در شهري فرمانده ي ارتشي بود که با سپاه عظيم خود شهر به شهر مي گشت و همه چيز را تحت تصرف خويش در مي آورد و اگر کسي سر راه او قرار مي گرفت او را نابود مي کرد . قدرت وعظمت سپاه اين ژنرال بي رحم شهر به شهر گشته بود . مردم يک شهر وقتي که فهميدند اين ژنرال بي رحم به شهر آن ها نزديک مي شود ،از آن جا گريختند . در آن شهر استاد ذن با صلابتي وجود داشت که روحاني آن شهر بود .فرمانده لشگر زماني که به آن شهر آمد و با خانه هاي خالي مواجه شد ، بسيار عصباني گشت . او با ديدن آن استاد متعجب شد و دستور داد که او را نزد وي بياورند .استاد نزد ژنرال نرفت . ژنرال با عصبانيت به نزد استاد رفت وگفت مي داني من چه کسي هستم ؟من همان کسي هستم که قادرم در يک چشم بر هم زدن سينه تو را با شمشيرم سوراخ کنم . استاد با خونسردي پاسخ داد من نيز همان کسي هستم که سينه ام قادر است در يک چشم بر هم زدن توسط شمشير شما سوراخ شود .ژنرال وقتي صلابت استاد را مشاهده کرد ، در برابر او سر تعظيم فرود آورد و از آن شهر بيرون رفت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید