روان شناسان در اندازه گيري هوش يا رفتار هوشي برخوردند به اين كه هوش از عوامل گوناگوني تركيب يافته است كه اختلاف مردم از لحاظ هوشي بيشتر به اختلاف در وضع اين عوامل، مربوط است. بعضي از روان شناسان تعداد اين عامل ها را 80 دانسته اند. محققان ديگر، هوش را به 120 عامل گاهي بيشتر تجزيه كرده اند البته اين تجزيه و تحليل براساس تست هاي انجام گرفته است كه به افراد در سن ها و شرايط مختلف داده شده و هوش آن ها را اندازه گرفته اند.
معروفترين روان شناساني كه به مطالعه و سنجش عوامل تشكيل دهنده هوش پرداخته اند اسپيرمن و ترستون هستند كه نظريه هر كدام را به اختصار شرح مي دهيم:
نظريه اسپيرمن
اين دانشمند مي خواهد از طريق آزمايش ثابت كد كه هوش يك استعداد عمومي است كه اثرش در جنبه هاي مختلف ظاهر مي شود همان طوري كه بيشتر مردم تصور مي كنند مثلا معتقدند كسي كه در مسائل سياسي هوشمند است حتما بايد در تجارت يا اقتصاد يا خدمات اجتماعي يا در حل مشكلا و مسائل علمي يا تربيت و ... نيز هوشيار باشد كه در غير اين صورت، وجود يك هوش كلي و عمومي بي معنا خواهد بود بلكه به جاي آن بايد به توانايي هاي خاصي كه هر كدام در موردي سودمند است معتقد شد. اسپيرمن با اين عقيده به اجراي عده زيادي تست هوشي و تحصيلي پرداخت و به نتايج زير سيد:
1- در هر فعاليت ذهني دو عامل موثرند يكي عامل مشترك كه در تمام انواع فعاليت ذهني تاثير دارد و اگر چند نوع تست يا مسئله دراختيار فرد قرار بگيرد كه به حل يا پاسخ دادن آن ها بپردازد اين عامل مشترك است، و عوامل نوعي كه مخصوص هر يك زا آن ها هستند بستگي دارد اسپيرمن به عامل عمومي (general factor) حرف (g) و به عامل اختساصي يا نوعي (Specific factor) حرف (S) اطلاق كرد كه ما مي توانيم در زبان فارسي حروف «ع» و «ن» را كه حروف اول كلمات عمومي و نوعي هستند به كار ببريم يعني با حرف «ع» به استعداد ذهني عمومي يا مشترك و با حرف «ن» به استعداد ذهني خاص يا نوعي كه در انجام دادن عمل ذهني خاصي موثر است اشاره كنيم. از اين رو، نظريه اسپيرمن را نظريه «دو عاملي» گويند.
2- همچنين، اسپيرمن به اين نتيجه رسيد ه تست هايي كه اعمال عالي ذهن مانند استدلال و خلاقيت را اندازه مي گيرند موفقيت در آن ها به ميزان بيشتري از عامل «ع» يا (g) (عامل عمومي) نياز دارد يعني موفقيت در آن ها بيش از عوامل نوعي به عامل مشتر و عمومي بستگي دارد در حالي كه انجام دادن اعمال حسي – حركتي يا حفظ كردن و يادآوري به عوالم نوعي بيش از عامل عمومي ارتباط و بستگي دارد به همين سبب، ديده مي شود كه بعضي از مردم استعداد ذهني عمومي بسيار قوي دارند ولي از يادگيري ساز نوازي، رقصع رسم و آوزا خواندن ناتوان هستند براي اين كه عوامل نوعي يا تسعدادهاي ذهني خاص آن ها ضعيف مي باشند. برعكس كساني را هم مي بينيم كه در فعاليت هاي حسي – حركتي يا حفظ كردن و يادآوردن بسيار قوي هستند مثلا مي توانند خوب ساز بزنند، خوب برقصند و در مهارت هاي دستي ماهرند ولي عامل عمومي يا استعداد ذهني عمومي ايشان ضعيف است به عبارت ديگر، عامل عمومي يا استعداد ذهني عمومي ايشان ضعي است به عبارت ديگرع عامل عمومي در تمام قدرت ها و فعاليت هاي ذهني از ادراك گرفته تا حفظ كردن و ياد آوري و استدلال موثر است ولي اثر آن در اين قدر ها و اعمال ذهني به نسبت هاي متفاوت است مثلا تاثيرش در استدلال بيش از يادآوري است.
3- سومين نتيجه اي كه اسپيرمن رفت اين بود كه تست هاي هوشي بايد بر اساس سنجش عامل عمومي يا كلي تهيه شوند و استعداد عمومي افراد مورد نظر را اندازه بگيرند.
پس نظريه اسپيرمن را مي توان در سه نكته خلاصه كرد:
1- هوش يك عمل ذهني معين نيست مانند استدلال، يادگيري، يادآوري و ... بلكه يك عامل عمومي يا استعداد عمومي است كه به نسبت هاي متفاوت در تمام اعمال ذهني اثر مي گذرارد و عوامل نوعي نيز با آن همكاري مي كند. يعني استعداد عمومي در تمام فعاليت هاي مختلف فرد ظاهر مي شود با وجود اين كه هر فعاليتي از يك عامل نوعي يا اختلاصي متاثر مي باشد.
2- تفاوت هوشي بين مردم در تفاوت استعداد توانايي آن ها به درك و شناختن روابط آشكار مي شود بدين معنا كه افراد باهوش روابط بيشتر و پيچيده و انتزاعي را در مي يابند ولي افراد كودن فقط مي توانند روابط ساده و محسوس را درك كنند.
3- بهترين تست براي سنجش هوش، تستي است كه عامل عمومي را سنجد و ميزان درك روابط را رد افراد اندازه بگيرد.
نظرية ترستون
اين دانشمند تحقيقات اسپيرمن را در آمريكا دنبال كرد و به اين نتيجه رسيد كه آنچه را اسپيرمن هوش يا عامل عمومي مي داند مي توان به چند عامل يا قدرت و استعداد تجزيه كرد به همين سبب، نظريه ترستون را «نظريه چند عاملي» مي نامند. اين دانشمند از تحقيقات خود نتايج زير را گرفت:
1- تست هاي هوشي يك استعداد عمومي و مشترك را اندازه نمي گيرند بلكه هفت استعداد يا عامل ذهني را مي سنجندكه اين عوامل ذهني هفتگانه عبارتند از:
الف – استعداد يا توانايي فهميدن معاني الفاظ.
ب – استعداد يادآوري آسان الفاظ يا تركيب كلمات از حروف معين.
ج – استعداد عددي كه عبارت است از استعداد انجام دادن چهار عمل اصلي در رياضيات به سرعت و دقت.
د – استعداد تصور بينايي مكاني كه عبارت است از قدرت تصور روابط مكاني و شكل ها و حكم كردن درباره آن ها به دقت و سرعت، يا استعداد تصور حركات اشيا و اوضاع و احولا مختلف آن ها در ضمن اين حركات (يعني فرد بتواند حالات يك شي را در ضمن حركت ان در ذهن خود مجسم كند و ابعاد آن را بششناسد).
هـ - سرعت ادراك كه در سرعت شناخت جنبه ها يا وجوه همانند و ناهمانند اشيا ظاهر مي شود.
و – استعداد حفظ كردن و يادآوري مستقيم كلمات يااشكال يا ارقام.
ز – استعداد يا قدرت استقرا (استدلال استقرايي) يعني استعداد كشف اصل يا قاعده و يا نظام خاص در يك سلسله اشيا.
2- اين استعدادهاي هفتگانه داراي استقلال نسبي هستند نه مطلق يعني شخصي كه مثلا استعداد رياضي قوي دارد در ساير تست ها نيز برتري نشان مي دهد ولي نه به اندازه تست رياضي زيرا ارتباط بين استعداد عددي و استعداد لفظي ياكلامي ضعيف تراز ارتباط بين استعداد جمع، تفريق، ضرب، و تقسيم مي باشد.
3- در كارهاي ذهني مخصوصا آن هايي كه پيچيده باشند همه اين استعدادها همكاري مي كنند مثلا براي نوشتن يك مقاله علمي، شخص از تمام آن ها به نسبت هاي مختلف استفاده مي كنند.
با توجه به تعريفي كه از هوش به ويژه انسان گفتيم مي توايم نتيجه بگيريم كه هوش يك عامل كاملا مشخص و مستقل از ساير استعدادهاي ذهني فرد نيست و ما نمي توانيم با يك تست هوشي تمام اين استعدادها را به دقت بسنجيم و درباره كم و كيف آن ها داوري دقيق بكنيم در واقع اظهارنظر ما درباره هوش خود يا ديگران اظهار نظر درباره هوش خود يا ديگران اظهار نظر درباره رفتار هوشي يا رفتاري است كه استعدادهاي ذهني فرد را نشان مي دهد.
از طرف ديگر، اين نظريه ها ثابت مي كنند كه كودك تيزهوش برخلاف تصور مردم ضرورتي ندارد كه در تمام موارد، تيزهوش باشد يا كودك كودن در همه موارد كند ذهن باشد بلكه ممكن است كودكي در يك عامل هوشي قوي تر و در عامل ديگر ضعيف باشد. بيشتر معلمان اين واقعيت را تجربه كرده اند كه بعضي از كودكان در كارهاي هنري و دستي بسيار پيشرفته و ماهرند ولي در ساير موضوع هاي درسي ضعيف هستند زيرا نمي توانند خوب بخوانند. به همين سبب است كه رعايت تفاوت هاي فردي در تدريس هميشه به معلمان توصيه مي شود.
شناخت عوامل هوش، جوانان را در انتخاب شغل نيز كمك مي كند، مثلا كسي كه علم يا استعداد كلامي يا لفظي قوي دارد احتمالا در نويسندگي يا روزنامه نگاري موفقيت بيشتري به دست آورد و آنكه در استعداد تصور مكاني و استدلال استقرايي قوي است احتمالا در امور مهندسي اي رشته هاي علوم طبيعي بيشتر موبق خواهد شد هر چند كه ما هنوز تست هاي آن چنان دقيق نداريم كه وضع اين عوامل يا استعدادهاي گوناگون را كاملا و دقيقا روشن نمايند.
شناخت عوالم مختلف در هوش در امر بهداشت و سلامت رواني نيز موثر است بدني ترتيب كه بيشتر محصلان دچار احساس حقارت مي شوند به خاطر اين كه در فعاليت مورد نظر معلم يا مدرسه موفق نمي شوند در صورتي كه علت اين شكست، مجبور ساختن ان ها به رفتن در راهي است كه آمادگي آن را ندارند يا اشخاصي هستند كه مرتبا شغل عوض مي كنند و در هيچ شغلي موفقيت لازم به دست نمي آورند و اين نيز به سلامت رواني آن ها لطمه مي زند در صورتي كه اگر محصل يا هر شخص ديگر بداند در چه قسمتي استعداد بيشتري دارد و در چه جهاتي بايد بيشتر فعاليت كند و ياد بگيرد از متبلا شدن به چني احساس حقارتي در امان خواهد بود البته مشروط بر اين هك سايرعوامل (بدني يا عاطفي) علت آن نباشند. يكي از روان شناسان مي گويد: «بهترين نظري كه معلمان و مربيان بايد به خاطر داشته باشند اين احتمال است كه هر عامل هوشي را تا حدي مي توان به وسيله يادگيري رشد گسترش داد»
رشد و تكامل شخصيت و عوامل موثر در آن
اثر مفهوم شخصيت سخن گفتيم اكنون منطقي خواهد بود كه درباره رشد و تكامل آن بحث كنيم يعني ببينيم چگونه وراثت زيستي از يك طرف و محيط اجتماعي از طرف ديگر در رشد و تكامل شخصيت اثر مي گذارند زيرا قبلا گفتيم كه شخصيت همواره در حال تكامل است يعني عوامل گوناگوني در تكوين آن اثر گذاشته آن را به شكل خاص در مي آورند. پس تكامل شخصيت، متضمن رشد و نضج است و نيز هماهنگي بين ويژگي هاي شخصيت را در بردارد.
همچنين، براي شناخت يك شخص معين ما نيازمنديم بدانيم چه عواملي تاثيرهاي خاصي در زندگي او داشته اند و شخصيت او در رشد و تكامل خود از چه عامل هايي متاثر شده است. درباره انواع عوامل موثر در رشد و تكامل شخصيت ميان روان شناسان اختلاف نظر ديده مي شود بدين معنا كه بعي از ايشان به عوامل طبيعي و بيولوژيك و برخي فقط به عامل هاي اجتماعي اهميت بيشتري مي دهند ولي مسلم است شخصيت هركس نتيجه تاثير متقابل تمام عوامل مذكور است اينك به تاثير بعضي از عوامل مهم اشاره مي كنيم.
1-وراثت و محيط:
شخصيت فرد در نتيجه تاثير متقابل يا فعل و انفعال (تفاعل) دو عامل وراثت و محيط پيدا مي شود ور شد مي كند. بدين معنا كه انسان هنگام تولد داراي يك عده استعدادهاي بدني، عصبي، و رواني است كه از جمله مي توان انگيزه هاي ناآموخته، قسمت عمده هوش و استعداد يادگيري و ميزان حساسيت يا تاثر را نام برد و از همان زمان پيدايش يك عده خصايص اكتسابي يا محيطي در او پيدا مي شوند كه خصايص ناآموخته پايه اين خصايص اكتسابي هستند و اين خصايص اكتسابي نيز به نوبه خود روي خصايص فطري يا ناآموخته اثر مي گذارند. از اينجاست كه فعل و انفعال يا تفاعل بين فرد و محيط آغاز مي شود. نوزاد گريه مي كند مادرش به او شير مي دهد شيردادن سبب مي شود كه بچه به مادرش محبت پيدا كند و او را پناهگاه و حامي خود بداند، اين محبت يا علاقه سبب مي شود كه كودك حتي در مراحل بعدي زندگي وقتي به مشكلي برمي خورد به مادرش پناه ببرد، بدين ترتيب بين كودك و مادر رابطه يا تاثير متقابل پيدا مي شود به تدريج خانواهد به شكل دادن رفتار بچه مي پردازد، بعدها جامعه اين نقش را به عهده مي گيرد. يعني با افزاي سن، دايره روابط كودك گسترش مي يابد و او با افراد و اشياي بيشتري ارتباط پيدا مي كند و تحت تاثير آن ها قرار مي گيرد و در عين حال روي آن ها اثر مي گذارد (تاثير متقابل) زيرا قبلا گفتيم كه سازگاري انسان با محيط مثبت است يعني او صرفا تابع محيط نيست بلكه آن را به نفع خود تغيير مي دهد.
خلاصه كودك از محيط يادمي گيرد كه استعدادهاي طبيعي خود را در چه مواردي و چگونه به كار بيندازد، به اوضاع گوناگون محيط چگونه پاسخ نشان دهد، به چه نوع فعاليت هاي تحصيلي يا شغلي پردازد، به چه زباني سخن بگويد، به چه شكلي لباس بپوشدع چه نوع غذاهايي را بخورد و آن ها را چگونه درست كند، ... بدين ترتيب شخصيت فرد از تاثير متقابل عوامل ارثي و محيطي او بوجود مي آيد.
2- غدد درونريز:
(Endocring glands) در بعضي حالات، اختلال در غده هاي درونريز (داخلي) موجب اختلال شخصيت مي شود مثلا نقص تيروئيد با تنبلي و سستي همراه است.
3- عوامل جغرافيايي:
بعضي از روان شناسان در بحث از عوامل موثر در رشد و تكامل شخصيت به اثر عوامل جغرافيايي توجه نمي نمايند در حال يكه به تجربه شخصي مي دانيم كه اين عامل ها چقدر روي شخصيت افراد اثر مي گذارند. مثلا شيوه زندگي اجتماعي در محيط كوهستاني با محيط شهري و گرمسير فرق مي كند. چنانكه قبيله اسكيمو به علت زندگي در شرايط جغرافيايي سخت، نظام اجتماعي خاصي دارند كه بيشتر جنبه فردي دارد يعني هر فردي از اين قبيله ناچار است براي حفظ و حمايت خود بكوشد، شخصا براي خودش اسلحه و وسايلزندگي بسازد، به تنهايي شكار كند، و حتي خانواده هنيز يك واحد اقتصادي است كه فقط به خودش توجه دارد يعني اگر چند خانواده در يك خانه زندگي كنند زن هر خانواده فقط غذاي خود را درست مي كند. از اين رو، اعتماد به نفس و قدرت نمايي از نشانه هاي آشكار شخصيت يك اسكيمو مي باشند.
4- عوامل اجتماعي:
جامعه و فرهنگ با شخصيت هاي افرادش كاملا ارتباط دارد و نمي توان شخصيتي را مطالعه كرد بدون اين كه به فرهنگ حاكم بر جامعه آن توجه نمود. يقينا اگر ما در جامعه هند زندگي مي كرديم يا آمريكا، افكار و معتقدات و آداب و رسومي غير از اين داشتيم كه حالا داريم و ديد و گرايش ما نسبت به جهان و موقعيت ما در آن زياد فرق مي كردند. فرهنگ استكه به ما مي گويد: چه چيزهايي خير و چه چيزهايي شرند، كدام حلال و كدام حرام است، چگونه بايد بينديشيم و چگونه بايد افكار خود را بيان كنيم، چه نوع معلومات و مهارت ها را بايد ياد بگيريم، به چه مشاغلي بپردازيم، چه نوعحكومتي داشته باشيم، به چه نوع سازمان هاي دولتي نياز داريم، چه چيزهايي را بايد دوست بداريم و از چه چيزهايي متنفر باشيم، و محبت و نفرت خود را چگونه نشان دهيم و ... بچه هاي ما چند ساله بايد به مدرسه برونند و چند سال بايد در مدرسه باشند، در چه رشته يي بايد تحصيل كنند، موفقيت تحصيلي ايشان در چه صورت ممكن خواهد بود، بازار كارشان چه و چگونه خواهد بود، نحوة مسئوليت والدين ومدرسه در تربيت كودكان تا چه حدود بايد باشد و ... همگي به وسيله «فرهنگ» جامعه ما تعيين مي شوند.
پس فرهنگ ما در وجود ما زنده است همان طوري كه ما در آن زندگي مي كنيم. به عبارت ديگر، ما آينه يي هستيم كه تصوير اين فرهنگ در آن منعكس مي شود.
عوامل اجتماعي علاوه بر فرهنگ شامل خانواده، مدرسه، وسايلارتباط جمعي هم مي باشند. خانواده در واقع، نخستين و اساسي ترين عامل اجتماعي به شمار مي رود زيرا جامعه، فرهنگ خود را از اين طريق به نسل هاي ديگر منتقل مي كند.
تجارب روان شناسان به ويژه روانكاوان نشان داده اند كه هيچ عاملي به اندازه خانواده در تعيين و تشكيل شخصيت كودك در دوران شيرخوارگي و كودكستاني (پنج و شش سال اول زندگي) موثر نيست زيرا بچة انسان هنگام تولد از اداره زندگي خود عاجز است و به ناچار بايد تحت حمايت خانواده يا شبيه آن قرار گيرد و گرنه ادامه حيات برايش ممكن نخواهد بود از اين رو، بهترين و آماده ترين دوران اثر پذيري را درخانواده مي گذراند و تقريباً پايه آنچه بعدا بايد باشد در خانواده ريخته مي شود و به همين سبب است كه متخصصان تربيت كودك، تريبت خانواده را مقدم بر تربيت بچه ها مي دانند و معتقدند مدرسه وقتي در تربيت كودك واقعا موفق خواهد شد كه خانواده هاي تربيت شده داشته باشيم.
مدرسه بعد از خانواده، عامل موثر در تكوين شخصيت – به ويژه ازلحاظ اجتماعي است – مدرسه است كه بسياري از ارزش هاي اجتماعي را براي دانش آموزان تعيين مي كند و حتي تحميل مي كند، به ايشان مي گويد چه چيزهايي را بايد ياد بگيرند چگون با ديگران همكاري كنند براي چه مسائلي بينديشند آزاد انديش باشند يا برده انديش، كدام يك از افكار و عادت ها و عقايد آموخته از خانواده را بايد تقويت كنند و كدام يك را كنار بگذارند.
وسايل ارتباط جمعي كه شامل راديو، تلويزيون، سينما، تئاتر، روزنامه، مجله و ساير نشريات مي باشد در رشد و تكامل شخصيت بسيار موثر است و اثر آن ها در عصر حاضر چند برابر شده است. زيرا قالبا كودكان به علت گرفتاري والدين ناچارند با استفاده از اين قبيل وسايل خود را سرگرم كنند و اين نيز سبب خواهد شد كه به تدريج و ناخودآگاه تحت تاثير آموزش آن ها قرار بگيرند. تاثير وسايل ارتباط جمعي با افزايش سن بيشتر مي شود چنان كه نوجوانان وجوانان از اين وسايل پيش از خانواده و مدرسه متاثر مي شوند و گاهي اين تاثر به قدري شديد است كه ملاك ارزش يابي آموزش هاي خانواده و مدرسه مي گردد و نوجوان براساس آموخته ها يا تاثرهاي خود از وسايل ارتباط جمعي در بارة افكار و عقايد و معتقدات خانواده و معلمانش داوري مي كند. بدين ترتيب، قسمت عمده اي از شخصيت فرد تحت تاثير وسايل ارتباط جمعي رشد و تكامل پيدا مي كند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید