( آچاريا يكي از فلاسفه معاصر هندي است. وي درباره محدود بودن زمان زندگي، به ساعت هاي آخر زندگي اسكندر مقدوني اشاره مي كند.
«اسكندر مقدوني به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشايي بود كه در سي وسه سالگي درگذشت. روزي كه مرگ وي فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط يك روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند بيست وچهار ساعت زمان بود تا بتواند فاصله اي را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود، از بين ببرد و به نزد او بازگردد به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود، هنگامي كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند. بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا بيست وچهار ساعت مهلت براي او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وي پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقي نمانده است و آنها نمي توانند كاري برايش انجام دهند. اسكندر گفت: «من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را يعني نيمي از دنيا را در ازاي فقط بيست وچهار ساعت بدهم. آنها گفتند: «اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمي توانيم كاري برايتان انجام دهيم. اين كار غيرممكن است».1
در آن لحظه، اسكندر به بيهوده بودن تمامي تلاش ها و سختي كشيدن هايش پي برد و فهميد با آنكه كل دنيا را در دست داشت، قادر به خريد بيست وچهار ساعت وقت براي زندگي و ديدار مادرش نيست. او آن گاه دريافت كه سي وسه سال عمرش را چگونه به بيهودگي گذرانده است.
( گويند ابوريحان بيروني در پشتكار و اهتمام و بهره گيري از فرصت ها، فردي بي نظير بود. حكايت زير علاقه فراوان او به علم و دانش و استفاده از فرصت هاي محدود عمر را نشان مي دهد:
«آن گاه كه در بستر بيماري، نفس در سينه او به شماره افتاده بود، يكي از يارانش بر او درآمد و بر بالين او نشست. در آن حال، ابوريحان از او پرسيد: حساب «جده هاي هشت گانه» را كه وقتي مرا گفتي، بازگوي كه چگونه بود؟ دوستش گفت: اكنون چه جاي اين سؤال است؟ گفت: اي مرد! كدام يك از اين دو امر بهتر است: اين مسئله را بدانم و بميرم يا ندانسته و جاهل درگذرم؟ گويد: پس آن مسئله را به او گفتم و از آنجا بيرون شدم. هنوز قسمتي از راه را نپيموده بودم كه شيون از خانه او برخاست».2
( «همچنين، نقل مي كنند كه ميرزاي شيرازي در بستر بيماري بود و اطرافيان مي خواستند او را در اين دقيقه هاي واپسين عمر به سخن گفتن وادارند. هر چه مي گفتند، چشم هاي مبارك ايشان بسته بود. يكي از طلاب كه براي عيادت ايشان آمده بود، گفت: الان او را وادار به سخن گفتن مي كنم و مسئله اي پرسيد و گفت: آقا خوردنِ ته ديگ سوخته چه حكمي دارد؟ آقا چشم هايش را باز كرد و فرمود: مانعي ندارد. براي اينكه اگر چيزي بخواهد از نظر شرعي مانعي داشته باشد، يا بايد نجس باشد يا بايد خبيث باشد و يا اينكه ضرر داشته باشد و....3»
( صاحب جواهر، با نوشتن يك دوره فقه، ثابت كرد انسان زماني موفق و پيروز مي شود كه بتواند در برابر سختي هاي زندگي سربلند بيرون آيد. اين عالم بزرگوار در استفاده از وقت بسيار كوشا بوده و حكايت زير نشان دهنده اهميت وقت در نزد ايشان است:
«ايشان در يكي از روزهايي كه به نوشتن اين كتاب (جواهر) گران بها و شريف مشغول بود، فرزندشان از دنيا رفت و پدر و مادر را در غم و اندوه فرو برد. مراسم غسل و كفن انجام شد، ولي تشييع جنازه و تدفين به فردا موكول گرديد. لذا جنازه را در خانه مرحوم صاحب جواهر گذاردند. ايشان يك خانه محقر با دو اتاق داشتند كه يكي از آنها براي مطالعه و ديگري براي خانواده شان بود. لذا ناچار، تابوت فرزند را در اتاق مطالعه قرار دادند. آقا بعد از اينكه نمازشان را در مسجد خواند و به منزل مراجعت فرمود، از يك طرف جنازه پسر را مي ديد و از درگذشت او ناراحت بود و از طرفي ديگر مي بايست كتابشان را بنويسد. لذا بر سر جنازه جوان، دل را متوجه خدا كرده و مشغول نوشتن جواهر شد و ثواب آن را براي فرزندشان نثار و هديه كرد».4
كتاب جواهر، درّي گران بهاست كه در حوزه هاي علميه درخشيد و اهل علم و فقه از آن بهره ها جستند.
( «سكاكي مردي آهنگر بود و در كار خود مهارت بسياري داشت. گويند روزي با آهن، صندوقچه اي بسيار كوچك و ظريف ساخت و آن را به دربار پادشاه وقت برد و منتظر دريافت پاداش و انعام از سوي شاه شد. در همين وقت، يكي از دانشمندان وارد مجلس شد و شاه و تمامي حاضران به احترام او از جاي برخاستند. سكاكي به شدت تحت تأثير قرار گرفت و پرسيد كه اين شخص كيست؟ در جواب وي گفتند كه يكي از علماي معروف است. سكاكي به فكر فرو رفت و از اينكه عمر خود را در مسيري غير از كسب علم تلف كرده بود، اندوهگين شد. به همين خاطر، پس از خروج از دربار، مستقيماً به سوي مدرسه شهر شتافت تا درس فقه بياموزد، ولي به او گفتند كه سن و سالش اجازه تحصيل را به او نمي دهد. سكاكي دست بردار نبود.
ازاين رو، معلم يك مسئله بسيار ساده فقهي را به او آموخت و از او خواست كه آن را به ياد بسپارد و فردا در مدرسه بيان كند. با وجودي كه سكاكي تلاش فراواني كرد، ولي موفق نشد و مورد تمسخر ديگران قرار گرفت. ده سال از اين ماجرا گذشت. روزي از شدت اندوه و دل تنگي سر به كوه و صحرا نهاد و گذرش به جايي افتاد كه قطره هاي آب از بلندي بر روي تخته سنگي مي چكيد و بر اثر مداومت، سوراخي در دل سنگ ايجاد شده بود. سكاكي با مشاهده آن منظره، با خود گفت: «نه ذهن و حافظه تو از اين سنگ سخت تر است و نه علم از اين آب نرم تر. اگر مداومت و پشتكار داشته باشي، سرانجام موفق خواهي شد».5
اين را گفت و به شهر بازگشت و با اينكه حدود 40 سال داشت، به كسب علم پرداخت و با توكل به خدا و جديت در كار، به عنوان يكي از دانشمندان و فضلاي روزگار خود شناخته شد. حاصل تلاش هاي او در كتاب هاي گوناگوني جمع آوري شده است كه از آن جمله مي توان به كتاب مفتاح العلوم او اشاره كرد. اين كتاب، شامل چهارده علم در زمينه هاي گوناگون ادبي است.
«گويند بزرگمهر، وزير دانشمند انوشيروان، سحرخيز بود و ديگران را هم ـ از جمله انوشيروان را ـ به سحرخيزي فرا مي خواند و پيوسته به انوشيروان مي گفت: «سحرخيز باش تا كامروا باشي!» از بس بزرگمهر اين جمله را تكرار كرد، انوشيروان خشمگين شد و تصميم گرفت كه او را گوشمالي دهد. به همين دليل، به چند نفر از سربازان دستور داد كه در هيئت دزدان درآيند و سحرگاهي جلوي بزرگمهر را بگيرند و همه اموال و لباس او را به غارت برند و فقط لباس زير بر تنش بگذارند. دستور شاه اجرا مي شود و بزرگمهر با همان حالت به دربار مي آيد. انوشيروان او را به باد مسخره و استهزا مي گيرد و به او مي گويد: «شما كه اين همه مرا به سحرخيزي پند و اندرز مي دهيد، اينك اين ثمره و نتيجه سحرخيزي است كه دامن گير شما شده است؟! باشد كه ديگر نه خودت سحرخيز باشي و نه مرا به آن سفارش كني!»
بزرگمهر بي درنگ پاسخ مي دهد: «قربان، سحرخيزي هميشه سودمند است. منتهي امروز دزدان از من سحرخيزتر بودند و به همين جهت هم در كار خود موفق بودند و كامياب شدند!»
انوشيروان با اين پاسخ محكم، از غفلت و بي خبري بيرون آمد و از اين سخن پند گرفت و از وزير فرزانه خويش پوزش طلبيد و دستور داد لباس و وسايل بزرگمهر را به همراه خلعت فاخر به او بازگردانند».
( «در زمان جنگ، مردي را به صحراي موجاو در كاليفرنيا براي تربيت سربازان مي فرستند. زن نيز با شوهر خود همراه مي شود، ولي از اينكه مجبور است در چنان مكاني زندگي كند كه درجه حرارتش به 125 درجه مي رسد، به سختي ناراحت مي شود، به ويژه زماني كه شوهرش را براي مانور به صحرا مي فرستند و او ناگزير است در كلبه اي تنها و بي كس زندگي كند؛ جايي كه به جز سرخ پوستان و مكزيكي ها كه بيشتر آنها انگليسي بلد نبودند، كسي زندگي نمي كرد.
به همين خاطر، اين زن از داشتن هم زبان نيز محروم بود. خودش مي گويد كه نامه اي به والدينم نوشتم و به آنها گفتم كه حتي دقيقه اي ديگر نمي توانم در اين سرزمين دورافتاده زندگي كنم. پدر اين زن در پاسخ، تنها دو سطر برايش مي نويسد كه آن دو سطر زندگي او را دگرگون مي سازد: «از پنجره زندان، دو نفر زنداني، خارج را مي نگريستند. يكي گل و لاي ديد و ديگري ستارگان فروزان.»6 منظور پدر از بيان اين دو جمله، اين بود كه بايد آن زن بينش خود را تغيير دهد و به قول سهراب سپهري، «چشم ها را بايد شست».
اين زن مي گويد كه پس از مطالعه نامه پدرم و توجه به مفهوم آن، سعي كردم به جاي اينكه همواره كمبودها و زشتي ها و سختي هاي منطقه اي را كه در آن گرفتار شده بودم ببينم، زيبايي ها و خوبي ها را هم مشاهده كنم. او پس از آن با بوميان دوست شد و به كارهاي بافندگي و سفالي آنها علاقه نشان داد و كوشيد تا فنون و صنايع دستي آن منطقه را ياد بگيرد. همچنين، در زمينه گونه هاي گياهي و جانوري منطقه به مطالعه پرداخت و ضمن آن، صدف ها و گوش ماهي هايي متعلق به ميليون ها سال پيش را جمع آوري كرد و حاصل اين مطالعه و بررسي را در كتابي به نام بازوهاي درخشان نوشت. خودش مي گويد: «از زنداني كه خود ساخته بودم، به خارج نگريستم و ستارگان فروزان را يافتم».
( «يك كشاورز اهل فلوريدا پس از خريد يك مزرعه متوجه شد كه تعداد زيادي مار زنگي در آن زمين وجود دارد. افزون بر آن، خاك زمين استعداد رويش گياه خاصي را ندارد. به همين دليل، در ابتدا بسيار دل سرد و نوميد مي شود و سعي مي كند زمين را بفروشد، ولي موفق به اين كار نمي شود. سرانجام فكري به خاطرش مي رسد و تصميم مي گيرد از فرصتي كه در اختيارش نهاده شده است، نهايت استفاده را ببرد. او به مطالعه زندگي مارها مي پردازد و متوجه مي شود كه بسياري از گونه هاي نادر مار در مزرعه اش وجود دارد. بنابراين، با آزمايشگاه هاي سم شناسي ارتباط برقرار مي كند و گونه هاي كمياب خود را به آنها مي فروشد.
همچنين، درمي يابد كه گوشت برخي مارها براي تهيه كنسرو و پوست آنها براي تهيه كفش و كيف زنانه مناسب است. ازاين رو، با كارخانه هايي كه در اين زمينه ها كار مي كردند، قرارداد مي بندد و در مدتي كوتاه به ثروت و شهرت زيادي مي رسد. از سوي ديگر، مزرعه او مكان مناسبي براي بازديد جهانگردان مي شود و سالانه حدود 20 هزار جهانگرد از مارهاي سمي آن مزرعه ديدن مي كنند».7
اين دو داستان پاياني نه تنها نشان دهنده عزم و اراده آدمي در رويارويي با مشكلات و سختي هاست، بلكه بيانگر خلاقيت و ابتكار عمل انسان در استفاده از فرصت ها و ابرهاي زودگذري است كه در زندگي اش پديدار مي شوند. شايد اگر هر يك از قهرمانان اين حكايت ها، به جاي همت و استفاده بهينه از زمان و مكاني كه در آن قرار گرفته بودند، به آه و ناله بسنده مي كردند، نه تنها موفقيتي در زندگي به دست نمي آوردند، بلكه دچار افسردگي و بيماري هاي رواني و جسماني بسياري مي شدند و حيات خويش را به خطر مي انداختند.
«بسياري از افراد، علت شكست خوردن خود را در زندگي، پيش نيامدن فرصت هاي خوب براي خود قلمداد مي كنند. حال آنكه مردان بزرگ، فرصت ها را خلق كرده اند، به طوري كه حتي از عادي ترين وقايع، بزرگ ترين فرصت ها را به وجود آورده اند. بنابراين، اشتباهي بزرگ تر از اين وجود ندارد كه انسان به جاي اينكه براي خود فرصت بيافريند، در طول عمر منتظر فرصت بنشيند».8
«مردان بزرگ هيچ چيز را در اختيار بخت نگذاشته، كاخ سرنوشت خود را به دست خود پي افكنده اند. آنچه ما بخت و اقبال مي ناميم، چيزي جز بيداري بعضي اشخاص در استفاده از فرصت هاي فرّار نيست».9
«به جاي ماتم گرفتن بر جنازه ناكامي هاي گذشته، بايد براي پيروزي هاي آينده فعاليت كرد. گذشته، مرده و مرمّت ناپذير است. آنچه قابل اصلاح است، حال و آينده است. پس برخيز اين ماده خام حال و آينده را به شكل و صورتي كه دلخواه توست، دربياور!»10
________________________________________
منابع :
1. زندگي به روايت بودا، ص 86.
2. هزار و يک حکايت تاريخي، ج 2، ص 60.
3. پندها و حکايتهاي اخلاقي، ص 231.
4. همان؛ برگرفته از: آثار استاد آيتالله مظاهري، ص 233.
5. همان.
6. آيين زندگي، ص 162.
7. رمز موفقيت، ص 316.
8. رمز موفقيت، همان.
9. همان، ص 313.
10. همان، ص 311.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید