رابرت هر روز عصر اتوبوس خط سيزده را از ايستگاه نزديک محل کارش به مقصد خانه سوار مي شد . يک روز که خسته از کار روزانه سوار اتوبوس شد ، تصميم گرفت به طبقه دوم اتوبوس برود . جايي که هميشه خلوت بود و او مي توانست آنجا دراز بکشد و استراحت کند . پيرمردي که کنار در اتوبوس نشسته بود . به او گفت : (بالا نرو ، آنجا اصلاً امن نيست .)
آلبرت پذيرفت و جايي در طبقه اول براي خود پيدا کرد . باور داشت پير مرد حتماً دليل منطقي و قانع کننده اي داشته است . عصر روز بعد دوباره سوار اتوبوس شد و با تعجب ديد پير مرد همان جا کنار در نشسته است . و دوباره او را از رفتن به بالا بر حذر داشت . شب سوم نيز دقيقاً همين اتفاق افتاد و او از خوف جانش به بالا نرفت . در ايستگاه بعد ، پسر بچه اي سوار شد و پير مرد از خوفناک بودن طبقه فوقاني او را اگاه کرد . پسر بچه با تعجب پرسيد : (چرا بالا خطرناک است؟) پيرمرد جدي و محکم گفت : (مگر نمي بيني طبقه دوم راننده ندارد ...)
پسر در حالي که خنده اش گرفته بود ، بالا رفت و مشغول استراحت شد .
نکته : هر چند در اين داستان پيرمرد قصد ترساندن مسافران اتوبوس را نداشت ، اما حقيقت اين است که افراد خودکامه و خودخواه براي استفاده ابزاري از ديگران از حربه ((ترساندن)) به صورت عامدائه استفاده مي کنند . فرد خود شيفته و خودکامه انسان ترسويي است که با ترساندن ديگران مي خواهد مطامع خود برسد . او دشمن قسم خورده آگاهي ، استقلال فکري و اعتماد به نفس انسانهاست . سياست او تفرقه بينداز و حکومت کن است . او مي خواهد ديگران را تنها ، بي کس و وابسته به خويش بار بياورد . او به جاي ماهيگيري ترجيح مي دهد ماهي به ديگران بدهد . انسان خودخواه اشخاص را مي ترساند از اينکه بدون او نمي توانند زندگي کنند
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید