جمشيد گنجگاهي – مشهور به حسين گنجگاهي – فرزند احد گنجگاهي در 10 تير 1338 در اردبيل متولد شد. گنجگاهي دوران ابتدايي را در مدرسه ديباج در سالهاي 1350 – 1345 و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس جهان علوم ( 1353 – 1350 ) و صفوي ( مدرس فعلي ) در سالهاي 1357 – 1353 به پايان رساند و ديپلم رياضي گرفت. به مطالعه علاقه زيادي داشت و هرگاه پولي به دست مي آورد كتاب مي خريد و مطالعه مي كرد.
با شروع راهپيماييهاي انقلاب اسلامي، روي ديوارها شعار مينوشت و اعلاميه حضرت امام را پخش ميكرد. بعد از پيروزي انقلاب براي بچههاي محل كتابخانه اي داير كرد و به آموزش قرآن و احكام پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي علي رغم ميل خانواده كه نميخواستند جمشيد به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازي برود، زماني كه پدرش به علت بيماري در بيمارستان بستري بود خود را به نظام وظيفه معرفي كرد و دوره سربازي را در تيپ زنجان در منطقه كردستان گذراند. تنها بيست روز پس از اتمام خدمت سربازي به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
با بازگشايي دانشگاهها – پس از انقلاب فرهنگي – در اولين كنكور بعد انقلاب شركت كرد و در رشته مهندسي برق دانشگاه شيراز پذيرفته شد. اما به دانشگاه نرفت. او در سپاه اردبيل مسئول تيم ارزيابي پادگان آموزشي سيدالشهدا (ع) خاصبان و مربي آموزشهاي رزمي و مسئول ارزيابي منطقه پنج كشوري – آذربايجان شرقي،آذربايجانغربي،اردبيل و زنجان – بود. پس از اعزام به جبهه به عنوان مسئول پرسنلي لشكر مزبور مشغول به كار شد. پس از مدتي به دنبال اصرار زياد براي حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از اين زمان به بعد، به طور مستقيم در عمليات ها و خط مقدم جبهه حضور مييافت. او به قدري از اين ماجرا شاد و خوشحال بود كه مرتب ابيات زير را با خود زمزمه ميكرد:
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال كه در آنجا خبر از جلو ه ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل نه عجب مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
محسن ايرانز اد – يكي از دوستانش – ميگويد: جمشيد وقتي در واحد پرسنلي مشغول بود روزي به او گفتم شما با اين قد و قامت بلند و رشيد ميبايست در جبهه باشيد. جمشيد گفت: برادر ايران زاد درست ميفرماييد. مرا چرا در اينجا نگه داشتهايد؟ چندين بار با خود شما و فرمانده لشكر صحبت كردم كه خسته شدهام. اجازه بدهيد تا در يگان رزمي مشغول كار شوم.
اما تا زماني كه مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا را به عهده داشت به تقاضاي گنجگاهي براي اعزام به واحدهاي رزمي، پاسخ نميداد و حضور او را در واحد پرسنلي ضروري ميدانست. اما پس از آن به دنبال اصرار و پافشاري جمشيد، فرمانده جديد لشكر، او را به معاونت گردان حضرت ابوالفضل(ع) منصوب كرد.»
از آن پس، جمشيد به طور دائم در جبههها حضور داشت. در جريان عمليات بدر، هواپيماهاي عراقي مقر گردان حضرت ابوالفضل (ع) و بعضي از واحدهاي ديگر را بمباران كردند كه در نتيجه آن عدهاي از نيروهاي گردان مجروح شدند و عدهاي نيز در ميان آتش سوختند. در اين زمان، جمشيد خود را به آب و آتش ميزد. اول سراغ مجروحين رفت و بعد از آن اتوبوسهاي حامل نيروهاي گردان را كه آتش گرفته بودند و بقيه را كه هنوز از طرف هواپيماهاي عراقي تهديد ميشدند از آتشسوزي نجات داد. او عاشق جبهه بود و آن را ترك نميكرد.
رضا چهره برقي هم در بيان خاطراهاي از وي ميگويد:جمشيد هر وقت از جبهه برميگشت گاهي اوقات براي بازي فوتبال به بيرون شهر ميرفتيم. روزي كه بازي بسيار جذاب و مهيج بود موقع اذان مغرب رسيد و آفتاب در حال غروب كردن بود. اصرار كرد كه چون وقت نماز جماعت است بايد برويم هر چه اصرار كرديم، بازي تيم را نيمه تمام گذاشت و از همه خداحافظي كرد و رفت.»
وي اعتقاد عميقي نسبت به ادعيه ائمه (ع) داشت به طوري كه وقتي از نيروهاي گردان ميآمدند و مشكلي را مطرح ميكردند، ميگفت برويد فلان دعا را در صفحه فلان مفاتيح پيدا كنيد و بخوانيد.انشاءالله مشكلتان برطرف خواهد شد.
در استفاده از بيتالمال، بسيار دقيق بود و در مشكلات شخصي هيچگاه جانب احتياط را رها نميكرد
در استفاده از بيتالمال، بسيار دقيق بود و در مشكلات شخصي هيچگاه جانب احتياط را رها نميكرد. از جمله شبي براي انجام كارهاي اداري به اردبيل آمد. مادرش به شدت مريض شده بود. از همسايه ماشين به امانت گرفت و مادرش را به دكتر برد. وقتي صبح شد خانوادهاش ديدند پيكان سفيدي مقابل خانه متوقف است.ماجرا را جويا شدند. جمشيد جواب داد:« ماشين مال بيتالمال است و من با آن به اردبيل آمدهام تا كارهاي دولتي را انجام بدهم مگر نميبينيد براي سرزدن به اقوام با دوچرخه ميروم.»
علي مكارمي درباره شهادت خواهي جمشيد ميگويد: يك شب مادرم نان ميپخت. عادت داشتيم در چنين مواقعي براي خوردن نان تازه تنوري به خانه همديگر برويم. ساعت 9 شب بود. از خانه بيرون زديم جمشيد گفت: دلم خيلي گرفته است. از هر دري با او سخن گفتم ولي او خاموش بود هوا كاملا مهتابي بود و به سوي بيرون شهر راه افتاديم. آن روزها قبرستان «بهشت فاطمه » را حصاركشي نكرده بودند. مسير ما از داخل قبرستان افتاد. وقتي از كنار قبر شهيد محمدرضا رحيمي ميگذشتيم، گفت:محمد اين مهتاب امشب بر سرمن و بر روي قبر تو ميتابد و فردا بر سر قبر هر دوي ما خواهد تابيد. به كنار رودخانه بالغلو رسيديم و در كناري نشستيم و او غرق تماشاي تصوير ماه در آب رودخانه بود و با خود دعاي كميل زمزمه ميكرد.»
با آغاز عمليات والفجر 8 گردان ابوالفضل (ع) مأموريت داشت تا خود را به جاده فاو – امالقصر برساند. اما در مسير حركت دشمن با بالگرد به آن حمله كرد كه در نتيجه جمشيد گنجگاهي فرمانده گردان از ناحيه كتف زخمي شد. اما او با هدايت نيروهايش سينه خيز خود را به اتوبان فاو – بصره رساند و در حالي كه دستش را روي جاده فاو – امالقصر نهاده بود بر اثر خونريزي و اصابت تركش خمپاره و سوختگي شديد در 25 بهمن 1364 به شهادت رسيد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید