مردي با مراجعه به دادگاه خانواده عنوان كرد كه همسرش به او خيانت كرده است و لذا تحت هيچ شرايطي راضي به ادامه زندگي با او نيست و به همين دليل از قاضي دادگاه درخواست صدور حكم طلاق كرد.
اين مرد به قاضي دادگاه گفت: «همسرم به من خيانت كرده و من براي اثبات ادعايم شواهد زيادي در اختيار دارم اما به خاطر حفظ آبروي خانواده همسرم از خيانت او شكايتي ندارم و فقط مي خواهم از او جدا شوم».
اين مرد پذيرفت كه تمام حق و حقوق شرعي همسرش را بپردازد و در مقابل، همسر او نيز مهريه اش را بخشيد.
قاضي دادگاه خانواده با استناد به ماده 1133 قانون مدني كه اعلام مي دارد مرد مي تواند با رعايت شرايط مقرر در قانون، با مراجعه به دادگاه، تقاضاي طلاق همسرش را بنمايد؛ حكم عدم امكان سازش را براي اين دو زوج صادر كرد. اين مرد ادعا كرد همسرش طبق يك برنامه ريزي مدون و از پيش تعيين شده با وي ازدواج كرده است.
اگر چه همسر وي اين ادعا را كذب دانست و ادعا كرد كه اغفال شده است. بعد از خواندن اين گزارش، ما به ياد فيلم نقاب افتاديم… البته با كمي اعمال سليقه در تغيير فيلمنامه اش! و كمي كه بيشتر فكر كرديم يادمان آمد كه چه برخوردهايي با فيلم سينمايي نقاب صورت گرفت! شايد زمان آن رسيده باشد كه بي رو در بايستي مشكلات جامعه مان كه مانند سلول هاي سرطاني به جان خانواده ها افتاده، را ببينيم و به جاي پاك كردن صورت مسئله، راه حلي براي بهبود شرايط موجود ينديشيم.
پاداش سكوت
«مليحه» 71 سال است كه با مادرشوهرش زندگي مي كند. زماني كه او عروس اين خانواده شد فقط 16 سال داشت و در خانه اي سي متري، به همراه خانواده هشت نفري همسرش زندگي مي كرد.
حالا او مدير يك مدرسه دخترانه است؛ يك كارشناس ارشد علوم تربيتي. مليحه در خانه همسرش ادامه تحصيل داد.
مي گويد: «زماني كه ازدواج كردم، فقط پنج كلاس سواد داشتم. شوهرم هم سيكل داشت و كارگر كارخانه يخچال سازي بود. پول كافي نداشتيم كه يك خانه مجزا بگيريم. در خانه مادرشوهرم با شش تا از خواهر شوهرها و برادرشوهرها زندگي كردم... اما هميشه توكلم به خدا بود و سعي و تلاش خودم را مي كردم. درسم را ادامه دادم... حالا كه به آن روزها فكر مي كنم اصلا باورم نمي شود چطوري اين كار را كردم!» مليحه در ادامه به خبرنگار ما گفت: «من عاشق شوهرم هستم. قبل از ازدواج مي دانستم كه او مرد با اراده اي است. اگر شوهرم در تمام اين سال ها به عنوان يك حامي تمام عيار كنار من نبود و مرا به درس خواندن تشويق نمي كرد، من هرگز نمي توانستم پله هاي ترقي را بپيمايم...» مليحه حرف هاي زيادي براي مان زد. حرف هايي كه شايد به گوش مان آشنا بود ولي تا به حال كمتر به آن فكر كرده بوديم. مثلا او مي گفت: «سختي ها مي گذرد. اما عشق، صبر ، گذشت و اراده مي تواند در كنار گذر زمان، آينده اي روشن براي زوج هاي جوان بسازد و تحمل سختي ها را ممكن سازد» نمي دانم چرا وقتي اين حرف را زد بي اختيار ياد دختر همسايه مان افتادم كه بعد از گذشت دو ماه از مراسم نامزدي اش به خاطر اين كه آقاي داماد هنوز نتوانسته پيكانش را به پژو 206 تبديل كند، رفته دادگاه و تقاضاي طلاق داده است!
تو خانواده ما طلاق ننگه
روي اولين پله طبقه دوم مجتمع نشسته است. در اين موقع صبح، تمام صندلي سالن ها پر نيستند، همين نشان مي دهد كه نمي خواهد با بقيه يك جا باشد. صورت و نگاهش حالتي دارد كه آدم را جذب مي كند؛ نگاهي عميق و غمگين. سر و وضعش نشان مي دهد از خانواده هاي اصيل و مقيد به آداب و سنن است. روي پله، كنارش مي نشينم و مي گويم:
-ببخشيد.
ولي او چيزي نمي گويد يا حوصله حرف زدن ندارد يا در دنياي ديگري است! كمي مي نشينم بعد مي پرسم:
-شما هم از شلوغي خوش تون نمي آيد؟
برمي گردد به طرفم و نگاهم مي كند. هنوز چشمانش عميق است. در عمق چشم ها و نگاهش، غم و درد موج مي زند. مي گويم:
-توي چشم هاي شما چقدر غمه!
-سرش را پايين مي اندازد و مي گويد:
-يعني انقدر كه همه متوجه مي شن؟
-خيلي زياد! ولي آخه چرا؟
-خب كار آدم هاس ديگه!
-ولي نه همه آدم ها!
-چرا! همه اين جوري هستند، يا من فكر مي كنم همه مثل خودم هستند!
نگاهش عميق تر مي شود و مي پرسد:
-ساعت چنده؟
از يك نفر ساعت را مي پرسم و او مي گويد:
-هشت و ربع
لبخند تلخي مي زند و مي گويد:
-از بس عجله دارم زود اومدم. هنوز نيم ساعت مونده!
مي پرسم:
-براي طلاق اقدام كردين؟
يك آن نگاهش برآشفته مي شود:
-نه! توي خونواده ما طلاق ننگه! به خصوص اگه زن اقدام كنه!
گيج و منگ شده ام. با همان حالت مي پرسم:
-پس....؟
نمي دانم گيجي ام را مي فهمد يا خودش دلش مي خواهد جريان را برايم بگويد. حرفم را مي برد.
-اومدم راست راست توي چشماش نگاه كنم و بگم كه: «خجالت نمي كشي؟»
بعدش هم بذارم برم خونه!
مي گويم:
-من كه گيج شدم!
برمي خيزد. من هم از جايم بلند مي شوم و لباسم را مي تكانم. او هم چادرش را مرتب مي كند. هر دو از پله ها پايين مي آييم و مي رويم كنار حوض حياط مجتمع. آن جا سر و صدا هم كمتر است. نگاهم مي كند، تازه مي فهمم كه چه چشمان سبز زيبايي دارد. مي گويد:
-شما خيلي كنجكاويد! مثل خبرنگارا!
براي اين كه دستم رو نشود چيزي نمي گويم ولي او ادامه مي دهد:
-زندگي قشنگي داشتم؛ با مامان و بابا و داداش كوچولوم. بابا تاجر فرشه! فرشه دستباف صادر مي كنه! جد اندر جد ما، فرشباف و فرش فروش بودند. وقتي ليسانسم رو گرفتم از بابا خواستم برام ماشين بخره ولي جواب بابا اين بود: «اگه مي خواي هر چي كه داري قدرش رو بدوني خودت بايد زحمت بكشي. هروقت رفتي سركار، برات ماشين مي خرم و قسطش رو ازت مي گيرم». نه اين كه بابام خداي نكرده خسيس باشه اما كارهاش حساب و كتاب داره و حرف هاش، همه حكمته! بالاخره سر كار رفتم و ماه اول كه حقوقم رو گرفتم، قرار شد بريم توي يه نمايندگي و ماشين مورد علاقم رو بخرم و حقوقم رو به بابام بدم جاي قسط ماشين. چون بابا، كار داشت خودم تنها رفتم. اون جا بود كه با «جمشيد» آشنا شدم. داشت با مسئول نمايندگي سر نوبت چونه مي زد. جوون خوش تيپ، خوش صحبت و برازنده اي به نظر مي اومد. مسئول نمايندگي وقتي ديد كه من ايستاده و منتظرم يك صندلي تعارفم كرد و من نشستم. جمشيد رو به مسئول كرد و گفت: -حالا كار خانوم رو راه بنداز، تا بعد بقيه چونه هام رو بزنم. سوال هام رو كردم و قرار شد فردا با فيش قيمت ماشين كه توي بانك واريز كردم، همراه مداركم به نمايندگي برم. در حين خداحافظي از جمشيد تشكر كردم كه نوبتش رو به من داده! در جواب تشكرم بي مقدمه گفت:
-ببخشد، فضوليه، شما ازدواج كردين؟
-سوال آنقدر غيرمنتظره بود كه حتي مسئول نمايندگي هم جا خورد، ولي من از جسارت و رك گويي ش خوشم اومد و گفتم:
-نه!
بلافاصله گفت:
-اگه موقعيتش پيش بياد...؟
نمي دونستم چي جواب بدم، بالاخره گفتم:
-خب هر دختر و پسري دنبال موقعيت خوب هست!
بعدش هم سعي كردم خودم رو خلاص كنم و با عجله خداحافظي كردم. فردا كه با بابا پول رو واريز كردم و به نمايندگي رفتيم، در حال تكميل پرونده بوديم كه مسئول نمايندگي از من خواهش كرد اجازه بدم چند لحظه با بابا تنها صحبت كنه. شستم خبردار شد موضوع چيه كه البته بدم نمي اومد. خواستگار هاي زيادي داشتم ولي از جمشيد و جسارتش بدم نيومده بود. بالاخره كار خريد ماشين تموم شد و روز تحويل هم مشخص شد. توي راه بابا گفت:
-يه خواستگار ديگه برات پيدا شده!
ديگه با هم حرفي نزديم. مادر توي خونه گفت كه شب جمعه خواستگار مي آد خونه مون. مي دونستم جمشيده ولي هنوز اسمش رو نمي دونستم. شب جمعه اومدند. جمشيد بود و پدرش! وقتي مادرم پرسيد پس خواهر و مادر داماد كجا هستند، پدرش گفت: -همسرم فوت كرده و غير از جمشيد فرزند ديگه اي ندارم. چون اقوام ها خارج هستند خودم تنها خدمت رسيدم.
بعدش گفت كه جمشيد از خارج اومده و چند ماهيه كه ايرونه. مي خواد يك كارگاه، باز كنه، چون مهندس صنايعه! كارها خيلي زود رديف شد و من و جمشيد پاي سفره عقد نشستيم و جشن عروسي رو هم گرفتيم، البته چون جمشيد فاميلي نداشت بابا دلش نيومد خرج رو جمشيد بده و پيشنهاد كرد خودش عروسي رو بگيره و گرفت. توي عروسي، از طرف جمشيد دو نفر اومدند. پدرش و مسئول نمايندگي ماشين! ماه عسل مون واقعا يك ماه طول كشيد! توي اين يك ماه اول به مشهد رفتيم چون شوهر خاله ام توي مشهد هتل داره. ده روزتوي مشهد مهمون اون ها بوديم بعدش هم رفتيم ويلاي داييم شمال كه 15 روز مهمون اونها بوديم و پنج روز هم شيراز مهمون دايي كوچيكه ام بوديم. فقط هزينه ها كرايه رفت و آمد مون بود.
بعد از ماه عسل بود كه فهميدم جمشيد آه در بساط نداره. ماشين رو هم مي خواسته براي يكي از دوستاش بخره كه به اصطلاح چيزي گيرش بياد. پدرم يه آپارتمان به ما كادو داده بود. بعد از ماه عسل رفتيم به همون آپارتمان و زندگي مون رو شروع كرديم. بابا حقوقم رو به عنوان قسط ماشين مي گرفت. مجبور شدم عصرها كار دوم بگيرم چون جمشيد بي كار بود. صبح مي رفت، شب مي اومد و مي گفت:
«كار گيرم نيومد!»
كم كم مشكوك شدم.
يك روز عصر كه توي خونه تنها بودم در زدند و خانمي با يك بچه سه، چهار ساله جلوي در خودش رو همسر جمشيد معرفي كرد. دنيا رو روي سرم كوبيدند اما دعوتش كردم اومد توي خونه. خيلي با هم صحبت كرديم. معلوم شد جمشيد توي شهر خودشون شركت داشته اما ورشكست شده و اومده تهرون خونه پدرش. پدرش هم سال هاست زنش يعني مادر جمشيد رو طلاق داده و اون با برادر و خواهر جمشيد توي آلمان پيش دايي جمشيد زندگي مي كنند!
زن خيلي خوبي بود. از جمشيد هم زياد تعريف مي كرد! وقتي جمشيد به خونه اومد و «زهرا» - همسرش - رو توي خونه ديد رفت كه رفت! من هم بعد از يكي دو روز تصميم خودم رو گرفتم. رفتم، راست و مستقيم همه چيز رو به پدرم گفتم و گفتم كه مي خوام با جمشيد زندگي كنم و زن و بچه اش رو هم بيارم پيش خودم اما از جمشيد خبري نبود تا اين كه يه اخطار به دستم رسيد و امروز اومدم اين جا كه او هم بياد.
مي پرسم: -خب اگه بياد چي مي گي؟ چشمانش را به چشمانم مي اندازد و مي گويد: -اگه بياد مي گم خجالت بكش و بيا سر خونه و زندگيت. ما، دو تا زن و دخترت هنوز دوستت داريم. ما طلاق برامون ننگه، با چادر سفيد خونه شوهر اومديم، با كفن بيرون مي ريم ، بعد آهي مي كشد و مي گويد: -ولي.... خدا كنه بياد! مي رود به طرف دادگاه و مرا با بهت خود تنها مي گذاردواقعا برايم عجيب بود كه او مي خواهد با زن ديگر جمشيد در يك خانه زندگي كند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید