در من سري انديشه ي طغيان گري دارد
يارش در آغوش و خيال ديگري دارد
شب ازدحام روشن فانوس ها در من
خاکستر زاينده ي ققنوس ها در من
ديوار هاي شهر جاني تازه مي خواهند
ويرانه ها از من جهاني تازه مي خواهند
بايد ببندم زخم آواز دهانم را
تا نعره اش در هم نکوباند جهانم را
از دست هاي ناتوان من چه مي خواهند
از باغبان سوخته خرمن چه مي خواهند
بيهوده مي گردند در من تکيه گاهي نيست
جز آنکه از من دست بردارند راهي نيست
بگذار از يک رنج نا محدود بنويسم
از انتظار شهر بي موعود بنويسم
از دشت خاکستر نشين سرد و بي برکت
جان کندن پروانه ها در پيله ي حسرت
شب کاروان زنگيان را با خود آورده است
اينگونه بر صبحي دگر آغوش وا کرده است
آواز را با لهجه ي فرياد بايد خواند
ويران تر از اين هرچه باداباد بايد خواند
بگذار از خوابي پريشان پرده بر دارم
از آخرين تصنيف باران پرده بردارم
بنويسم از مردي که در دستم چراغي کاشت
صبحي که بر دفترچه ي شعرم قدم برداشت
از ناگهان باورش ديوانه ام کرده است
مردي که از افسانه هايم سردر آورده است
بوي خوش گيسويش از پيراهنم رد شد
ديگر زني ار من پريشان تر نخواهد شد
بگذار موي انتظار آشفته تر باشد
بر گرده ي عريان ما شلاق تر باشد
موعود از فصل گل و آيينه مي آيد
مثل نفس از گرمگاه سينه مي آيد
تقدير سرسبز بهاري زير باران است
چون آفتاب نا بهنگام زمستان است
موعود من پيغمبر آواز و لبخند است
شرح تبسم هاي پنهان خداوند است
نبض نفس هايش مکرر مي شود يک روز
آيينه اي چندين برابر مي شود يک روز
شايد همين امروز و فردا زود تر شايد
من مطمئن هستم که او يک روز مي آيد
سروده زهرا سادات آقاميري
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید