جامعه ي گسترده ي زنان بيش از نيمي از جمعيت بشر را تشکيل مي دهند و شناخت ويژگي هاي رواني، اخلاقي، نيازها، توانايي ها و ظرافت هاي دنياي شگفت انگيز بانوان و جايگاه فلسفه ي اجتماعي، طبيعي، اقتصادي و فرهنگي آنان شناخت نيمي از جامعه ي بشري است.
بدون اين آگاهي ها و آشنايي ها، استفاده از عواطف و ادراکات و توانمندي هاي جسمي و روحي زنان در جهت مثبت يا منفي مقدور نيست.
در مورد جايگاه زن از ديدگاههاي گوناگون مي توان به پژوهش و تحقيق پرداخت- جامعه شناسي،روانشناسي، علوم زيستي ، تاريخ، اخلاق، فلسفه و ...- که همه از ابعاد گوناگون به مسئله زن مي پردازد و هريک گوشه اي از دنياي وي راروشن مي سازد، اما فضا سازيهاي دنياي مدرن و القائات مستمر غرب گرايان در موضوع زن و مسائل پيرامون آن، موجب فاصله گيري ناخودآگاه تدريجي و روز افزون ما از آموزه هاي قرآني و روايي در اين باره شده است، و در مواردي نيز دست به تفسير و تأويل هاي نادرست آيات و روايات زده ايم تا بر مشکل انطباق دين با مقتضيات و مشتبهات زمان و پاسخ گويي به پرسش هاي روز فائق آييم و در زمره ي عقب ماندگان قرار نگيريم !
در اين مقال بر آنيم تا با مراجعه به دو منبع اصيل معارف اسلامي –کتاب و سنت- ديدگاه اسلام را فارغ از مشهورات زمانه درباره ي دوموضوع شخصيت زن و تفاوت هاي زن و مرد همراه با بررسي مقايسه اي ديدگاه اسلام و غرب توضيح دهيم و در نتيجه فاصله ي انگارههاي مسلط کنوني درباره ي مسائل زنان را- حتي در دايره متدينين- از آموزه هاي قرآني و روايي نشان دهيم.
الف. مباني فکري غرب :
1) اومانيسم
نخستين جوانه ي رنسانس، انديشه ي انسانمحوري يا اومانيسم بود.
اومانيسم در واقع يک جريان افراطي بود که در مقابل تفريط گرايي مسيحيت در قرون وسطي پديد آمد مسيحيت زماني در غرب نفوذ و گسترش يافت که شکوهمندي امپراطوري روم و آرمانهاي ان از رونق افتاده بود و فضاي يأس و نااميدي بر مردم سيطره داشت.
آباء کليسا با استفاده از اين فرصت به تبليغ عزلت جويي و تقواي منفي برخاستندو مسيحيت معتقد بود که انسان با هبوط عالم ذاتاً و فطرتاً به معصيت و انحطاط آلوده گشته و از جانب خويش راهي براي نجات و گريز از اين مخمصه ندارد.
از اينديدگاه، طبيعت و دنياي مادي و حتي جسم انساني سراسر موجوداتي شرور و شر آفرين اند و روح تنها با دوري از شرايط مادي و جسماني است که مي تواند به رستگاري نايل شود.
دنيا گريزي و ماده ستيزي در فرهنگ مسيحي ، در طول هزار سال با پيرايه هاي بسيار از آداب و تشريفات وسلسله مراتب کليساسس آذين بسته شد و از همه مهتر آنکه کليسائيان با دعوت به زهد و رهبانيت عملاً خود دنيا طلبي و ثروت اندوزي را پيشه خويش ساختند.
رنسانس با ظهور سرمايه داري و بورژوازي درست همين نقطه ضعف فرهنگ مسيحي را نشانه گرفت وبا شعار بازگشت به طبيعت بشري و کامروايي دنيوي هرگونه اتکا به جهان ديگر و چشم داشت از عالم بال را مردود شمرد.
اومانيسم در آغاز به بهره وري عادي و سالم از برکات زندگي در سايه يک تمدن پيشرفته با استفاده از قانون اعتدال چشم دوخته بود و شعار زير را سرلوحه ي کار خويش قرارداد:
«کامل باش و سالم باش و به تن و جان، توانا باش و فرصت را براي رشد و نمو در اين جهان غني از دست مده»
اما حوادث نشان داد که اومانيست در عمل خواهان چيزي فراتر بودند.
آنها عليه اخلاف مسيحي شوريده بودند تا بهره وري از انواع لذات و زيبايي هاي مادي را تجربه کنند ، آنها به کلي اميد از آسمان گرفته بودند و آرزوي خويشرا در زمين و در غرايز حيواني مي جستند.
به اين ترتيب لذات گرايي به عنوان بخش جدايي ناپذير تفکر اومانيستي قرار گرفت، تفکر اومانيستي که نخست با ترويج عشق زميني و فرهنگ برهنگي در نقاشي و مجسمه سازي ظهور کرد، به تدريج تمام شئون حيات علمي و عملي اروپاي غربي را در برگرفت و به عنوان يکي از پايه هاي اساسي ادبيات و فرهنگ غرب جديد تثبيت و تحکيم گرديد.
اومانيسم، در يک کلام، انسان- يعني انسان مادي و زميني- را تنها موضوع ارزشمن براي تلاش و تفکر مي داند و چيزهاي ديگر را تنها بر اين پايه تحليل و ارزيابي مي کند.
2) سکولاريسم
يکي از پيامدهاي قهري اومانيسم، گرايشبه پاکسازي جامعه و فضاي زندگي از قيود و ارزشهاي ديني است چنان که گفتيم، بدين با چهره اي که مسيحيت بر جاي گذاشته بود، با حيات دنيوي و تلاش براي نيکبختي اين جهاني همسويي و همساززي نداشت.
از سوي ديگر، اومانيستها آرمانهاييرا مي جستند که با آسمان و الوهيت هيچ ارتباطي نداشت به اين ترتيب با تجربه اي که اروپاييان از جامعه مسيحي داشتند تنها دريچه ي گشوده بر اميال وآرزوهاي خويش را جدا انگاري حوزه ي عمومي زندگي از حوزهي ارزشهاي ديني و الهي مي ديدند.
همين جدا سازي دين از حوزه ي روابط جمعي و زيست اجتماعي را سکولاريسم مي گويند.
3) نسبت گرايي
اومانيسم به غرب آموخت که راه رهايي و کاميابي انسان خود(انسان است) پس بي اعتنا به هر عامل و باور بيروني، بايد از خود آغاز کرد و گره کار را در اين جهان بي روح و بيگانه، با سرانگشت تدبير خود گشود حال از کجا بايد آغز کرد؟ از نظر متفکران غرب دو را بيشتر وجود ندارد:
1- راه عقل و انديشه 2- راه آزمون و تجربه
به اين ترتيب در دنياي غرب از قرن 17 ميلادي دو مکتب مهم فلسفي پا گرفت جريان اول که عقل گراييبا راسيوناليسم نام داشت بر اين عقيده بود که در عقل آدمي مايه هاي اوليه معرفت نهفته است و با کمک اين مبادي مي توان به شناخت حقيقت انسان و هستي دست پيدا کرد.
اما جريان دوم که تجربه گرايي يا آمپيريسم نام داست، اصرار مي ورزيد که عقل بدون ياري حواس هيچگونه شناختي ندارد و تنها راه معرفت، توسل به تجربه هاي حسي است.
البته عقل گرايي بيشاز يک قرن در غرب دوام نياورد و چنانکه پيش بيني مي شد کاروان تمدن غرب گام به گام به سوي حس گرايي و منطق آزمون پذيري نزديکتر مي شد و سرانجام تفکر اثبات گرايي (پوزيتويسم) به صورت پيدا و پنهان در تر و پود فرهنگ غرب تنيده شد.
بنابرنظريه اثبات گرايي تنها عقايد و علومي را مي توان پذيرفت که مستقيماً از واقعيت محسوس و مادي برآمده باشد و به وسيله ي روش هاي حسي و. تجربي قابل اثبات باشد، از اين رو، هر آنچه در چارچوب معرفت حسي و دانش تجربي نگنجد، نه تنها قابل اعتنا نيست بلکه آن را بايد از زمره ي موهومات و تخيلات بشري به شمار آورد.
اما حوزه ي تجربي چه امري را در بر مي گيرد؟ بديهي است که اصول و ارزشهاي حقوقي و اخلاقي را با عينک تجربي نمي توان شناخت و مقولات فرا حسي به کلي در دام تجربه نمي افتد.
اساساً در تفکر جديدد، بر خلاف فلسفه ي ارسطويي يا مسيحي ارزشها در کالبد جهان تنيده نشده است تا بتوان با کاوش علمي آن دريافت.
به اين ترتيب، اخلاق و الگوهاي زندگي امور کاملاً نسبي و دلخواه است و گفتگوهاي علمي در اين امور به سرانجام نمي رسد هرکس مي تواند به ميل خود به سؤال (چگونه بايد زندگي کنيم؟!) پاسخ گويد بي آنکه درباره ي ماهيت انسان و جهان انديشيده باشد.
تأکيد برنسبيت اخلاقي پيامدهاي بس مهمي را در دارد اما مهمترين پيامد آن اين بود که انسان از همه ي قيود اخلاقي و ارزشهاي انساني آزاد مي کرد و سرکشي در مقابل فرمانهاي اخلاقي و ديني را مجاز مي شمرد.
همين نسبيت گرايي ارزشي بود که سرانجام غرب را در دوران معاصر نيهيليسم و پوچ گرايي کشاند.
4) فرد گرايي
فردگرايي در مفهوم اصلي آن، يکي پيامدهاي طبيعي اومانيسم و سکولاريسم بود .
در واقع آنچه در غرب با اين عنوان مطرح شد همان مفهوم فرد گرايانه بورژوازي از انسان بود.
اما درونيان فرد، خود از دو قسمت اساسيتکيل ميشود:
اول، نيروي تمنيات و اميال ذاتي که فعالانه از درون او مي جوشد
و دوم، قوه ي خرد آدمي که به منزله ابزاري است که در جهت تأمين اميال و اغراض انسان از اين ديدگاه «ميل انساني» مهمترين جايگاه را دارد تمايلات اساسي بشر چنان قدرتي دارد که اخلاق و آرمانهاي اجتماعي نيز با خود را با آن تطبيق کنند و اساساً سياست واخلاق بايد بر بنياد چنين اميالي شکل مي گيرد.
پيشتر ديديم که غرب جديد (عقل نظري) را به سود تجربه گرايي کنار گذاشت، در اينجا شاهديم که(عقل عملي) نيزاز اين اعتبار مي افتد و واژه عقل و عقلانيت مفهوم تازه به خود مي گيرد، عقل در مفهوم جديد آن تنها خادم و ابزار انسان در ارضاء اميال و آرزوهاي خويش است.
اين معنا از عقل را (عقل ابزاري يا عقل معاش) در مقابل عقل نظري و عقل عملي مي گويند.
بنابراين مي توان نتيجه گرفت که فرد در مفهوم جديد از دو عنصر (ميل شخصي) و (عقل ابزاري) تشکيل يافته است.
ب. مباني فکري اسلامي در مقوله هايي چون :
1) انسان ، خليفه خدا
گفتيم که فرهنگ نوين غرب با فلسفه اومانيسم آغاز شد و در تقابل با مسيحيت که انسان را پست و فرومايه مي پنداشت امکانات انساني را تنها نقطه مقابل اعتنا و اتکا مي دانست.
آيين اسلام با هيچيک از اين دونگرش قرابت و آشتي ندارد، بلکه انسان و کل هستي را در يک نسبت هماهنگ و متناسب مي نگرد و هيچ کدام را به سود ديگري کنار نمي گذارد.
امتياز انسان شناسي قرآن دقيقاً به همين نکته باز مي گردد که از يک سو، انسان را در بهترين و والاترين جايگاه تصوير مي کند و از آن سو، هويت انسان را تنها درارتباط با خالق جهان و کل نظام هستي داراي معنا و مفهوم مي داند.
اساساً انسان موجودي ديگر غير از ساير موجودات عالم است و حقيقتي دارد که حتي در ساير جانداران نيز يافت نمي شود، او خلقتي دارد که خداوند بر آن افتخار کرده و بدان سبب خود را «احسن الخالقين» خوانده است.
اين خلقت بي نظير که از آن به (روح) تعبير شده است چنان شرافتي دارد که خداوند متعال آن را به خود نسبت داده [=روحي] و سجده فرشتگان را بر آدم را لازم شمرده است.
انسان چنان شريف و والا مرتبه است که خداوند هر آنچه در آسمان و زمين است، از خورشيد، ماه، دريا و روز و شب، همگيرا به تسخير آن در آورده و نعمت هاي پنهان و آشکار خويش را بر او فرو فرستاده است.
بدين سان عالم در تسخير آدم قرار گرفته و آدمي را توان بخشيده است که از اين همه در جهت اهداف خويش سود جويد.
بنابراين آنجا که موجودات ديگر تنها در چارچوب قوانين جبري عمل مي کنند انسان تنها موجودي است که مي تواند با (آگاهي) از قوانين هستي و با (اراده) و اختيار، شرايط حاکم را در راستاي اقراض خويش متحول سازد با اين همه، انسان موجودي بريده از عالم هستي نيست او آفريده ي يک حقيقت متعالي است و با ديگر آفريدگان پيوندي نزديک و استوار دارد.
اما انسان هستي نامحدودنيست و بر وجود و رفتارش قوانين و سنت هايي حاکم است و ازپذيرش قوانين حاکم گريزي ندارد هويت، حقيقي انسان بدون آن پيوندها و پيوستگي ها و بدون اين قوانين و سنتها معناو مفهوم ندارد.
پس مي توان چنين نتيجه گرفت:
1-جهان هستي در غرب چنان کوچک شده بود که به سختي مي تواتنست پا را ازطبيعت مادي فراتر بگذاردو هرچه رنگ غير مادي داشت با برچسب خيال و خرافه محکوم مي شد.
اما در جهان بيني اسلامي، هستي چنان گسترده است که جهان طبيعت پايين ترين و پست ترين مرتبه آن به شمار مي آيد و در مقايسه با جهان ابديت قطره اي و لحظه اي بيش نيست.
در چنين جهان پهناور و بي انتهايي است که اسلام بر شخصيت انسان به عنوان برترين و زيبا ترين مخلوق تأکيد مي ورزد، و جهان طبيعت و ماوراء طبيعت را مسخر او مي شمرد.
جالب آنکهخداوند متعال فرستادگان برگزيده خويش را از ميان همين انسان ها برگزيده است.
2-انسان در تفکر غرب نه تنها با موجودات ديگربلکه با انسانهاي ديگر نيز سخت بيگانه است در اين ديدگاه، انسان اساساً منفعت خواه و لذت جوست و همه امور را تنها در محدوده ي منافع شخصي خود جستجو مي کند.
او وظيفه ي خود را تسخير طبيعت و استخدام انسانهاي ديگر براي تأمين کامجويي هاي خويش مي داند.
از اين روانسان همواره منافع خود را در تضاد با منافع ساير انسانها مي بيند.
اما در تفکر اسلامي، همه موجودات منشأ واحدي دارندو از يک حقيقت بر آمده اند .
از اين رو نه تنها انسان ها با يکديدگر پيوند پايدار و انس ديرين دارند، بلکه همه ي مظاهر هستي براي آدمي آوايي آشنا و معنايي دقيق و عميق دارد.
در اسلام بهره گيري متقابل انسانها با يکديگر تنها در قالب تعاون و همياري براي تدمين نيازمندي ها و وصول به منزلت اصيل انساني مجاز و مشروع شمرده شده است.
جامعه مطلوب اسلامي محصول چنين هماهنگي و همياري و در راستاي تأمين عزت، امنيت و اقتدار براي آحاد اعضاي آن است.
بنابراين در ديدگاه اسلامي، انسان به همه ي غزمتش در جهان هستي جايگاه ويژه دارد انسان خود ساخته و خود مدار نيست و آفرينش برگرد اراده او نمي گردد.
او عضوي برجسته از منظومه هستي است که پايداري و پوياييش در گرو رعايت نظم و تناسب موجود در کل جهان است.
3-در اسلام برخلاف اومانيسم، از دريچه تنگ چشم آدمي به جهان نگريسته نميشود و از روزنه اميال پست مادي براي عالم و آدمي برنامه ريزي نمي شود، بلکه انسان را در پهنه گسترده ي هستي مي نگرد و هويت او را در مجموعه ي روابط عالم مورد مطالعه و ارزيابي قرار مي دهد.
اساساً رسالت انبياء الهي درهمين نکته خلاصه مي شود که انسان را از محدوده تنگ طبيعت رهايي بخشند و با تفسير درست از حقيقت، ذهن و روح او را به اهداف و غايبات متعالي و متعالي تر بکشانند.
2) هستي هدفمند
در واقع تمايز اصلي فرهنگ غرب با اديان الهي در ايننکته است که غرب جهان هستي را بي مبدأ و منتها مي بيند.
جهان از نگاه تفکر مادي دفتري است که آغاز و انجام ندارد و داستان آفرينش را فرجام روشني در پيش نيست.
به اين ترتيب، ماجراي هستي غالباً بي معنا و مفهوم مي ماند و انسان جر فهم نکته هايي اندک از اين جهان، راه روشني در پيش ندارد.
نه تنها موجودات عالم غايتي ندارند بلکه براي انسان نيز مقصد و مقصوذدي در اين دنياي تاريک قابل تصوير نيست در اين صحنه، تنها نقطه روشنيکه وجود دارد غرايز و خواسته هاي انساني است که با تلاش و تدبير بشري بايد پاسخ گفته شود.
اما در انديشه اسلامي نظام افرينش و خلقت انسان و جهان بر يک طرح قبلي و برنامه هدق دار استوار گشته است.
جهان از مبدأيي خردمند آفريده شده و به سويغايتي حکيمانه در حرکت است، هيچ موجودي گزاف و بي حساب خلق نده و سستي و کژي در سراسر گيتي راه ندارد.
با پذيرش غايتمندي در خلقت، بايد قبول کرد که منزلت و ارزشمندي افراد نيز تابع همان غايت و اهداف حقيقي است در جهان بيني اسلامي ، آدمي موجودي بسيار شريف و بلندمرتبه است که براي غايتي والا- يعني عبوديت- قرب به حق تعلي آفريده شده است.
اما جهان بيني مادي چنين شأني براي انسان قائل نيست و آدمي را برديده از خالق خويش و تنها در محدوده ي اين جهان تفسير مي کند و به امور حقيقي و ايعاد پايدار انساني بي توجه است و در تحليل ها و برنامه ريزي ها شخصيت انسان را در چارچوب آمال فردي و زندگي دنيايي تحليل مي کند.
3) تناسب ميان تکوين و تشريع
جهان آفرينش بر اساس يک نقشه حکيمانه و دور انديشانه به وجود آمده است، پس همگوني يا ناهمگوني موجودات و همچنين اختلاف در ظرفيت ها و امکانات همگي در آن نقشه ي کلي جايگاه ويژه خود را دارد، از همين جاست که نقش و جايگاه تشريع و قانون گذاري الهي معلوم مي شود.
البته قوانين الهي در مفهوم عام آن بر دو دسته است:
دسته اول، قوانين حاکم بر پديده هاي هستي است که نظم و هماهنگي را در منظومه هستي برقرار مي سازد و موجودات را از نظر تکويني به سمت غايت مطلوب مي کشاند.
اما دسته ديگر قوانيني است که به رفتار آگاهانه و اراده انسان مربوط است و برنامه ي حرکت انسان را به سوي مقصود نشان مي دهد قوانين اخير که اصطلاحاً (تشريع) يا (شريعت) ناميده مي شود در واقع برنامه عملي براي تحول انسان از ظرفيتهاي موجد به سمت الگوي مطلوب است.
اين قوانين که برخواسته از آگاهي مطلق خداوند نسبت به واقعيت انسانو سعادت او در دنيا و آخرت است، به ما مي آموزد که چگونه بايد از ظرفيتهاي کنوني بهره برداري کرده و راه رشد و پيشرفت را گام به گام تا پله هاي عالي کمال پيمود.
4) نقش دين در قانون گذاري
قرآن کريم به ما مي آموزد که خالق هستي خودمتصدي هدايت بشر است.
و اين هدايت محدوده ي قانون گذاريرا نيز در بر مي گيرد.
خداوند به طور قاطع ساحت وحي را از يافته ها و دانسته هاي بشري به دور مي داند.
و هشدار مي دهد که حتي اگر رسول خدا (ص) اندکي از گفته هاي خود را با وحي در آميخته بود، او را به سختي مجازات مي کرد.
نکته مهم اينجاست که دامنه قانون گذاري به امور فردي و عبادي محدود نمي شود بلکه به همان سان در امور اجتماعي نيز جريان دارد بنابراين، برخلاف سکولاريسم، امور اجتماعي و دنيوي نيز در محدوده ي دخالت دين قرار مي گيرد.
5) معيار ارزشمندي و ارزشگذاري
در فرهنگ اسلامي بارها بر اين نکته تأکيد شده است که هدف از آفرينش انسان عبوديت و بندگي خالصانه است همچنين ملاک قرب و بعد و نشانه ي هدايت يافتگي بشر عبارت از ايمان ، تقوي وعمل صالح است به اين ترتيب شئون اجتماعي و خانوادگي مسئوليت ها و حقوق متقابل و بالخره ميزان توانمنديها و داشته هاي تکويني از آنجا که به خودي خود نمايانگر هدايت يافتگي انسان نيست نمي تواند نشانگر ارزش واقعي اشخاص باشد.
اين در حالي است که در مکاتب مادي غرب چون انشان در پينود با اصل خويش و در نسبت باهدف غايي خلقت تحليل نمي شود و نظام جامع حيات مد نظر قرار نميگيرد تنها انسان در ارتباط با حقوق مادي و منزلت اجتماعي ارزش گذاري مي شود.
در اين ديدگاه ، تفاوت نقش ها، مسئوليتها و امتيازات حقوقي، دقيقاً به معناي اختلاف شخصيت واقعي و تفوات در ارزشگذاري به حساب آيد.
شايد از همين روست که گروهي گمان برده اند چون در فقه اسلامي ديه زن يا ارث او نصف مرد مي باشد، پس اسلام زن را (نيمه انسان) به حساب آورده است حال آنکه اين گونه احکام در اسلام هيچ ارتباطي با شخصيت زن و مرد ندارد بلکه ناظر به کارکردها و مسئوليتهاي اجتماعي دارد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید