پادشاهي به داراالمجانيني رفت و در آنجا ديوانگان را تماشا ميكرد.در ميان آنها جوان خوش سيمايي را يافت كه به هيچ وجه علائم جنون در وي مشهود نبود.پادشاه از وي سؤالاتي كرد و جوابهاي مناسب شنيد.ديوانه به پادشاه گفت:((حالا من از شما يك سؤال مي كنم.))
پادشاه گفت:((بسيار خوب))
ديوانه پرسيد:((وقتي انسان ميخوابد لذت خواب را در چه وقت احساس ميكند؟))
پادشاه كمي فكر كرد و گفت:((وقتي خوابيده است.))
ديوانه گفت:((در خواب حس اينكه لذت را بچشد ندارد!))
پادشاه گفت:((قبل از خواب رفتن.))
ديوانه گفت:((آن وقت هنوز لذت حاصل نشده است تا بتوان آن را چشيد!))
پادشاه گفت:بعد از خواب موقعي كه بيدار ميشود.))
ديوانه گفت:((وقتي كه زمان لذت گذشته است چطور ميتوان آن را احساس كرد؟!))
در اين بين براي پادشاه كه زياد معتاد به خوردن شراب بود شراب آوردند.پادشاه گفت:اين ديوانه بهتر از اكثر عقلا حرف زد حق او اين است كه با من شراب بخورد.))حكم داد گيلاسي شراب به او بدهند.
ديوانه به پادشاه گفت:((شما شراب ميخوريد تا مثل من شويد من بخورم تا مثل كه شوم؟!))
پادشاه متنبه شد و از آن روز به بعد ديگر شراب ننوشيد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید