«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونين.» اين ها را مادر شهيدي مي گويد که حالا ديگر روي ويلچر نشسته. رهبر را که مي بيند، به نفس نفس مي افتد. اصرار کرده بود که بياورندش جلوي در، براي استقبال. لابد مي خواست اولين نفري باشد که رهبر را مي بيند. از نيم ساعت پيش که شنيده ميهمانش فرد ديگري است، آرام روي ويلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ريخته. اما حالا ديگر خبري از آن مادر آرام نيست. هنوز روي ويلچر نشسته و هنوز شکر خدا مي کند و هنوز اشک مي ريزد، اما اين بار با صداي بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه اش.
وقتي وارد خانه شديم، تازه به اعضاي خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بيايد به منزل شان. قبلاً به مادر شهيد گفته بودند قرار است استاندار و رئيس بنياد شهيد بيايند و حرف هايشان را بشنوند و شايد هم فردا ببرندش به ديدار رهبر. رازداري کرده بود و به کسي نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئيس بنياد شهيد، که گفتند قرار است رهبر بيايد به خانه شان. براي همين، مدام مي پرسد: »خواب مي بينم؟»
دو پسرش شهيد شده اند؛ يکي قبل از انقلاب در سال 54 و ديگري پس از انقلاب در سال 64. در و ديوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. به خصوص عکس سيدحميدرضا که در زندان کميته مشترک ضد خرابکاري (موزه عبرت فعلي) بوده و حتي عکس شکنجه اش هم قاب شده روي ديوار است. بعد از همين شکنجه ها بوده که اعدامش کرده اند. گوشه ديگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روي بنر چاپ و به ديوار نصب کرده اند. پدري که پس از شنيدن خبر شهادت سيد فريد در عمليات والفجر هشت، فوت کرده و مادر را با يک دختر تنها گذاشته است.
بقيه اعضاي خانواده در تکاپوي آماده کردن منزل هستند. مرد فعلي خانه، «محمدآقا»ي جوان است که نوه دختري مادر شهيد است و همه او را صدا مي زنند براي کارها، حتي محافظ ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده اند. شوهر خواهرش کربلاست. براي همين، خواهرش يواشکي زنگ زده به برادر شوهرش و ماجراي آمدن رهبر را گفته تا او به عنوان يک روحاني به منزل مادربزرگ بيايد. و به همين راحتي داد همه محافظ ها را درآورده.
مادر به محافظ ها گلايه مي کند که چرا زودتر ماجرا را نگفته اند. اما خودش حرفش را کامل مي کند: «اگه گفته بودين، تا حالا سکته کرده بودم.» از دخترش تسبيحي مي گيرد که هديه کند به رهبر. بعد هم کلي نامه را مي دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که داده اند به او براي پيگيري. ظاهراً از آن هايي ست که حلال مشکلات محله است.
صندلي رهبر را مي گذارند کنار عکس شهدا، ويلچر او را هم کنار صندلي رهبر. اما او مي خواهد به استقبال رهبر برود. براي همين با همان ويلچر مي برندش جلوي در. براي اين که نفسش نگيرد، به نوه ها مي گويد اسپري اش را بياورند. دو مدل اسپري مختلف توي گلويش مي زند. نوه ها چادرش را مرتب مي کنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.
رهبر را که مي بيند، اسپري ها خاصيت شان را از دست مي دهند. به نفس نفس مي افتد. يک نفس (آقا آقا) مي گويد و قربان صدقه (آقا) مي رود. به همه التماس مي کند (تو رو خدا من رو دور آقا بگردونين) اما رهبر تشکر مي کند و منع. او هم عباي رهبر را مي گيرد و چندين بار مي بوسد.
رهبر مي نشيند و حال و احوالي با مادر مي کند و پرس و جويي از نحوه شهادت فرزندان و دعايي به حال فرزندان: (خدا ان شاءالله که هر دوشون رو با پيغمبر محشور کنه. با اوليائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه)
مادر از بيمار بودنش مي گويد و بستري بودنش در بيمارستان. اين که خواب ديده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و اين که رهبر به او گفته خودم به عيادت شما مي آيم. (حالا خوابم تعبير شد.)
فوري برمي گردم توي خانه و مي روم سراغ کفن تا رويش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خيراً. و انت اعلم بها منا. سيد علي خامنه اي»
آيت الله سعيدي (امام جمعه قم) ادامه مي دهد: «ايشون يه بار حالشون خيلي بد مي شه. يه خانم دکتري خواب مي بينه که بهش مي گن به خانم فاطمي سر بزن. تو خيابون فاطمي. خانم دکتر اعتنا نمي کنه. اما سه بار اين خواب رو مي بينه. شوهرش مي گه لابد خبري هست. ميان خونه ايشون. در هم باز بوده. خانم دکتر مياد بالاسرشون و ايشون رو نجات مي ده.)
پيرزني که کنار نشسته، توجهم را جلب مي کند. کارگر و پرستار مادر شهيد است. دعوتش مي کنم که جلوتر بيايد. يک نفر معرفي اش مي کند و رهبر دعايش مي کند.
آيت الله سعيدي خاطره ديگري تعريف مي کند: (بعد از شهادت آسيدحميد، آدرس قبر را به مادر نمي دن. فقط مي گن تو بهشت زهرا دفن شده. اما ايشون مي ره و قبري رو به عنوان قبر پسرش مشخص مي کنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر مي شه، مي بينن که ايشون قبر پسرشون رو درست تشخيص داده بوده.)
مادر که کمي سرحال تر شده، از فعاليت هايش مي گويد. از اين که خانه اش هشت سال پايگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه مي فهمم فلسفه پلاک و زنجير آويزان از گلدان را که رويش نوشته شده بود: «يادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمايي شهيدين فاطمي»
از رهبر مي خواهد تا دعايش کند و رهبر جواب مي دهد: (من دعا مي کنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنيد. دعاي شماها ان شاءالله پيش خداوند مسموعه. مقبوله.)
مادر شعري را که براي رهبر گفته، مي خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعريف مي کند. از زماني که پسرش را زنداني کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک برده اند. از اين که به عنوان مادر، حس کرده سينه حميدرضايش موقع بازداشت، بين در و ديوار شکسته. خاطره هايش زنده شده. که بدون اين که وقت ملاقات بدهند، از او خواسته اند پسرش را مجبور به همکاري کند تا چرخ مملکت بچرخد، و گرنه اعدامش مي کنند. و او جواب مي دهد که حميدرضا قبول نمي کند و اگر هم اين کار را بکند، من نمي بخشمش. معلوم است که شهادت حميدرضا برايش خيلي دردآور بوده. به خصوص زخم زبان ها و اذيت هايي که در کنار آن کشيده: «ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زديم رو پيشونيت» پيرزن از خاطراتش مي گويد و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک مي کند و مي گويد:
«همين شهادت ها پايه هاي جمهوري اسلامي را مستحکم کرد. اگر اين جوان هاي امثال فرزند شهيد شما، در دوران اختناق جهاد نمي کردند، مبارزه نمي کردند، صبر نمي کردند، اين اتفاق نمي افتاد. اگر مادرها، پدرها بي صبري مي کردند، ناراحتي اظهار مي کردند، ديگران را پشيمان مي کردند از رفتن اين راه، اين اتفاق نمي افتاد. اين اتفاقي که افتاد، که دنيا را تکان داد، تشکيل جمهوري اسلامي، اين به برکت همين مجاهدت هاي فرزندان شماست.»
دو نفر وارد خانه مي شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفيقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهيد است و همراهش جانباز. رهبر را ديده اند که وارد خانه شده و اصرار کرده اند که وارد شوند. به اشاره مسئول بيت، دعوت شان مي کنم که جلو بنشينند.
رهبر قرآن و سکه اي را به يادگاري به مادر مي دهد. مادر هم کفن اش را مي دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبيحي را که آماده کرده بود، به رهبر هديه مي کند. انگشترش را هم درمي آورد که هديه کند: (نگين اين انگشتر از اولين سنگ قبر امام حسينه. مال 500 سال پيش.) رهبر مي گويد انگشتر دست شما باشد بهتر است. همين تسبيح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبيح سبزرنگ قديمي رنگ و رو رفته.
رهبر اجازه مرخصي مي خواهد که خواهر شهيد جلو مي رود و چفيه رهبر را براي پسر ديگرش که اينجا نيست مي گيرد. رهبر که بلند مي شود، قربان صدقه رفتن مادر دوباره شروع مي شود. اما اين بار به زبان ترکي:«آقا! اوزوم. بالام. سنه قربان» و رهبر هم به همان ترکي جواب مي دهد. بقيه حرف ها هم به همين زبان ترکي رد و بدل مي شود و رهبر خداحافظي مي کند. اين بار کارگر خانه است که جلو مي آيد و عباي رهبر را مي بوسد و زارزار اشک مي ريزد. خيالش راحت است که مي تواند به ترکي با رهبرش صحبت کند. رهبر که بيرون مي رود، صداي خانمي از توي کوچه مي آيد که چفيه رهبر را مي خواهد.
فوري برمي گردم توي خانه و مي روم سراغ کفن تا رويش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خيراً. و انت اعلم بها منا. سيد علي خامنه اي»
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید