کاريکلماتورهايي به قلم پرويز شاپور
قطره باران در مرکز دايره اي که روي ابر ترسيم مي کند جان مي سپارد.
جنگل با حاصل جمع درخت ها در مقابل طوفان ايستادگي مي کنند.
در آستانه ي در خروجي زندگي جسدم را جا گذاشتم.
عاشق گربه اي هستم که زير درخت انتظار پايين آمدن سگ را مي کشد!!!
به عقيده ي ماهي فاصله ي بين قطرات باران مرگبار است.
گربه ي پر توقع انتظار دارد موش به خودش سس گوجه فرنگي بزند!
سگ با سکوت به دزد خير مقدم مي گويد.
گرسنگي حکم جلب موش را به گربه مي دهد.
متاسفانه ميکروب مرض خودکشي تا به حال کشف نشده است.
قلب سخنگوي زندگي است.
عاشق پرستوي مهاجري هستم که در دهان گربه هم فرا رسيدن بهار را بشارت مي دهد.
گرسنگي سالن سخنراني دهان را تبديل به سالن غذا خوري مي کند.
به نگاهم خوش آمدي.
مرگ در واپسين دم حيات متولد مي شود.
فاصله ي بين موش و گربه بستگي به زرنگي طرفين دارد.
اگر برف مي دانست کره ي خاکي اين قدر کثيف است هنگام فرود آمدن لباس سفيد نمي پوشيد.
خشم راهي پيش پاي آدم مي گذارد که چشم از ديدنش عاجز است.
پوست موز انتقام لگد مال شدنش را از طرف مي گيرد.
حاصل جمع دست ها مي تواند کره ي خاکي را از روي زمين بر دارد.
لحظه به لحظه سپري مي شوم.
اگر مرگ نباشد تعداد خودکشي ها سر به فلک مي زند.
آخرين برف کفن زمستان است.
آنقدر آرزو به گور برده ام که محلي براي جسدم باقي نماند.
خطوط موازي در آغوش هم جان مي سپارند.
روزنه ي اميدم را به سرقت بردند.
مرگ فرصت نداد بقيه ي آرزو هايم بر باد بروند.
فواره ي سرنگون شده به قوه ي جاذبه ي زمين شلاق مي زند.
طوفان تلافي مقاومت جنگل را سر تک تک درخت ها در مي آورد
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید