پادشاهي باغي داشت که خودش گياهان و درختان آن را کاشته بود . روزي او به باغش رفت و ديد گلها ، بوته ها و درختان خشک شده اند . پس در باغ شرقي به قدم زدن کرد تا نجواي آنان را بشنود و علت خشک شدنشان را بداند . درخت بلوط گفت : (( چون نمي توانستم از کاج بلندتر شوم . خشک شدم . ))
او به سمت کاج برگشت ، اما او هم خشکيده بود . چون نمي توانست پر باري انگور را تحمل کند . پيچک خشکيده بود زيرا نمي توانست مانند رز شکوفا شود .
ناگهان پادشاهي گياهي گلدار و آرام و سر سبز را يافت و پيرامون همين گياه پاسخ سوالات پيش آمده اش را دريافت . با خود گفت : من اين گياه را براي خوشحال کردن دلها کاشتم . پس اين کار را حقيقتا و با تمامي دل و عشقم انجام دادم . اگر در کاشتن بلوط ، رز ، پيچک و کاج نيز چنين طرز فکر و نيتي داشتم ، آنها نمي مردند و مانند اين گياه زنده مي ماندند . گياهان مرده در قابليشهايشان شک کردند و همين باعث مرگشان شد . حالا بايستي درک کنم که من چه کسي هستم و قابليتهايم چه هستند ؟
نکته : شما آنجايي که بايد باشيد هستيد چرا که هستي به حقيقت واقعي تان نياز دارد . نه به بودن دروغينتان . اگر هستي به حقيقت واقعي ما نيازي نداشت کسان ديگري به جاي ما بودند . پس شما هستيد چرا مي خواهيد شخص ديگري شويد ؟ اگر خداوند نيازمند فلان استاد فرزانه بود . مي توانست هر قدر که بخواهد همانند ان کسي که مي خواهيد مثل او شويد خلق کند . اما او فقط انسانهاي فرزانه را خلق نکرد . به جاي اين کار تورا خلق کرد . فقط براي اينکه فرصتي بدهد تا فکري کني و بفهمي چه هستي که هستي و براي چه خلق شده اي و او چه چيزهايي به تو داده است .
فقط به خودت توجه کن تو به غير از خودت کس ديگري نمي تواني باشي . اگر خويشتن خويش شوي ، مي تواني شکوفا شده و غرق لذت شوي . تو حق انتخاب داري . زيرا اگر خويشتن خويش شدن را باور نداري مي تواني پژمرده شوي . تو يک اتفاق ناگهاني نيستي . در خلقت تو اشتباهي رخ نداده است . هستي به بودن حقيقي تو نيازمند است . بدون وجود تو هستي چيز ديگري را از دست مي دهد که هيچ کس يا هيچ چيز ديگري نمي توان جايگزين آن شود . بدون وجود تو هستي چيز از دست مي دهد که هيچ کس يا هچ چيز ديگري نمي تواند جايگزين آن شود . بدون وجود تو هستي جاي خالي ات را احساس خواهد کرد و اين چيزي است که به وجود تو وقار مي دهد .
ان مطلب بازگو کننده اين است که تو مکمل مي باشي و براي هستي پر اهميتي . وقتي با حقيقت يک شدي . ديگر تنها نيستي . تو وقتي تنهايي به دگران فکر مي کني و دلت برايشان تنگ مي شود . در نظرت تنهايي شکل منفي است و فکر مي کني که اگر در کنار ديگران باشي برايت بهتر خواهد بود و احساس خوبتري خواهي داشت . شرط يکي شدن با حقيقت به دست آوردن نهايي شخص با خودش است که در آن صورت شخص يکتا و بي همتا مي شود و ان تنهايي و بي همتايي شکل مثبت است هديه الهي است . گرانبها ترين هديه کل عالم هستي .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید