افتخار فقط به خداوند
پس اگر کسي بزرگي کند بايد به واسطه پروردگار خود بزرگي کند و اگر به چيزي فخر و مباهات کند به آفريدگار خود افتخار نمايد و خود را به خودي خود حقير و پست شمارد، بلکه خود را عدم محض ببيند و اين معني است که: همه ممکنات در آن شريکند و اما خواري و ذلتي که مخصوص بني نوع اين بيچاره مسکين است که به خود عجب مي کند، از حد متجاوز و قلم از حد تحرير آن عاجز است و چگونه چنين نباشد؟ و حال آنکه ابتداي آن نطفه نجس و پليدي بود، و آخرش جثه متعفن و گنديده.
دانستن ناچيزي و ضعف انسان
ناز خود بنه و بزرگي فروختن بگذار و گور خويش به ياد آر که گذرگاه تو بر آن است، و هر چه کني بر تو تاوان است و آنچه کشتي، درو نمايي و آنچه امروز فرستي، فردا بر آن درآيي. پس جاي درآمدنت را بگستران. (1)
ز خاک آفريدت خداوند پاک
پس اي بنده افتادگي کن چو خاک
حريص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفريدنت، آتش مباش
چو گردن کشيد آتش هولناک
به بيچارگي تن بيانداخت خاک
چون آن سرفرازي نمود اين کمي
ازان ديو کردند، از اين آدمي (2)
اگر مي خواهيد که سلامت دو جهان يابيد، خويشتن را چنان يابيد که خداي در ما آموخت چون بداني که اول چه بودي، و در ميانه چه اي، و به آخر چه خواهي گشت، هرگز تکبر و پنداشت نيازي و به مردمي به جاي خويش بماند و در غلط نيفتد. هر که بدانست که اول نطفه اي بود گندا، و در ميانه کثيفي روان است، و به آخر مرداري خواهد گشت که همه خلق بيني از وي فرا گيرند، و در سر وي هيچ تکبر نماند، و او را از خويشتن ديدن و از کار خويش ننگ آيد، و از عار خويش سر به خاک اندر کشد، و جز به فضل و کرم و جود و لطف او نبيند و پيوسته به شکر منعم و آفريدگار خويش مشغول باشد و هر روزي نعمت زيادت و اميد او جز به فضل خداي عزوجل نه.
کشته شود انسان، چه چيز او را بر کفر و سرکشي داشت که نمي داند از چه چيز، خدا او را آفريد؟! از قطره آبي او را آفريد و مقدر گردانيد او را، و راه بيرون آمدن را از براي او آسان گردانيد، پس او را مي رانيد، آن گاه او را در گور کرد و در قرآن کريم اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هيچ چيزي نبود. بعد از آن او را از نجس ترين چيزها و پست ترين آنها که نطفه باشد خلق فرمود. بعد از آن، او را مي رانيد و جثه خبيثه گنديده گردانيد و اگر اندکي تأمل نمايي مي داني که چه چيز پست تر و رذيل تر است از چيزي که: ابتداي او عدم، و ماده خلقتش از همه چيز نجس تر، و آخرش از همه اشياء متعفن تر، و آن مسکين بيچاره در اين ميان عاجز و ذليل. نه از خود اختياري و نه او را قدرت بر کاري. نه خبر دارد که بر سر او چه مي آيد و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه مي زايد، و مرض هاي گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بيماري هاي صعب به جهت او آماده، از هر جا سر برآورد آفتي در کمينش، و به هر طرفي ميل کند حادثه اي قرينش، چهار خلط متناقض در باطن او اجتماع کرده و هر يک به ضد يکديگر در ويران کردن جزوي از عمارت بدنش در سعي و اجتهاد. بيچاره بينوا از خود غافل، و هر لحظه خواهي نخواهي در حجره بدنش حادثه اي رو مي دهد و از هر گوشه دزدي متاعي از اعضاء جوارحش مي برد. نه گرسنگي او به اختيارش هست و نه تشنگي، نه صحت او در دست اوست و نه خستگي، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگي، نه نفع خود را مالک است و نه ضرر، و نه خير خود را اختيار دارد و نه شر. مي خواهد که چيزي را بداند، نمي تواند. اراده مي کند که امري به ياد او بماند، فراموش مي کند. مي خواهد که چيزي را فراموش کند از خاطرش نمي رود و دل او به هر وادي که بخواهد، مي رود و نمي تواند عنانش را نگاه دارد و فکرش به هر سمتي که ميل مي کند، مي دود و قدرت بر ضبطش ندارد و غذايي کشنده اوست و در خوردن آن بي اختيار است و دوايي باعث حيات اوست و در کام او ناگوار است. ساعتي از حوادث روزگار ايمن نمي باشد. (3)
و ديگر علاج آنکه انديشه کني که آنچه گفت از سه حال خالي نيست. اگر راست گفت و به شفقت گفت، از وي منت بايد داشت که اگر کسي خبر دهد تو را که اندر جامه تو ماري است، تا از وي حذر کني، منت داري. و عيب که اندر دين بود، از مار بتر بود، که از وي هلاک آخرت باشد. و اگر در نزديک پادشاهي همي شوي و کسي تو را گويد: «اي پليد جامه! بنشين جامه پاک کن». نگاه کني، جامه پر نجاست باشد، که اگر در آن حال در پيش پادشاه مي شدي، اندر خطر عقوبت بودي، از آن منت بايد داشت، که تو را از آن خطر برهانيد. و اگر به قصت تعنت (4) گويد، تو نيز فايده خويش يافتي، چون راست بگفت تعنت وي خيانتي است که در دين خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وي را مضرت، خشم تو شرط نيست. اما اگر دروغ گفته باشد، بايد که انديشه کني که اگر از اين يک عيب پاکي، عيب هاي ديگر بسيار داري که وي نمي داند، پس به شکر آن مشغول شوي، که حق تعالي پرده بر ديگر عيب هاي تو فروگذاشت و اين مرد حسنات خود به تو هديه کرد. و اگر ثنا گفتي، همچون کشتن تو بودي. چرا به کشتن شاد شوي و به هديه رنجور شوي؟ و اين کسي کند که از کارها صورت بيند، نه معني و روح و حقيقت. و هر که عقل دارد اي بي عقل بدين جا شود، که از کارها حقيقت و روح بيند نه ظاهر و صورت. و اندر جمله، تا طمع ازخلق نبرد، اين بيماري از دل بنشود. (5)
علاج عملي کبر
اما علاج عملي دو است: يکي آنکه از جايي که وي را جاه بود بگريزد، و جاي ديگر شود که کس وي را نشناسد ...
علاج ديگر آن بود که راه ملامت سپرد و چيزي کند که از چشم مردمان بيفتد، نه آنکه حرام خورد، چنان که گروهي از احمقان فساد همي کنند و خويشتن را ملامتي نام همي کنند، بل چنان که مثلا، در روزگار گذشته زاهدي بود، امير شهر به سلام وي شد، تا به تبرک کند. چون امير از دور پديد آمد، زاهد نان و تره خواست، و به شتاب خوردن گرفت و لقمه بزرگ همي کرد. چون امير وي را بديد بدان شره، (6) اعتقاد اندر وي تباه کرد و بازگشت.
سبب تکبر يک نوع جهل است از عظمت حق جل جلاله، تأمل کند که يک بنده را اگر بفرمايد هر هفت آسمان را به يک بار بر زمين زند. تکبر لايق اين ذات بود که همه پادشاهان دنيا به يک ريشه ي وي بر نيايند. خوف جلالش [را] کوه طاقت ندارد. اگر يک پرده از پرده هاي عظمت بردارد، قرار از اهل عالم برخيزد. کوه ها چون ذره شوند، آسمان ها بدرند و درياها به جوش آيند و جهان همواره شود. متکبر دعوي منازعت مي کند با حضرت عزت تعالي و تقدس، در صفت کبريا کسي که با مگس برنمي آيد و در رنج کيک (7) مانده است. به گرسنگي سست شود. نام هاي فطرتي وي هلوع (8) است جووع (9) است، ظلوم (10) است و جهول (11) ... و هر هنري که در خود يافته شود آن را عطاي حق بايد دانست تا تواضع تواند کردن. که اگر هنر نفس داند، تکبر کند و علم که سر همه ي هنرهاست و قوي ترين سبب کبر را وي است يا تخليقي است بنده را در وي هيچ صنع نباشد، يا مکتسب است و طريق معرفت آن طريق، و استعمال آن طريق بر وجه احسن، و حصول آن علم در آن ذات بعد از استعمال آن طريق، همه الهي است. و بعد ازين همه علم خود عرضي (12) است و قابل بقا نيست و هستي وي در زمان ثاني مضاف به کسب بنده نيست که آن محض تجديد است [بي] صنع بنده. و نسب نيز جاي فخر نيست که پدر نزديک تر تو نطفه است. و نيز هر چه به ديگري تعلق دارد از صفات کمال کمال آن ذات بود. آن اين ذات نبود که اگر کسي کمال يابد به صفتي که در کسي ديگر بود، نيز منتقض شود به نقصاني که در ديگري باشد، هر که عالم بود به علم ديگري، جاهل بود به جهل ديگري. و اين محال است. ديگر آنکه پدرت را تکبر کردن حماقت بود به آنچه تو به وي تکبر مي کني با آنکه آن صفات قايم به وي نبود ... حاصل آنچه به وي تکبر کرده شود يا منفصل است از تو، يا متصل است به تو. آنچه از تو جداست قدرت تو بر وي تمام نيست که حوادث و تغييرات و آفات بديشان به تدبير تو نيست. و آن چه متصل است به تو اعتراضند. پس تو هيچ نداري. پس نازيدن به همه غلط است مگر نازيدن به عطاي حق باشد که اينها را از حق عطا داند. و نشان نازيدن به عطا تواضع باشد از بهرخداي عزوجل. لاجرم سبب رفعت شود که: «هر که تواضع از بهر خدا کند، خداي تعالي وي را عزيز کند». متواضع، تن خويش را از زير هم ضعفا دارد و دين خود را زبر همه ملکان دارد. و متکبر برعکس اين بود، هر که عز دنيا را به تکلف گرفت، هلاک شد و هر که از عز گرفت بي تکلف، وي نگاه داشته آمد.
اما آنکه تکبر به قوت کند، انديشه کند که اگر يک رنگ از وي به درد آيد، کس از وي عاجزتر نباشد. و اگر مگسي چيزي از وي اندر ربايد از وي عاجزتر آيد. و اگر پشه اي اندر بيني وي شود يا موري اندر گوش وي شود، عاجز گردد، و بيم بود که هلاک گردد. و اگر خاري اندر پاي وي شود برجاي بماند. و آن گاه اگر قوت بسيار دارد، گاو و خر و شير و پيل از وي به قوت تر باشند، و چه فخر بود به چيزي که گاو و خر بدان بر تو سبقت دارند.
اما اگر تکبر به توانگر و چاکر و غلام کند و به ولايت و سلطان کند، اين همه چيزي بود از ذات وي بيرون. اما اگر مال دزد ببرد، يا از ولايت عزل کنند، به دست وي چه باشد؟ و آن گاه بسيار جهود و بيگانه باشد که مال از وي بيش دارد. و بسيار بي عقل و ناکس باشد که ولايت از وي بيش دارد. و بر جمله هر چه به تو نبود، از آن تو نبود. و اين همه عاريت باشد. و از اين همه هيچ چيز به تو نيست ... و آيت به دو وجه آسان شود:
وجه اول آنکه بداند که حجت بر عالم عظيم تر است، و خطر وي بيشتر است، که از جاهل کارها فروگذارند و از عالم فرو نگذارند، و جنايت عالم فاحش تر، و اخبار که اندر کار عالم آمده است تأمل بايد کرد، بلکه اندر قرآن حق تعالي عالم مقصر را که در علم مقصر بود به خر ماننده مي کند که خرواري کتاب بر پشت دارد ... .
وجه دوم آنکه بداند که کبر خداي را رسد و بس. هر که با وي منازعت کند، خداي وي را دشمن دارد. و هر کسي را گفت است که تو را نزديک من قدر آن وقت بود که خود را قدر بشناسي. پس اگر چه عاقبت خويش مي شناسد به مثل که سعادت خواهد بود، بدين معرفت کبر نکند، زيرا که کبر از وي بشود. که انبيا متواضع بودند که دانستند حق تعالي کبر دشمن دارد. و اما عابد بايد که بر عالم، اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گويد که باشد که علم وي شفيع وي باشد و سيئات وي محو کند ... و اگر جاهلي را بيند و حال وي مستور باشد، گويد: بود که وي خود از من عابدتر است و خويشتن مشهور بنکرده است. و اگر مفسد باشد بايد که گويد: بسيار گناه است که بر دل من گذرد از وسواس و خواطر بد که از آن فسق ظاهر بتر بود که در باطن من گناهي است که من از آن غافلم که همه عمل ظاهر بدان حيطه شود، و اندر باطن وي خلقي است نيکو که همه گناهان وي را کفرات کند؛ بلکه باشد که وي توبه کند و خاتمت نيکو يابد و بر من خطايي رود که ايمان به وقت مرگ اندر خطر افتد.
و اندر جمله، چون روا بود که نام وي به نزد حق تعالي از اشقيا بود، تکبر کردن از جهل بود. و از اين سبب است که بزرگان و علما و مشايخ هميشه متواضع بوده اند.
اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل. اما علمي آن است که حق تعالي را بشناسد تا بداند که کبريا و عظمت جز وي را نرسد و نسزد؛ و خود را بشناسد تا بداند که از وي حقيرتر و خوارتر و ذليل تر و ناکس تر هيچ کس نيست و هيچ چيز نيست. و اين مسهلي بود که بيخ و مادت علت از باطن بکند. اما علاج عملي آن است که راه متواضعان گيرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول صلي الله عليه و آله نان بر زمين خوردي و تکيه نزدي وگفتي: «من بنده ام چنان خوردم که بندگان خوردند» ... و بدان که يکي از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آيد، که روي که عزيزتر است بر خاک نهد که خوارتر است؛ که کبر عرب چنين بودي که پيش کس پشت خم ندادندي، پس اين سجود قهري عظيم بود بر ايشان. پس بايد که هر چه کبر فرمايد، خلاف آن کند و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر نشست و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پيدا آيد، بايد که همه از خويشتن دور کند به تکلف، تا طبع گردد.
اهميت ندادن به مدح و ذم ديگران
بايد که انديشه کني که اگر اين صفت که وي مي گويد، چون علم و ورع، راست است، شادي تو بدين صفت بايد که بود و بدان خداي که تو را اين داد و نه به قول وي؛ که به قول کسي اين زيادت و نقصان نشود.
و اگر ثنا بر تو به توانگري و خواجگي و اسباب دنيا همي گويد، اين خود شادي نيرزد، و اگر ارزد شاد بدان بايد بود که تو را اين داد نه به مدح؛ بلکه عالم نيز اگر چه علم و ورع خويش داند، بايد که به شادي نپردازد از بيم خاتميت که آن معلوم نيست، و تا معلوم نشود اين همه ضايع بود. و کسي را که جاي دوزخ خواهد بود، چه جاي شادي بود وي را؟ اما اگر آن صفت همي داند که اندر وي نيست، چون علم و ورع، شاد بدان بودن از حماقت بود. و مثل وي چنان بود که کسي وي را گويد که اين خواجه مردي عزيز است و همه احشاء (13) وي پر عطر و بوست، و وي داند که پر نجاست است، و شاد مي باشد بدين دروغ؛ اين عين ديوانگي باشد ... اما اگر کسي وي را مذمت کند، رنجور شدن و خشم گرفتن با وي هم از جهل بود. چه اگر وي راست مي گويد فرشته اي است، و اگر دروغ مي گويد و مي داند که دروغ مي گويد شيطاني و اگر نداند که دروغ همي مي گويد خري و ابلهي است؛ بدان که حق تعالي کسي را مسخ گردانيد تا خري شود يا شيطاني شود يا فرشته اي را گرداند، چرا بايد که تو رنجور شوي؟ پس اگر راست همي گويد، رنجور بدان نقصان بايد بود که اندر تو است: اگر نقصاني ديني است، نه به سخن وي است؛ و اگر دنيايي است، خود آن به نزديک اهل دين هنر بود نه عيب.
بدان که مردمان اندر شنيدن مدح و ذم خويش بر چهار درجه اند: درجه اول عموم خلقند. که به مدح شاد شوند و شکر گويند، و به مذمت خشم گيرند و به مکافات مشغول شوند. و اين بترين درجات است.
درجه دوم درجه پارسايان باشد که به مدح نيمه شاد شوند و به ذم خشمگين شوند، ولکن به معاملت اظهار نکنند، و هر دو را به ظاهر برابر دارند ولکن به دل يکي را دوست دارند و يکي را دشمن.
درجه سوم درجه متقيان است که هر دو را برابر دارند هم به دل و هم به زبان، و از مذمت هيچ خشمي اندر دل نگيرند و مادح را قبولي زيادت نکنند، که دل ايشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم از جاي بشود. و اين درجه اي است بزرگ ... .
درجه چهارم درجه صديقان است که مادح را دشمن گيرند و نکوهنده را دوست دارند، که از وي سه فايده گرفتند: يکي عيب خويش از وي بشنيدند؛ ديگر آنکه وي حسنات خود به هديه به ايشان فرستاد؛ و ايشان را حريص بکرد بر آنکه طلب پاکي کنند از آن عيب و از آنچه ماننده آن است. و بيشتر معاصي خلق از جهت ستودن و نکوهيدن آيد و همه انديشه خلق بدين آمده است که هر چه کنند براي روي خلق کنند. و چون اين غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشايست بود؛ اگر نه، دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبيل ريا باشد حرام نيست. (14)
معالجه کبر مانند معالجه مرض عجب است، چون کبر، متضمن معني عجب نيز هست و از معالجات مخصوصه مرض کبر، آن است که: آدمي آيات و اخباري که در مذمت اين صفت رسيده به نظر درآورد و آنچه در مدح و خوبي ضد آن، که تواضع است، وارد شده ملاحظه کند.
علاوه بر اين، آنکه: تأمل کند که حکم کردن به بهتري خود را از ديگري غايت جهل و سفاهت است. زيرا که: مي تواند که اخلاق کريمه نيز در آن غير باشد، که اين متکبر آگاه نباشد، که مرتبه او در نزد خدا بسيار بالاتر و بيشتر باشد و چگونه صاحب بصيرت جرئت مي کند که خود را بر ديگري ترجيح دهد، با وجود اينکه: مناط (15) امر، خاتمه است و خاتمه کسي را به غير از خدا نمي داند و با وجود اينکه: همه کس آفريده يک مولي، و بنده يک درگاهند. و همه قطره اي از درياي جود و کرم خداوند مجيد، و پرتوي از اشعه يک خورشيد. (16)
خود را خالي از کبر ندان
زنهار، تا فريب نفس و شيطان را نخوري و خود را صاحب ملکه تواضع، و خالي از مرض کبر نداني، تا نيک مطمئن شوي و خود را در معرض آزمايش و امتحان درآوري، زيرا که: بسيار مي شود که آدمي ادعاي خالي بودن از کبر را مي کند، بلکه خود نيز چنان گمان مي کند، ولي چون وقت امتحان مي رسد معلوم مي شود که اين مرض در خفاياي نفس او مضمر (17) است و فريب نفس اماره را خورده و خود را بي کبر دانسته، و به اين جهت از معالجه و مجاهده دست کشيده. (18)
خود را بشناس تا متکبر نباشي
قدر و مقدار خود را بشناس و ببين چيستي و کيستي و چه برتري بر ديگران داري، به فکر خود باش و خود را بشناس.
تا تطاول (19) نپسندي و تکبر نکني که خدا را چو تو در ملک بسي جانورست. اول و آخر خود را در نظر گير و اندرون خود را مشاهده کن.
تو معذوري چون در غيري غلط کني. زيرا که از او دور بوده اي، هم در شکل و هم در آفرينش و هم در سال و هم در عادت و هم در شهر و هم در پيشه و هم در سيرت و هم در طريقت. اما چه عذر داري چون در خود غلط کني؟ چون تکبر کني؟ چه متکبر در خود به غلط بود و هم چنين معجب. (20)
اي علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به اين تاج نشد بهره ور
به که نيابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزين
خاکي از خاک نيايد جز اين
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زان که فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پاي ريش
دست نياري ز تکبر به پيش
خاک به هر پاي بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و مني
کوهش اگر هيکل گردن کني
مشکل اگر سر کشيش کم شود
ور ره تعظيم قدش خم شود
گر به لباست بود اين برتري
اينکه نباشد به چه فخر آوري
ور تو به گنج و درمي محترم
چون کني آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کني آدم است
رو که ز زر، خر نشود آدمي
هيچ خر از زر نشود آدمي
زان فکني جامه ي اطلس به دوش
تا شود آن بر خريت پرده پوش
رو که تو را آن خري ديگر است
جامه ي اطلس چو سزاي خر است [...]
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه زيادش قدري کم شود
باد به خود کرده ولي وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوي گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
دم که به بادست چنين پاي بست
هيچ به جز باد ندارد به دست
چند شوي همچو گل بوستان
در صفت خويش سراسر زيان
دعوي گل راه به سو پيش هست
زان که نکو رنگي و بو پيش هست
بخت تو بر چيست چه داري بگو
کيستي و در چه شادي بگو [...]
شمع نه اي جامه ي شمعي چه سود
روشني شمع نيايد ز دود
نيست تو را نقد خرد در کنار
زان نکني رسم تواضع شعار
کفه چو خالي است شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نياز
خس نشود کس به زبردست کس
آب همان است و همان است خس (21)
سر چه آرايي به دستار اي پسر
گر تواني دل به دست آر اي پسر
تا نگيري ترک عز و مال و جاه
از همه بر سر نيايي چو کلاه
نيست مردي خويشتن آراستن
قصد جان کرد آنکه او آراست تن
نيست در تن بهره از تقوا لباس
در تکلف مرد را بندد لباس
هر که او در بند آرايش بود
در جهان فرزند آسايش بود
عاقبت جز نامرادي نبودش
بهره اي از عيش و شادي نبودش
خودستايي پيشه ي شيطان بود
آنکه خود را کم زند، مرد آن بود
گفت شيطان من ز آدم بهترم
تا قيامت گشت ملعون لاجرم
از تواضع خاک مردم مي شود
نور تار از سرکشي کم مي شود
رانده شده ابليس از مستکبري
گشت مقبول آدم از مستغفري
شد عزيز آدم چو استغفار کرد
خوار شد شيطان چو استکبار کرد
دانه پست افتد زهر دستش کنند
خوشه چون سر برکند، پستش کنند
(عطار نيشابوري)
در وقت آنک بنده به چشم غنا و استغنا و عزت سلطنت به خود نگرد، مرض تکبر و تجبر در او پديد آيد و چون به چشم حقارت و مذلت در خلق خداي نگرد، در حال از نظر عنايت حق بيفتد. پرسيدند: «يا رسول الله! کبر چه باشد؟» فرمود: «کبر آن است که به چشم حقارت به مردمان نگرد، و حق باز نتواند ديد». و معالجت اين آفت آن است که چون طاووس هر وقت که نفس به پر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وي پديد آيد و خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند، به پاي سياه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود و در آخر مشتي خاک خوار خواهد بود. و مع هذا لحظة فلحظة منتظر آنک سيلاب اجل دررسد، و رسم و طلل خانه ي عمر که گردش افلاک به دست شب و روز، يک يک خشت او برکنده است، به کلي خراب کند. درين چنين حالتي چه مغرور بايد باشد و از اين چنين دولتي چه حساب بر شايد گفت؟ (22)
پي نوشت :
1- نهج البلاغه، خطبه ي 153، ص 151.
2- بوستان سعدي، ص 115.
3- معراج السعاده، ص 266.
4- تعنت: آزار.
5- کيمياي سعادت، ج 2، ص 203.
6- شره: آزمندي.
7- کيک: مردمک چشم.
8- هلوع: حريص.
9- جووع: گرسنه.
10- ظلوم: ظالم.
11- جهول: نادان.
12- عرضي: بي دوام.
13- احشاء: اعضاي درون بدن.
14- کيمياي سعادت، ج 2، صص 203-205.
15- مناط: ملاک.
16- معراج السعاده، ص 289.
17- مضمر: پنهان.
18- معراج السعاده، ص 290.
19- تطاول: گستاخي.
20- اخلاق محتشمي، ص 204.
21- خلد برين، صص 295-298.
22- مرصاد العباد، ص 448.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید