تو به نور نگاه مي كني و من كنارت نشسته ام . دستانت گرم نيست خيره شده اي و نور تا ته مردمكان سياهت را رنگ كرده است .
اشك هم گرمايي ندارد . دستم را با گوشه روسري پاك مي كنم، سبز كمرنگ توي زرد و يشمي گم مي شود با دستت صورتم را مي پوشانم و انگشت اشاره ات را روي امتداد ابرويم مي كشم . دستت را مي لرزانم ، انگشتت را پايين تر مي آورم، انگار لبم را نقاشي كني و آهسته مي بوسمش . دستت را مي آورم تا روي گردنم و مي گذارم دست سردت روي قلبم بنشيند .
پرستارداد مي زند . خط هاي سبز مانيتور بالاي سرت اوج مي گيرند و فرود مي آيند . نمي فهمم چه مي گويد . زيربازويم را مي گيرد . هنوز از زمين بلندم نكرده است . صورتم را كنار صورتت مي آورم . نفست گرم نيست . گونه ات را مي بوسم ، طوري كه اگر خواب هم بودي، بيدار نمي شدي . مي گويم، اكبر اين همان لباس سبزي است كه خريدي تا راضي شوم 45 روز بروي منطقه و برگردي ، حالا 4 هزار و 500 روز گذشته است . هنوز منتظرم كه برگردي اما تو به نور خيره شده اي .
حميد باباوند
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید