کودکان با احساسات بیولوژیکی ذاتی مثل عصبانیت، ناراحتی، تنفر، لذت و ترس به دنیا می آیند. این احساسات فیزیکی از نیمکره ی راست مغز سرچشمه می گیرند و مهمترین و ضروری ترین عناصر برقراری ارتباط با زبان عشق هستند.
نوزادان از نظر احساسی پاسخگو بوده و واکنش می دهند. طی هشت هفته ی اول تولد، احساس ترس، عصبانیت، ناراحتی و لذت را به طور عمیق تجربه می کنند. احساساتی که در این مدت تجربه می کنند، پایه و بنیاد ارتباطات غیرکلامی آنها را در رابطه های عشقی آینده شان شکل می دهد.
احساسات درونی که از هنگام تولد به وجود می آیند چنین خصوصیاتی دارند:
احساساتی متغیر — همانطور که تجربیات ما لحظه به لحظه تغییر می کند، احساساتمان نیز به طور لحظه ای از یکی به دیگری تغییر می کند.
احساساتی حسی — احساساتی است که از عمق وجود ما بیرون می آید.
احساساتی مجزا — احساسات (عصبانیت، ناراحتی، ترس و لذت) هر کدام نشانه های بیولوژیکی مجزا و مشخصی دارند و حالات چهره به تناسب هرکدام متغیر است.
احساساتی قوی — این احساسات آنقدر شدت و قدرت دارند که توجه مراقب نوزاد را به خود جلب کند.
اگر این تجربیات احساسی برایتان نا آشنا هستند، احتمالاً احساساتتان دیگر خاموش شده است.
علائم و نشانه های نیاز به آگاهی احساسی بیشتر چیست؟
واکنش احساسی هر فرد را در رابطه های عشقی زیر در نظر بگیرید:
علی مردی مهربان، محکم و قابل اطمینان است، اما احساساتی یکنواخت دارد. او می تواند رابطه ی خوبی با کارش برقرار کند، اما با همسرش نمی تواند. هیچ چیز او را هیجانی نمی کند و از نظرش هیچ موضوعی شایسته ی بحث کردن نیست. وقتی همسرش تقاضای طلاق کرد، واقعاً متعجب شده بود.
لیدا بسیار تلاش می کند تا همسر خوبی باشد. او زنی جذاب، مهربان، و سخت کوش است و همه چیز زندگی را جدی می گیرد و هیچوقت از چیزی گله و شکایت نمی کند. اما فقدان شوخ طبعی، و سرزندگیِ او باعث ایجاد مشکل در زندگی زناشویی اش شده است و همسرش مشغول برقراری ارتباط عاشقانه با زن های دیگر شده است.
محسن مردی فوق العاده است که همه او را به خاطر خوبی، مهربانی و سخاوتش دوست دارند و تحسین می کنند. تنها چیزی که خانواده اش می دانند این است که خیلی زود عصبانی می شود. وقتی مردم به همسر محسن می گویند که چه خوش شانس بوده که چنین شوهری نصیبش شده است، او لب خود را می گزد و با خود فکر می کند که چقدر او و فرزندانش احساس کمبود محبت می کنند.
چیزی که همه ی این افراد به طور مشترک فاقد آن بودند، توانایی برقراری ارتباط با احساساتی قوی است. هیچیک از این افراد احساساتی درونی به شرح زیر را تجربه نمی کنند:
احساساتی که در طور روز تغییر کند — تغییر از ناراحتی به شادی، از عصبانیت یا ترس به لذت، البته برحسب موقعیت.
احساساتی که نیازهای غریزی را ابراز کند — مربوط به سلامت فیزیکی و روانی
احساساتی که برای فرد مثل یک تجربه باشند — احساساتی شورانگیز
احساساتی که علاقه ی اطرافیان را به خود جلب کند — نیازهای فردی و میان فردی را ابراز کند.
علی،لیدا و محسن برای اصلاح و بهبودی رابطه های خود باید با احساسات خود مانوس شوند. اینطور به نظر می رسد که همه ی آنها آن احساساتی را که دوست نداشته یا نمی توانسته اند ابراز کنند، را کنار گذاشته اند. درعوض، چیزی که مورد نیاز است، توانایی شناخت و تجربه ی تفاوت بین احساسات درونی اولیه و بنیادی و استراتژی های برقراری ارتباطات احساسی که آنها از آن خودداری می کرده اند است.
چطور ارتباطات غیرکلامی در کودکی الگویی برای رابطه های عشقی بزرگسالی درمی آید؟
نوزادان کاملاً به ابزارهای غیرکلامی احساسات برای برقراری ارتباط و ارضای نیازهای خود وابسته و متکی هستند. این تجربیات غیرکلامی و غیرعقلانی در روح و روان فرد باقی مانده و به شکل پایه و اساسی برای روابط احساسی آینده درمی آیند. مهارتهای کلامی پس از سال دوم تولد روی کار می آیند، اما این نوع جدید برقراری ارتباط هیچگاه جایگزین نوع قبلی نمی شود. الگوی برقراری ارتباط در روابط عاشقانه همانطور غیرکلامی و احساسی باقی می ماند.
این ارتباطات غیرکلامی اولیه با تحت تاثیر قرار دادن موارد زیر، در رابطه های بعدی ما تاثیر می گذارند:
اطمینان به دیگران — اعتقاد به اینکه دیگران به نیازهای ما پاسخ می دهند.
احساس ما نسبت به خود — با موفقیت در برقراری ارتباطات احساسی دوجانبه به چشم میآید. خویشتن شناسی— اعتماد به نفس با توانایی برقراری ارتباط برای رفع نیازهای احساسی تقویت می شود.
ارتباط با محیط — اعتقاد به اینکه جهان اطراف مهربان و حمایتگر است.
تشخیص خود از غیر خود — با موفقیت در برقراری ارتباطات احساسی دوجانبه به چشم می آید.
همدلی—توانایی درک تجربیات احساسی دیگران.
رشد معنوی — اگر احساسات من مهم هستند، پس احساسات دیگران نیز مهم می باشند.
چرا فرهنگمان ما را وادار می کند تا احساساتمان را کنار بگذاریم؟
علیرغم نقش اساسی احساسات در ارتباطات عشقی، بسیاری از مردم از این احساسات خود دوری می کنند. البته با توجه به فرهنگی که احساسات را ویرانگر و اشکالتراش می داند، امری تعجب برانگیز نیست.
برای قرن های متمادی، موسسات فرهنگی و مذهبی احساسات را موجب بدنامی و بی احترامی می دانستند. آنها مردم را ترغیب می کردند که به جای احساس کردن، فکر کنند. به همین ترتیب بود که ارجحیت مغز به قلب، توسط فرهنگ میان مردم ریشه دواند.
بسیاری از انسانها می خواهند به جای اینکه احساساتشان را تجربه کنند، آنها را کنترل کرده و سرکوب کنند. تجربیات بد دیگری به این دیدگاه فرهنگی اضافه می شود. ارتباطات دردناک و گیج کننده در نوزادی و اوایل کودکی مزید بر علت شده و عقل را بر احساسات حکمفرما کرده است.
اما چطور این مسئله اتفاق می افتد؟ چطور ما از تجربه کردن احساسات ناراحتی، عصبانیت، ترس و لذت به سمت کنترل و سرکوب کردن آنها پیش می رویم؟
چطور احساساتمان را کنار می گذاریم؟ هر چه بزرگتر شده و بالغتر می شویم، توانایی ما در فاصله گرفتن از احساساتمان بیشتر و بیشتر می شود. نظارت عقلانی جایگزین توانایی صحبت کردن، برنامه ریختن، و خیالبافی کردن می شود. اگر اولین عشق زندگیمان نتوانست این احساسات قوی را برایمان منظم کرده و تعدیل کند، توانایی ما در ساکت کردن و سرکوب کردن این احساسات بیشتر می شود.
برای برآمدن از عهده ی این احساسات نامتعادل، واکنش های احساسی ثانویه به وجود آمده اند که شامل موارد زیر است:
منحرف کردن حواس خود — با افکار و امیال قوی که احساسات معقول، موجه و قابل کنترلی ایجاد می کند.
چسبیدن به احساسی که قابل تحمل تر باشد و تغییر نکند — عصبانیت یا مسخره بازی مداوم ممکن است از نظر احساسی شدید باشند، اما این احساسات معمولاً یکنواخت و غیرواقعی هستند.
سرکوب کردن احساسات شدید — تاثیرات منفی و ناامید کننده در پاسخ به احساسات سختی مثل تنهایی یا ترس.
جزا و تاوان این کارها علاوه بر تاثیرات منفی آن بر روی روابط عشقی، موارد زیر را نیز شامل می شود:
تجربیات مثبت احساسی را نیز سرکوب می کند — ما نمی توانیم تجربیات عصبانیت یا ناراحتی را بدون از بین بردن تجربیات لذت بخش و خوشحال کننده، از بین ببریم.
ناسالم هستند — برای از بین بردن این احساسات نیاز به صرف میزان زیادی انرژی است و انرژی کمی برای زندگی درست باقی خواهد ماند.
ما را از خودمان، دیگران و دنیایمان جدا می کند — احساسات اولیه، بهترین ابزار ما برای یک ارتباط اجتماعی موفقیت آمیز است. ما را از نیازهای خودمان و دیگران باخبر می کند.
چه زمان نیاز به رشد و بهبودی مهارتهای احساسی خود پیدا می کنم؟
سوالهای زیر ر از خود بپرسید:
آیا من معمولاً احساساتی متنوع و جورواجور را تجربه می کنم، مثل ناراحتی، ترس یا لذت؟
آیا همه ی احسسات و عواطف خود را می پذیرم؟ آیا عصبانیت، ناراحتی یا شادی خود را به راحتی می پذیرم؟
آیا از احساسات خود در تصمیم گیری های زندگی کمک می گیرم؟
آیا احساست شدید شریک زندگیم را نیز درک میکنم؟
آیا احساساتم من را از ارتباطاتم با افرادی که دوستشان دارم باخبر و آگاه می سازد؟
اگر پاسخ شما به همه ی این سوال ها بله باشد، مشکلی ندارید، اما اگر پاسخهایتان منفی باشد، باید مورد مشاوره قرار گرفته و راه های درمانی لازم را پیش ببرید تا آگاهی بیشتری نسبت به احساسات خود پیدا کنید.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید