در راهروي دادگاه به منظره عجيب ديگري برخوردم . دو زن به جان يكديگر افتاده بودند و به شدت همديگر را كتك مي زدند. صداي جيغ و فريادشان همه جا را پر كرده بود، تا اينكه بالاخره سرباز مستقر در راهرو به طرفشان رفت و با جديت هر چه تمام تر به آنها هشدار داد.
صورتهاي هر دو زخمي و موهايشان ژوليده و روسري هايشان پاره شده بود. خواستم بروم جلو و علت را جويا شوم كه ديدم هيچ كدام حاضر به مصاحبه نمي شوند، اما مادر يكي از آنها حاضر به گفتن اصل ماجرا شد و حرفهايش را در ميان گريه چنين آغاز كرد:
سه سال پيش پسر خوب و برازنده اي به خواستگاري دخترم اومد، ماهم وقتي ديديم اين دو تا همديگه رو مي خوان و شرايط پسره هم خوبه ، قبول كرديم و چند ماه بعد هم دخترم با اين پسر ازدواج كرد. دختر من از بچگي خواهري نداشت و به همين علت با خواهر زاده ام كه اتفاقا همسن بودند، رابطه صميمي اي داشت . طوري كه اين رابطه حتي بعد از ازدواج الهه (دختر من ) نيز ادامه داشت و تقريبا هر يك روز در ميون همديگه رو مي ديدن . من خيلي سعي كردم به دخترم بفهمونم كه تو زندگي بايد حواست رو بيشتر جمع كني ، اما گوشش بدهكار نبود كه نبود تا اينكه بالاخره يك روز اون اتفاقي كه نبايد مي افتاد، افتاد.
شهرام ، دامادم ، براثر رفت و آمد بيش از اندازه خواهرزاده ام «ليلا»به خونه اش ، بالاخره نتونست جلوي خودشو بگيره و چند وقتي خودشو به ليلا نزديك كرد و بعد هم فهميدم ليلا رو عقد كرده . الهه با شنيدن اين حرف شوكه شد، راستش نه تنها الهه ، بلكه ما هم فكر نمي كرديم كه شهرام در كمال نامردي اين پيشنهاد رو به ليلا بده و ليلا هم در كمال پستي قبول كنه . جالب اين كه پس از مدتي الهه و ليلا سعي كردند به نوعي با اين مشكل كنار بيان و با هم زير يه سقف زندگي كنند، اما الهه وقتي كه ديد ليلا سوگلي شهرام شده و خانم بي چون وچراي خونه ، ديگه نتونست تحمل كنه و اين شد كه با هم گلاويز شدن .
اولش ، هم من و هم خواهرم سعي كرديم اين مشكل رو حل كنيم ، ولي نشد كه نشد. الهه و ليلا تبديل به دو تا دشمن خوني شدند. حالا هم براي بار سومه كه به دادگاه مي يايم ، راستش من و خواهرم تصميم گرفتيم ، هر طور شده طلاق هر دو يا لااقل يكي رو بگيريم تا شايد اين قضيه تا حدودي فيصله پيدا كند.
چند لحظه بعد از اتمام حرفهاي مادر الهه ، از انتهاي راهرو، هيبت مردي ديده شد كه بعد فهميدم همان شهرام بوده . الهه و ليلا به محض ديدن شهرام ، دست از سر يكديگر برداشتند و با همان سر و وضع به طرف شوهرشان يورش بردند.
راستش منظره اي را كه ديدم ، نمي توانم بگويم عجيب ، خنده دار و يا تاسف انگيز بود، ولي فكر مي كنم نوشتن اين گزارش درس عبرتي باشد براي آناني كه به هركسي در زندگي خيلي راحت اطمينان مي كنند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید