رفته بودیم به دیدن یکی از افراد فامیل. قبلا هم تلفنی نزول بلا را که از خراب شدن سقف فقط یک درجه قابل تحمل تر بود، به اطلاع میزبانان که زن و شوهر و دو سه بچه بودند، رسانده بودیم. صاحبخانه با آنکه آدم تردستی بود، آب از دستش نمی چکید….
حاضر بود سرش بشکند و گوشه نرخ و نانش نشکند. انوری، شاعر قصیده سرا و سخنور توانای قرن ششم هجری، این قطعه دوبیتی را در وصف هیچ کس مناسب تر از او نمی توانست بگوید: «خوان خواجه کعبه است و نان او بیت الحرام/ نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی… بر نبشته بر کنار خوان او خطی سیاه:/ لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس» (مصراع آخر برگرفته از عبارت قرآنی است که ترجمه اش این است: جز با به رنج انداختن تن و جان خویش به آن نمی توانید رسید).
باری، مانند معدود سخت کوشانی که فاتح اورستند، در آن دژ تسخیرناپذیر راه یافتیم و از بابت این فتح نادر که از فتوحات نادرشاه نادرتر بود، به طرز اندوهگینی شاد بودیم. زنگ در زدن، به قول قدما دق الباب. انتظار. گشودن در. خنده نقابدار یا نقاب خندان. صدور سر و صداهای اضافی و بالابردن ولوم صدا به علامت اینکه از دیدار ما خوشوقت و حتی خوشبختند. بفرمایید بالاتر. آنجا خوب نیست. این بالا بنشینید که روبروی کولر هم نیست و پرسش فریبنده که اول چای بیشتر دوست دارید یا شربت. بله؟ نه، به گمانم در این فصل اول شربت بهارنارنج مناسب تر است.
در گوشه ای از هال/ پذیرایی که با نشستن در آن ایوان کسرا، به ما حالی از پذیرایی دست می داد، در جایی که به آسانی دسترس نبود و به مدد میزهای کوچک و صندلی های نابجا، صعب العبورتر از آشیانه عقاب در الموت شده بود، یک ظرف بزرگ مسین و کنده کاری شده کار اصفهان بود که در آن انبوهی میوه از سیب لبنان تا گیلاس مشهد و موز و انبه هندی تازه به ایران رسیده، روی هم کوت شده بود.
باری مهمانان موضع گرفتند و مستقر شدند. غوغای چپ اندر/ چمن در قیچی احوالپرسی های متقاطع و پاسخ های چندگانه و چندگونه آغاز شد. پسر ۶ ۵ ساله صاحبخانه به نحوی که نزدیک بود از نگاه ریزبین و رازبین بنده هم پنهان بماند، شروع کرد خرچنگ وار، از عرض به هدف راهبردی خود که همان تل میوه بود؛ نزدیک شدن. خانم صاحبخانه که اگر هم قهرمان پرتاب دیسک بود نه گرفتار بیماری دیسک کمر، نمی توانست آن طبق سنگین را جابجا کند، به سلیقه خود در زیردستی های هریک از مهمان ها از هر میوه ای نمونه ای می گذاشت و با کارد و چنگال و نمکدان برای خیار، در ظرف دیگر، در جلوی میز هریک از مهمان ها قرار می داد و سخت سرگرم باز کردن پوست موزها برای اینکه حتما خورده شود و پوست گرفتن خیارها – که مهابت و صلابت خیار غبن فاحش داشتند – شده بود و از میمنه به میسره می رفت و به همه ۷ ۶ تن مهمان رسیدگی می کرد. اغلب مهمان ها هم به تلنگری، اول نارنگی ها را خلع لباس می کردند. صدای به هم زدن بعضی لیوان های شربت هم بازار را آشفته و موقعیت را برای پسرک شیطان صاحبخانه که با حرکات آهسته و مطمئن تانک وارش به تپه استراتژیک تل میوه نزدیک شده بود، مناسب تر می کرد. سنش هم اقتضا نمی کرد که در بحث ها، حتی احوالپرسی ها و حرف های باری به هر جهت که مخصوصا در نیم ساعت اول مهمانی ها زده می شود، شرکت کند و به نیروی غریزه دریافته بود که دیگر بلبشو برای یک تابستان میوه خوردن، بهتر از این نمی شود و بدون دانستن شعر حافظ، به مدلول «وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی» عمل می کرد. به دقت و مسلسل وار خشابگذاری می کرد و پوکه پوست نارنگی و موز به طور اتوماتیک در گوشه ای که پدرش به آن دید و تسلط نداشت، انباشته می شد. حتی آشغال میوه ها را از ظرفی به داخل سینی می ریخت که گناه خوردن میوه ها را به گردن هنگ هماهنگ مهمان ها بیندازد.
بیشتر از سه موز و یک انبه و چهار نارنگی و چند مشت گیلاس خورده بود که شست پدر مهربان نما و خونسردنما و بخشنده نما و باطنا مهمان گداز و ظاهرا مهمان نوازش خبردار شد. میوه مهم نیست، اما بچه باید تربیت و ادب داشته باشد. حیف که حضور مهمان ها این تادیب و گوش پیچان را به تاخیر می انداخت، اما خون خونش را می خورد. علی الخصوص که مهمان ها به همدیگر اطلاع می دادند که مثلا نارنگی خیلی شیرین و در این فصل نوبر است و هم آنها و هم موزها پاکستانی اند و از هیچ سفارش و تشویقی به همدیگر خودداری نمی کردند. به طوری که تنها کاری که برای صاحبخانه مانده بود، با دل خونین لب خندان آوردن بود و برای خانم صاحبخانه، خالی کردن آشغال میوه ها از زیردستی ها به داخل سطل و سطل های کوچک را به آشپزخانه بردن و در سطل اصلی خالی کردن و ظرف خالی را تمیز کردن و بازگرداندن.
در این اثنا، پدر به رستمی تبدیل شده بود که باید به هر قیمت حساب سهراب را می رسید. پدر چاره را در فن و ترفند دید، نه خشونت لخت و برهنه، بنابراین به بهانه های مختلف مثلا تعارف نمکدان به مهمانی که خیار پوست می کند یا پاکسازی و بهترسازی میز فلان مهمان، حرکات زیگزاگی می کرد و سرانجام با سه حرکت، جایش همجوار پسر شد که همچنان گرد و خاک می کرد و با استفاده از حضور امنیت آور و مصونیت بخش مهمان ها، تلافی کم میوه خوردن تابستان های گذشته را هم درآورده بود و فقط مانده بود تابستان امسال و حاضر. تا سرانجام، یکبار که دستش را مثل بازوی جرثقیل با حرکات افقی و سپس عمودی به سراغ محموله جدید فرستاد، پدر که با هریک خنده خونسردی نما، یک قلپ خون خورده بود، بی اختیار در حالی که از خود بی خود شده بود، با هر دو دستش محکم به شانه های پسرک که شمر هم جلودارش نمی شد، کوبید و دهن خشمگینش بی اختیار فریاد زد: «بچه بس کن، تو که از مهمان هم بدتر کردی!»
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید