خداوند به يکي از بندگان خود گفت ک فقط دو روز از عمر تو باقي مانده است . او بسيار عصباني شد و به در گاه خداوند شکايت کرد و گفت : من با اين دو روز چه کاري مي توانم انجام دهم ؟ به من مهلت بيشتري براي زندگي بدهيد . باهمين اعتراض ها و بد خلقي ها ، يک روز از زندگي خود را از دست داد. باز لب به شکايت گشود و گريه کنان گفت : با اين يک روز چه کار کنم ؟ خداوند سکوت را شکست وگفت : اي بنده ي ناشکر من ، تو مي تواني با اين يک روز طعم زيستن را تجربه کني ، چنان که گويي هزار سال زندگي کرده اي . چه بسا ، که هزار سال زندگي هم به درد آن ها نمي خورد . خداوند يک روز ، زندگي را در دستان او ريخت و گفت : برو و زندگي کن . او دستان خود را محکم گرفت ،تا مبادا زندگي از دستش فرو بريزد .بعد از لحظاتي خسته شد و به نصيحت خدا گوش داد.در آن يک روز آخر ، نه زميني را خريد و نه مقام بزرگي را کسب کرد و نه قصري براي خود ساخت ، بلکه در آن روز طبيعت را حس کرد ، به صداي گنجشکان گوش داد ، کفش دوزکي را نگريست ، براي کساني که نمي شناخت دعا کرد ، به کساني که نمي شناخت سلام کرد، با همه آشتي کرد و خلاصه آن يک روز را زندگي کرد . فرشته ها پس از مرگ او نوشتند : امروز کسي مرد که هزار سال زندگي کرده بود !!!
« امام باقر (ع) فرمودند : شيعه مادر هر کجا که هست يا بهترين است يا يکي از بهترين هاست »
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید