مردي در هنگام قدم زدن در دل شب از صخره اي سر خورد و به پايين افتاد . هراسان از اينکه هزاران متر سقوط کرده است – چون در آن مکان دره بسيار عميقي وجود داشت – دست برد و شاخه اي را گرفت . در طول شب تنها به دره اي بي انتها فکر مي کرد و فرياد مي زد و پژواک صداي خود را مي شنيد . کسي در آن حوالي نبود . آيا مي توانيد آن مرد و عذاب شبانه اش را مجسم کنيد؟
هر لحظه امکان داشت بميرد . دستانش سرد و کرخت شده بودند و داشت توانش را از دست مي داد .
اما وقتي صبح شد و خورشيد طلوع کرد ، به پايين نگاه انداخت . خنده اش گرفت ، دره اي در کار نبود . درست ده پانزده سانتي متر پايينتر، صخره اي بود که مي توانست تمام شب را روي آن استراحت کند و خوب بخوابد ، چون صخره به اندازه کافي بزرگ بود . اما تمام شبش مثل يک کابوس وحشتناک گذشت .
نکته: ترس بيش از چند سانتيمتر عمق ندارد. حالا همه چيز به شما بستگي دارد که به شاخهاي بياويزيد و زندگيتان را به کابوس تبديل کنيد، يا اينکه مشتاق باشيد شاخه را رها کرده و روي پاي خود بايستيد.
چيزي براي ترسيدن وجود ندارد .
اگر به ترسهايتان بخنديد ، راه را خواهند گرفت و پي
کار خود مي روند و نا پديد مي شوند .
گذران زندگي ، بدون ترس و دلهره زيباست .
نيمي از ترسهاي ما بي پايه و نيمي ديگر بي اعتبار هستند .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید