روزي استاد فاضلي با شاگرد خود مشغول استراحت بود . پس از گذشت چند ساعت خربزه ا شيرين را از خورجين خود بيرون آورد و آن را دو قسمت کرد . نيمي از آن را به شاگرد خود داد .شاگرد در ميان خوردن خربزه بود که ، به استاد خود گفت : شما استاد فاضلي هستيد و حتماس در تقسيم اين خربزه قصد و نيّتي داشته ايد ومي خواستيد چيزي را به من آموزش دهيد .استاد سکوت کرد و به خوردن ادامه داد . شاگرد گفت : استاد حتماُ اين سکوت شما ، معناي بزرگي دارد که من بايد آن را درک کنم . شايد منظور شما از اين سکوت مزه ي اين ميوه ي خوشمزه است ،شايد مي خواهيد بدانيد که خربزه شيرين است يا زبان من ؟ استاد باز هم کرد ، اما شاگرد همچنان ادامه داد: بين طعم و مزه خربزه فعل وعملي است و وابستگي دو طرفه وجود دارد ، زيرا بدون خربزه چيزي که باعث لذت شود وجود ندارد و بدون زبان هم همين طور . استاد که ديگر تحمل اين شاگرد را نداشت ، لب به سخن گشود و گفت : احمق ترين افراد کساني هستند که خود را داناترين مردم مي دانند و براي هر چيزي تفسير و توضيحي مي دهند . حال ساکت شو و بگذار در سکوت خربزه ي خود را بخوريم .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید