در انتهاي راهروي نيمه طويل دادگاه، چشمم به پسر جواني افتاد كه كيفش را روي دوشش انداخته و يك پايش را به ديوار تكيه داده بود.لباسهاي شيكي به تن داشت، اما در چشمان روشنش غم نهفته اي بيداد مي كرد. وسوسه شدم كه بروم جلو و علت حضورش را در دادگاه بپرسم. به محض پرسيدن سوالم پايش را از روي ديوار به زمين گذاشت و به طرف يكي از نيمكت ها رفت و روي آن نشست. سپس با كلافگي دستهايش را لاي موهايش فرو برد و در حالي كه به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود، لب به سخن گشود:چند سال پيش توي دانشكد مون، متوجه نگاههاي سنگين يه دختر شدم.راستش اون اوايل خواستم اهميتي ندم، ولي حركاتش باعث شد كه كم كم نظرم نسبت بهش جلب شه و احساس كنم بهش علاقه مند م و همين باعث شد كه ازش خواستگاري كنم و اونم بدون معطلي در خواست منو قبول كرد.زندگيمون بدنبود، « ميترا» علاقه وافري به من داشت و من تعجب مي كردم كه آخه چي توي من ديده كه انقدر شيفته ام شده و همين علاقه بيش از اندازه اون بود كه باعث شد منم عاشقش بشم تا اينكه يه روز مشغول تماشاي آلبوم شخصي ميترا بودم كه ناگهان از زير يكي از عكسها ،عكسي به پايين افتاد.با كنجكاوي عكس رو برداشتم، خيلي عجيب بود، شباهت خيلي زيادي به من داشت، طوري كه خودم يه لحظه به شك افتادم، ولي مطمئن بودم كه اين عكس من نيست.تنم يخ كرد و وارفتم. با عصبانيت به طرف ميترا رفتم و ازش توضيح خواستم.اون اولش خيلي سعي كرد كه آرومم كنه، ولي وقتي ديد كه به هيچ وجه آروم نمي شم، عصباني تر از من شد و گفت كه چند سال پيش عاشق يه پسر شده، اما نتونسته بهش برسه، بعد هم من بدبخت كه شباهت بيش از حدي به اون شخص داشتم، سرراهش سبز مي شم و اون فكر مي كنه با ازدواج با من مي تونه اين خلا رو پر كنه.
پسر جوان به اينجا كه رسيد، دستش را درون كيفش كرد و همان عكس را بيرون آورد و ادامه داد:حالا با اين عكس اومدم دادگاه تا تقاضاي طلاق بدم، ديگه حالم از عشق و عاشقي به هم مي خوره.وقتي فكر مي كنم كه ميترا تو تمام اين مدت به ياد كس ديگه اي به من عشق مي ورزيده، حالم از ميترا و خودم به هم مي خوره .
در همين هنگام در يكي از اتاقها باز شد و اسم او را خواندند، پسر جوان هم در حالي كه بلند مي شد، آهي از سر نااميدي كشيد و سپس راهي اتاق قاضي شد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید