چند داستان خيلي خيلي کوتاه
تفاوت
همان کت و شلوار روشن راه راه ... همان پيراهن سفيد ... همان کروات سورمه اي گلدار ... همان سر نيمه طاس ... همان سبيل قيطاني ... همان نام خانوادگي ... اما مردي که روي سفره ي عقد کنار زن نشسته ، مرد درون قاب عکس روي ديوار نيست.
درخواست
مرد کوري که عاشق زن زيبايي شده بود. سر انجام توانست رضايت او را جلب کند و با او ازدواج نمايد وقتي تنها شدند، زن از مرد پرسيد :
- از من چه انتظاري داري؟
- مرد کور گفت : به من دروغ بگو.
حماقت
- بارزترين نشانه ي حماقت اين است که آدم فکر کند هرچه مي گويد صد در صد است.
- شما به حرفتان اعتقاد داريد؟
- صد در صد!
رفيق نيمه راه!
خواب رستم که طولاني شد، حوصله ي رخش سر رفت... با سمش روي خاک نوشت:
- من رفتم سمنگان ، دلواپس نباش
داغ
مقتول در آخرين دقايق عمرش به قاتل گفت:
به عنوان آخرين آرزو اجازه مي دهيد پيشانيتان را ببوسم؟
قاتل اين درخواست مسخره را پذيرفت.
مقتول لبهايش را به پيشاني قاتل چسباند و آنجا را حريصانه بوسيد.
ساعتي بعد پليس به راحتي قاتل را دستگير کرد.
دارايي
خانواده ي عروس پرسيدند: داماد براي گذران زندگيش چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زير بغل
فروشنده پرسيد: داماد براي پرداخت بهاي خريدهاي عروس خانم چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زير بغل
مرده شور پرسيد :
ميت براي پرداخت پول کفن و دفن چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زير بغل.
مسابقه
- حاضري بابا؟
- حاضرم
- يک، دو، سه ... حرکت!
دوچرخه ي پسر از ويلچر در جلو زد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید