آورده وبه او گفت : « اقيانوس همان است که در آن زندگي مي کنيم.»
اما فيلسوف جوان گفت : « شوخي ات گرفته ؟ اين آب است و تو به اين مي گويي اقيانوس ؟ من بايد بيشتر تحقيق کنم و از افراد عاقل تري حقيقت را جويا شوم . »
نکته :يک ماهي فقط هنگامي اقيانوس را مي شناسد که ماهيگيري او را بگيرد ، از اقيانوس بيرون بياورد و بر روي شن ها پرتاب کند . بعد او براي نخستين بار در مي يابد که هميشه در اقيانوس زندگي مي کرده است ، اقيانوس زندگي اوست و بدون اقيانوس نمي تواند زنده بماند .
اما در مورد انسان مشکل اينجاست که نمي توان او را از هستي بيرون آورد . هستي لا يتناهي است . هيچ ساحلي ندارد که به دور از هستي بر روي آن قرار بگيري و از آنجا هستي را مشاهده کني . هر کجا که باشي جزوي از آن خواهي بود . هم? ارزشهاي والاي زندگي مثل عشق ، سکوت ، سعادت ، جذبه و پارسايي تو را از يک وحدانيت و يگانگي جهان شمول آگاه مي سازد .
هيچ کس ديگري جز تو وجود ندارد ، ما همه چهره هاي متفاوتي از يک حقيقت ، ترانه هاي رنگارنگي از يک آوازه خوان هستيم . ماهمه پرده هاي نقاشي متفاوتي هستيم ، اما نقاش يکي است .
نخستين آگاهي ما اين است که فکر مي کنيم از هم جدا هستيم . اما بايد بدانيم که هيچ انساني جزيره نيست ، ما همه بخشي از يک قار? وسيع هستيم . تنوع وجود دارد ، اما چيزي نيست که ما را از هم جدا کند، تنوع به زندگي غناي بيشتري مي بخشد و بخشي از ما در کوههاي هيمالياست ، بخشي در ستارگان و بخشي در گلهاي سرخ .بخشي در پرنده اي در پرواز به سر مي برد و بخشي در سبزي درختان . ما همه جا پخش هستيم . تجربه کردن آن به عنوان واقعيت ، کل نگرش تو را نسبت به زندگي ، هر عمل تو را و خود وجودت را دگرگون خواهد کرد.
به خواب پنداشتم من و با يزيد و اويس قرني
در يک کفن بوديم .
« ابولحسن خرقاني »
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید