و در جاي ديگري از همان كتاب در مورد تأثيرپذيري در كشورهاي
در حال رشد، تربيت مديران لايق براي برنامه ها و طرح هاي توسعه، پرورش
متخصصان سطح بالاي صلاحيتدار براي برنامه هاي بهداشتي مناطق روستايي و
متخصصان بيش تري براي پژوهش در زمينه هاي كشاورزي موردنظر است. برخي از
كارشناسان يونسكو، مسائل جامعه امروز را چنين برشمرده اند: حفظ صلح، خلع
سلاح و امنيت بين المللي، رشد اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي، تسلط بر پيشرفت
علمي و صنعتي و حفظ محيط زيست. مسائل ديگر، كه بايد مورد توجه آموزش و
پرورش باشند، عبارتند از: مسائل انرژي، اشتغال، مبارزه با گرسنگي و جلوگيري
از مردن زمين ها. سپس توصيه مي كنند كه آموزش و پرورش بايد محققان و
متخصصاني براي اين مسائل و نيز كارگزاران مناسبي براي اجراي سياست هاي
موردنظر تربيت كند و حس مسؤوليت را در اين مورد پرورش دهد.
از اين رو، دستگاه آموزش و پرورش رسمي، به معناي عام، كه شامل آموزش ابتدايي، متوسطه و آموزش عالي مي شود، براي تربيت نيروهاي كارامد در گردش بهتر چرخ هاي اقتصاد و سياست و رسيدن به رفاه و آسايش بيش تر در حيات زميني انسان هاست. محور آنچه به عنوان مسأله و بحران در جهان امروز معرفي مي شود، عقب ماندگي و پيشرفت در شاخص هاي رشد و توسعه اقتصادي، پيروزي در رقابت هاي تجاري و بازرگاني جهاني، فن آوري و دانش مربوط به آن، جلوگيري از جنگ و خون ريزي، زندگي در صلح و آرامش، آزادي و پيروي از حقوق بشر و مانند آن است. نگراني بسياري از صاحب نظران، چگونگي پيروزي بر رقباي تجاري در سطح بين الملل و تسخير بازارهاي جهاني و حداكثر رفع فقر و تبعيض (از جمله كليه اشكال تبعيض بين زن و مرد) است.
آموزش و پرورش در دنياي امروز ابزاري است براي حل مسائل مزبور و خروج از اين بحران ها. سطوح پايين آموزش غايت خاص آشكاري ندارند، بلكه وسيله ورود به كلاس هاي بالاتر به حساب مي آيند. آموزش ابتدايي مقدمه براي ورود به آموزش متوسطه و آن نيز مقدمه آموزش عالي است. اهدافي مانند خود شكوفايي و رشدمنش نيز با توجه به تعريف آن ها، در مسير هدف هاي مزبور قرار مي گيرند. آبراهام اچ. مزلو در تعريف باليني «خودشكوفايي» به دو جنبه سلبي و ايجابي اشاره مي كند: فقدان روان نژندي، اختلال شخصيت يا گرايش هاي شديد، معياري سلبي به شمار مي رود و معيار ايجابي عبارت است از: نشانه مثبت خودشكوفايي؛ سندرمي كه شرح دقيق آن به گفته خود او هنوز برايش دشوار بود. او خود چنين توضيح مي دهد:
اين ويژگي (جنبه مثبت) را بنا به مقتضيات بحث حاضر، مي توان به عنوان به كارگيري و بهره برداري كامل از استعدادها، ظرفيت ها، توانايي هاي بالقوّه و غيره توصيف كرد. افراد داراي اين ويژگي به نظر مي رسد كه در حال كمال بخشيدن به خود باشند و هر كاري كه قادر به انجام آن هستند، به بهترين نحوي انجام دهند. آن ها ما را به ياد اين نصيحت نيچه مي اندازند: آنچه كه هستي، شو. آن ها افرادي هستند كه آنچه را قادر به انجامش هستند، به حد كمال رسانده يا در حال گسترش دادن آن هستند. اين توانايي هاي بالقوّه مي توانند در زمره ويژگي هاي فردي و يا نوعي باشند.
بر اساس تعريف مزبور، خودشكوفايي مي تواند در مسير هدف هاي مختلف و حتي متضاد قرار گيرد. چنان كه مزلو كساني مانند لينكلن در سال هاي آخر عمرش، توماس جفرسون، اينشتن، النور روزولت، ويليام جيمز، شوايتزر، آلدوكس هاكسلي و اسپينوزا را در زمره افراد خود شكوفا شمرده است.
ما نيز به يقين مي توانيم علي بن ابي طالب (عليه السلام) را با همان معناي مذكور، از خود شكوفاترين انسان هاي تاريخ به حساب آوريم. از اين رو، نمي توان اين هدف را از هدف هاي غايي آموزش و پرورش به شمار آورد و در هر كشوري اين هدف (خودشكوفايي) در مسير و خدمت هدف هاي غايي آموزش و پرورش در همان كشور قرار مي گيرد.
توسعه فرهنگي نيز سرنوشتي مشابه خواهد داشت؛ زيرا بسته به آن كه «فرهنگ» چگونه تعريف شود و «توسعه فرهنگ» به چه معنايي باشد، نتايج متفاوتي به دست مي آيد. امروزه در كشورهاي صنعتي و نيمه صنعتي، هدف هاي فرهنگي آموزش و پرورش شامل رشد و گسترش قالب هاي هنر از قبيل موسيقي، نمايش، نقاشي، مجسمه سازي و مانند آن، همچنين رشد فن آوري و دانش مربوط به آن و آداب و رسوم منطقه اي مي شود. البته گسترش قالب ها ظاهراً با حفظ بي طرفي نسبت به محتواي آن موردنظر است؛ زيرا محتواي هنر را فلسفه هاي مزبور تعيين مي كنند و از نقش و جايگاه دين در اين مورد خبري نيست. علم در خدمت اقتصاد و آداب و رسوم نيز در هر جامعه اي متفاوت است. از اين رو، همه چيز فارغ از دين و مطابق اميال انسان ها تعيين مي شود.
آنچه گذشت تصويري كلي از مسير و اهداف آموزش و پرورش در كشورهاي صنعتي و نيمه صنعتي بود كه به نام «كشورهاي توسعه يافته» و «در حال توسعه» معروفند. اين تصوير نشان دهنده بيگانگي تعليم و تربيت با هدف اساسي پيامبران الهي (عليهم السلام) است؛ چنان كه خود آن ها نيز به اين بيگانگي معترف و مفتخرند.
اگر چه دوري آن ها از هدف هاي مذكور روشن بوده است و نياز به اثبات ندارد، اما ذكر آن ها زمينه اي براي شناخت بيش تر فراهم مي كند تا در الگو گرفتن از آنچه به عنوان تعليم و تربيت در كشورهاي غربي رواج دارد، تأمل بيش تري صورت گيرد و دستگاهي كه عمدتاً يا تماماً براي اميال طبيعي انسان و كاملاً بيگانه با هدف اصلي پيامبران (عليهم السلام) بنا شده است، نسخه برداري نشود.
هدف هاي آموزش و پرورش در ايران
مدارس جديد ايران، كه قدمت آن به حدود 150 تا 200 سال مي رسد، با تأثيرپذيري بسيار از شيوه ها، اهداف و محتواي آموزش و پرورش كشورهاي غربي به وجود آمد. نخستين مدرسه جديد در ايران، دارالفنون، كه به پيشنهاد و همّت اميركبير در سال 1268 ق تأسيس شد، با 7 معلم اتريشي و چند مترجم و قريب 150 محصل شروع به كار كرد. دارالفنون اولين مدرسه اي بود كه توسط دولت و از خزانه عمومي به وجود آمد و داراي رشته هاي پياده نظام، توپخانه، مهندسي، طب، داروسازي و مانند آن بود. 48 و چنان كه گفته اند: سفرهاي خارجي امير كبير در طراحي اين مدرسه، بي تأثير نبود. عيسي صديق، كه خود در برخي از كشورهاي اروپايي و نيز در امريكا تحصيل كرد، در زمان پهلوي به وزارت فرهنگ منصوب شد و از انتقال دهندگان تعليم و تربيت غرب به ايران بود در كتاب تاريخ فرهنگ ايران درباره مدرسه دارالفنون چنين گفته است: «ظرف چهل سال متجاوز از 1100 نفر از آن فارغ التحصيلان شدند و چون اغلب از خانواده هاي متنفذ بودند، توانستند معارف جديد اروپا را ميان طبقات متوسط و عالي انتشار دهند.
بسياري از معلمان و بانيان مدارس جديد، دانش آموختگان فرنگ بودند يا به تشويق آن ها اين مدارس برپا شد. 50 هم اينان بودند كه دست به ترجمه و تأليف كتاب هاي گوناگون علمي، فني و درسي زدند و بسياري از آنان در گسترش مدارس جديد تلاش زيادي كردند. نخستين پايه گذار مدرسه جديد در ايران، حاج ميرزا حسن رشديه، شيوه هاي آموزش و پرورش نو را در خارج از كشور در دانشسراي بيروت، كه انگليسي ها و فرانسوي ها باز كرده بودند، آموخت و در آن جا تحصيل كرد.
روند گسترش مدارس جديد با الگوگرفتن از همان شيوه ها، اهداف و محتوايي كه در كشورهاي غربي رواج داشت، تاكنون نيز ادامه داشته است. اعزام دانشجو به خارج و دايركردن مدارس جديد با معلمان ايراني و اروپايي و مدارس خارجي از جمله اقداماتي بوده كه در طول زمان، در انتقال فرهنگ و آموزش و پرورش غربي به ايران تأثير زيادي داشته است. به گفته صديق:
«يكي ديگر از عوامل تجدد، مدارس خارجي بود كه براي دختر و پسر ايجاد شد. امريكايي ها از 1250 به بعد، در اروميه و تهران و تبريز و همدان و رشت آموزشگاه هايي تأسيس كردند. از فرانسه «جمعيت مذهبي لازاريست ها» در 1277 مدرسه سن لويي را در تهران برپا كرد. «جمعيت خواهران سن ونسان دوپل» از 1282 به بعد در تبريز و اروميه و سلماس و تهران مدارس دخترانه تأسيس نمود. از انگلستان، جمعيت مذهبي در 1322 مدرسه اي به نام «ستيورات ممريال كالج» در اصفهان و بعد آموزشگاه هايي در شيراز و كرمان و يزد تأسيس كرد.»
آموزش و پرورش ايران از فرانسه مي گويد:
«نظر به نفوذ و شيوع زبان و فرهنگ فرانسه و نظر به اين كه زعماي فرهنگ و متصديان وزارت معارف يا در فرانسه يا در مدرسه دارالفنون به زبان فرانسه و با اسلوب فرانسوي تحصيل كرده بودند، در تمام قوانين و برنامه ها و آيين نامه هايي كه وضع شد و سازمان هايي كه بهوجود آمد، دستگاه تعليم و تربيت فرانسه سرمشق قرار داده شد و از آن مملكت اقتباس و تقليد به عمل آمد.»
هدف هاي نهايي تعليم و تربيت در مقطع دانشگاه و آموزش عالي ظهور آشكارتري دارد؛ زيرا به انتهاي دوره تعليم و تربيت نزديك تر مي شود. نگاه به محتواي آنچه در دانشگاه ها آموخته مي شود به خوبي نشانگر حضور هدف هاي نهايي در آن ها و حاكميت نوع خاصي از ارزش ها، گرايش ها و جهان بيني ويژه است. علوم جديد، كه در دانشگاه ها آموخته مي شوند، بسيار تنگ چشم و باريك بين هستند. بسياري از مقوله ها را به دليل اين كه كميت پذير نيستند، ترك گفته اند و از صحنه دانش و معرفت بشري خارج كرده اند. اين به دليل حاكميت نوعي بينش به نام «بينش افلاطوني» است. به ما گفته اند: هرچه كميّت ناپذير است، هرچه در قلمرو كيفيات واقع مي شود علم نيست، آگاهي نيست، قابل كسب و تحصيل نيست و ارجي ندارد. 55 كار عمده دانشگاه هاي كنوني، كه نوعي اتحاد در روش، محتوا و اهداف در آن ها به چشم مي خورد، پرورش فن آوران و تربيت كساني است كه در صنايع كارايي داشته باشند. اما فن آوري چيزي نيست كه مستقل از نيازهاي انسان وجود داشته باشد و نيازهاي انسان نيز مستقل از ارزش هاي او نيست. از اين رو، نوع خاص فن آوري در يكت:
«آن رشدي كه تكنو جامعه، نشانگر رواج و تسلط ارزش هاي ويژه اي است كه آن جامعه پذيرفته است. آقاي عبدالكريم سروش در اين باره چنين گفته اسلوژي غرب كرده است دقيقاً به خاطر تعريفي بوده كه اين ها از انسان داشته اند... در صنعت و تكنولوژي، چيزي كه مطرح بود چيرگي بيش تر بر طبيعت و برداشت بيش تر از طبيعت بود و از همه مهم تر، طبيعت را به نحوي به راه نيازهاي انسان به استخدام گرفتن. اين نيازهاي تعريف شده نيازهايي بود كه دقيقاً از انسان شناسي مغرب زمين برمي خاست. ما اگر انسان را موجودي تعريف كنيم كه جزء نيازهاي اصلي اش بهره برداري خودكامانه و بيكرانه از طبيعت است، البته تكنولوژي ما در آن جهت سير خواهد كرد، ولي اگر ما انسان را موجودي تعريف كنيم كه حتي چنين مصرف بي حد و بي بند و باري براي او نه تنها ارزش نيست، بلكه ضد ارزش است، حيوانيت است، ما البته تكنولوژي مان روش ديگري... و جهت ديگري خواهد يافت.»56
آنچه از بطن اين سخن آشكار مي شود نه تنها بيان جهت گيري فن آوري موجود غرب است، بلكه جهت و مسير اصلي آموزش و پرورش مغرب زمين را نيز بيان مي كند. آنچه آموخته مي شود درباره طبيعتي مرده و بي شعور است، نه طبيعتي حاوي اسرار و نه طبيعتي كه آيه، آينه و جلوه صفات خداوند است. غرض آموختن نيز بهره كشي از طبيعت است در جهت اميال طبيعي و اوليه انسان؛ و به تعبير مولوي:
اين همه علم بناي آخور است
كه عمادِ بود گاو و اشتر است
بهر استبقاي حيوان چند روز
نام آن كردند اين گيجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
آقاي سروش علم بناي آخور را به علومي مانند علوم جديد تفسير كرده است كه نام دانشمندان آن نيز در نزد مولوي «گيجان» است. توهّم اهانت به علم و دانش در اين سخن، نارواست؛ زيرا مقصود، بيان جايگاه و مرتبه اين دانش ها نسبت به مراتب وجود انسان است كه البته مرتبه اي از وجود او حيوانيت است و از اين رو، نيازمند علم بناي آخور نيز هست. اما سخن مولوي و آقاي سروش آن است كه حيوانيت از پايين ترين مراتب وجودي انسان است و اگر چه پرداختن به آن در حد لزوم، پذيرفتني است، اما غفلت، كنار زدن و حتي تحقير علوم مربوط به نيازهاي متعالي انسان و علم راه حق و منزل آن، نه تنها پذيرفتني نيست، بلكه نزد صاحب دلان نشانه كمال ناداني و برابر دانستن انسان با گاو و اشتر است. اين كه دستگاه عظيم تعليم و تربيت در جهان، به علم بناي آخور اختصاص يابد، براي كساني كه استعدادهاي متعالي انسان را در اوج آن مشاهده مي كنند، رنج آور است و شايد تعبيرات فوق نشانه آن رنج باشد.
از مهم ترين اختلافات جهان بيني قديم و جديد، علوم قديم و جديد آن است كه جهان بيني قديم غايتگر است؛ سراغ اهداف موجودات و پديده ها مي رود. ولي جهان بيني جديد كلاً عالم را عاري از هدف مي داند. در تمام دانشگاه ها به ما مي آموزند كه چگونه علت يك حادثه را بيابيد، ولي هيچ كسي به ما نمي آموزد كه چگونه غايت يك حادثه را به دست آوريم. غايت شناسي نه تنها در علم موجود نيست، بلكه تحقير و انكار مي شود. ما اكنون دانشگاهي را در جهان نمي شناسيم كه علوم را تحت اين بينش سير بدهند و اين بينش، درست همان بينشي است كه از نظر ما جزو يكي از اركان اساسي تفكر مذهبي است. گوهر تفكر مذهبي، يكي وابسته ديدن اين جهان به خداوند است و ديگري روان ديدن جهان به سوي خداوند. علوم جديد اين هر دو را از ما ستانده اند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید