سينا واقعاً يکي از تنبل ترين شاگردهاي من بود. او هيچ علاقه اي به مدرسه نداشت. لباس هايش کثيف و چروکيده بودند. موهايش را هيچ وقت شانه نمي کرد و بدنش هميشه بو مي داد. يکي از شاگردهايي بود که در تمام مدرسه انگشت نما مي شوند و هر کارشان بکني، باز با قيافه بي تفاوت، به تو زل مي زنند. آنقدر که مي خواهي از دستشان ديوانه شوي. خانم علوي – معلم سينا– هر سوالي که از او مي پرسيد، جز بله يا نخير، جوابي از او دريافت نمي کرد. ذره اي انگيزه و علاقه در اين بچه وجود نداشت و به همين دليل، در تمام مدرسه، کسي پيدا نمي شد که او را دوست داشته باشد.
هر چند خانم علوي ادعا مي کرد که به همه بچه ها به يک چشم نگاه مي کند، اما واقعيت غير از اين بود؛ خانم علوي متوجه شد که هر وقت ورقه سينا را صحيح مي کند و به او نمره تک مي دهد، ته دلش خوشحال مي شود و با کمال ميل، خشم خود را سر نمره هاي تک او خالي مي کرد. سينا ابداً خيال نداشت از جلد کثيف و بي حس و حال خودش بيرون بيايد.
معلم يک روز تصميم گرفت نگاهي به کارنامه هاي سال هاي قبل از او بيندازد؛ شايد اطلاعاتي درباره اش به دست بياورد و بتواند از اين طريق، به او کمک کند. گزارش راهنمايي تحصيلي از وضعيت سال هاي قبل او اين بود:
کلاس اول: سينا خوب درس مي خواند و نسبت به آموزش، رويکرد خوبي دارد، ولي اوضاع خانه اش در هم ريخته است.
کلاس دوم: سينا مي تواند بهتر از اين باشد. مادرش سخت بيمار است. در خانه کسي به سينا کمک نمي کند.
کلاس سوم: سينا پسر بدي نيست، ولي زيادي جدي و خشن است. در درس، کند و ضعيف است. مادرش امسال مرد.
کلاس چهارم: سينا خيلي کند است، ولي رفتار بدي ندارد. پدرش علاقه اي به کارهاي او نشان نمي دهد.
روز معلم بود و بچه ها براي خانم علوي، هديه آورده بودند. آنها هديه هايشان را روي ميز او گذاشتند و دورش جمع شدند تا او هديه ها را باز کند. در ميان هدايا، هديه سينا هم به چشم مي خورد. خانم علوي واقعا تعجب کرده بود که سينا هديه بياورد، ولي آورده بود! هديه او يک کاغذ قهوه اي بود و حسابي چسب خورده بود روي بسته، جمله ساده «از سينا براي خانم علوي» به چشم مي خورد هنگامي که علوي هديه را باز کرد، ديد که يک دستبند عاج نگين دار است که نيمي از سنگ هاي آن افتاده اند. در کنار دستبند، يک شيشه عطر بسيار ارزان قيمت هم ديده مي شد.
بقيه بچه ها با ديدن هداياي سينا ، زيرلبي خنديدند و با هم در گوشي حرف زدند، ولي خانم علوي دستبند را به دست کرد و مقداري از عطر را به مچ دستش ماليد و به اين ترتيب، بچه ها را ساکت کرد. او مچ دستش را بالا گرفت تا بچه ها بو کنند و گفت: «خيلي خوشبوست. مگه نه؟ بچه ها متوجه منظور خانم معلم شدند و آه و اوه» راه انداختند!
زنگ آخر خورد و بچه ها داشتند به خانه هايشان مي رفتند سينا طبق معمول، پشت سر همه، راه مي رفت. او آرام به طرف ميز خانم علوي آمد و زير لب گفت: «خانم معلم... خانم معلم ... شما بوي مادر منو ميدين و دستبند اون هم خيلي به شما مياد. خوشحالم که از هديه هاي من خوشتون اومد» و سپس همانطور کشان کشان رفت. خانم علوي دست هايش را به هم گره زد و خدا را شکر کرد که رفتار احمقانه اي از او سر نزده است.
فردا صبح، بچه ها با خانم معلم تازه اي روبه رو شدند؛ خانم علوي کاملا فرق کرده بود. او ديگر فقط يک معلم نبود، بلکه نماينده اي از سوي خداوند بود. او حالا احساس مي کرد متعهد است که بچه هايش را دوست داشته باشد و براي آنها کاري کند که پس از او بتوانند درست زندگي کنند او به همه بچه هايش کمک مي کرد، ولي از همه مهم تر به کمک شاگرداني که کند بودند – و مخصوصا به کمک سينا مي شتافت. در پايان سال تحصيلي،سينا به طرز حيرت انگيزي پيشرفت کرد. او توانست خود را به بقيه بچه ها برساند و حتي از خيلي ها جلو بزند. سال ها گذشت و خانم علوي مدت ها بود که ديگر از سينا خبر نداشت. ناگهان روزي از او نامه اي دريافت کرد به اين مضمون:
خانم علوي عزيز
مي خواهم اولين کسي باشيد که اين نکته را مي دانيد؛ من در کلاسم شاگرد دوم شده ام.
مديون شما هستم: سينا
هر کدام از ما در هر جايگاه و منزلتي که هستيم مي توانيم براي ديگران منبع خير خواهي و برکت باشيم.
چهارسال بعد، نامه ديگري از سينا آمد:
خانم علوي عزيز
امروز من دکتر سينا رضايي هستم مي خواهم اولين کسي باشيد که مي دانيد بيست و هفتم ماه بعد روز ازدواج من است. مي خواهم بيايد و در جايي بنشينيد که اگر مادرم زنده بود، در آنجا مي نشست. شما تنها فاميلي هستيد که دارم. پدرم پارسال مرد.
خانم علوي به عروسي رفت و در جايي نشست که قرار بود مادر سينا بنشيند. او شايستگي نشستن در آنجا را داشت، زيرا براي سينا کاري کرده بود که او هرگز فراموش نکرد.
اين گونه افراد در اطراف ما بسيارند. چند درصد از ما قدرت درک نياز ديگران را نسبت به خود داريم . هر کدام از ما در هر جايگاه و منزلتي که هستيم مي توانيم براي ديگران منبع خير خواهي و برکت باشيم. قرار نيست هميشه کسي به کمک ما نياز داشته باشد که يکي از عزيزانش را از دست داده باشد . افراد در اطراف ما مي توانند فقط به لحاظ روحي خسته باشند و به يک همدردي ساده و کوتاه از جانب ما نيازمند باشند. مي توانند دلتنگ باشند و با مصاحبتي کوتاه روح آنان را تازه کنيم. مي توانند مستاصل شده باشند و با انتقال تجربه مان دستشان را بگيريم . مي توانند در مسيري نه چندان خوشايند قرار گيرند و ما با آوردن نشاني از سعادت مسير را براي آنها به سوي خوشبختي کج کنيم. پس به پا خيزيد. دست روي دست نگذاريد که زود دير مي شود. فرصت ها از دست مي روند . ممکن است ديگر به اين راحتي اين توفيق به شما داده نشود . پس کاري بکنيد کارستون.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید