در زندگي استاد فرزانه اي اتفاقي رخ داده که بسيار جالب است . او الاغي داشت که هميشه با آن مسافرت مي کرد و آن الاغ در هم? فراز و نشيب ها همراه وي بود . روزي که استاد در بستر مرگ افتاده بود ، هم? مريدانش اطراف او جمع شدند تا آخرين سخنانش را بشنوند . آخرين سخنان مردي که به روشن ضميري رسيده ، هميشه مهم ترين سخنانش هستند ، زيرا تجرب? يک عمر در آنها نهفته است . ولي آن چيزي که شاگردان و مريدان در آن روز شنيدند ، آنها را مبهوت کرد.
استاد به جاي اينکه مريدانش را مورد خطاب قرار دهد ، الاغش را مورد خطاب قرار داد و چند دقيقه قبل از مرگش گفت : « دوست من ، من بي اندازه مديون تو هستم . تو هميشه مرا از جايي به جاي ديگر حمل مي کردي ، بدون اينکه هرگز لب به شکوه بگشايي يا رَم کني . تنها چيزي که قبل از ترک دنيا مي خواهم ، اين است که مرا عفو کني ، رفتار من با تو انساني نبوده است ... »
نکته : هرچه انسان حساس تر بشود ، زندگي برايش ابعاد بزرگتري پيدا مي کند . زندگي ديگر نه همچون بِرکه ، بلکه اقيانوس است . زندگي ديگر محدود به خودت ، همسرت و فرزندانت نيست ، محدوديت وجود نخواهد داشت . تمام هستي تبديل به خانواد? تو مي شود . و تا زماني که اين اتفاق نيفتد ، تو معني زندگي را درک نخواهي کرد .
زندگي ، جزيره نيست . همه به هم مرتبط هستند . ما همچون قاره اي پهناور
حاوي ميليونها راه ارتباطي هستيم .اگر فلبهايمان را کاملاً از عشق و صميميت آکنده نسازيم ، به همان نسبت زندگي را از کف مي دهيم .
ما ذاتاً به هستي تعلق داريم ، قلب آن مي باشيم .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید