روزي مردي تخم عقابي را پيدا کرد و آن را در آشيانه ي يک مرغ کرچ گذاشت .عقاب با ديگر جوجه ها سر از تخم بيرون آورد و با آن ها شروع به رشد نمود . عقاب در سراسر زندگي خود ، چون تصور مي کرد که او نيز جوجه مرغي بيش نيست ، کارهايي را مي کرد که جوجه هاي مرغ مي کردند . براي پيدا کردن غذا و حشره روي زمين را مانند مرغ ها با ناخن مي کند ، صداي مرغان را در مي آورد ، مانند آن ها چند قدمي را در هوا مي پريد.سالهاي متوالي همين گونه گذشت وعقاب بسيار پير شد . در يک روز با شکوه بهاري در بالاسر خود پرنده اي را مشاهده کرد که به نظرش بسيار با وقار مي آمد . با بيم و وحشت از مرغ ديگري پرسيد : آن پرنده کيست ؟ مرغ پاسخ داد : آن پرنده يک عقاب است و پادشاه پرندگان ديگر است ، او به آسمان و ما به زمين تعلق داريم ، زيرا ما جوجه مرغ هستيم . زندگي عقاب پير اين گونه بود که جوجه زيست وجوجه مرد ، چون تصور مي کرد که يک جوجه است.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید