بيترديد شيرين ترين خاطره دوران اسارت من و کساني که توفيق اسارت را داشتهاند، رفتن به پابوسي امام علي(ع) و حضرت سيدالشهدا(ع) و ياران فداکارش بود.
البته تنها فکري که نميکرديم اين بود که روزي به زيارت اين بزرگواران نائل شويم و هنوز که هنوز است، متعجب ماندهايم که آيا به راستي ما بودهايم که به زيارت رفتهايم؟!
گاهي به خود ميگويم شايد پاداش آن همه صبر و تحمل بچهها همين زيارت بوده است و شايد پايداري بچههاي اسير جز اين توفيق، بي پاداش ميماند چرا که به راستي بچهها در سالهاي اسارت، رنجهاي فراوان و کم نظيري ديدند که اگر لطف و عنايت خداوند و توجهات ائمه اطهار(ع) نبود، بچهها ميبريدند. فعلاً از شکنجهها و آزار و اذيتهاي بعثيون کافر چيزي نميگويم چرا که: شرح اين هجران و اين خون جگر/ اين زمان بگذار تا وقت دگر.
کساني ما را به زيارت بردند که اجازه نميدادند براي امام حسين(ع) عزاداري کنيم. البته زيارت ما براي رژيم بعث فقط جنبه تبليغاتي داشت و صدام ميخواست با اين کار وانمود کند که با اسرا خوش اخلاق است ولي نقشه او نقش بر آب شد و اين زيارت فقط موجب تقويت روحيه برادران اسير و باعث رسوايي بعثيون شد.
بعد از قبول قطعنامه598 سازمان ملل توسط جمهوري اسلامي ايران در سال1367، تا حدودي اخلاق عراقيها با بچهها بهتر شد و بچهها آزادتر بودند تا اينکه شايعه شد که ميخواهند اسرا را به کربلا و نجف اشرف ببرند.
قرار بود که از ما 400 نفر را ببرند و 20 نفر بمانند به اضافه نيروهاي حزب اللهي دوآتيشه و بسيجيهاي بي ترمزتر از همه که عراقيها به آنها فدايي ميگفتند. ميخواستند آنها را در سري آخر به زيارت ببرند و البته بيشتر از همه اذيتشان کنند. يکي يکي فداييها که همان نيروهاي بسيجي پرشور بودند را جدا کردند. حدود 30 نفر شدند از جمله برادران علي امينيان از بچههاي خوب نهاوند، حسين معصومي از بوشهر و سيدعباس خروسي از همدان که از بهترين دوستانم بودند.
مرا که از بسيجيهاي يکدنده(!) بودم، با فداييها جدا نکردند چرا که هنوز لو نرفته بودم و دشمن پي نبرده بود که من هم از همان قماش هستم و گرنه...
به خاطر همين بسيار ناراحت و متأثر شدم چرا که دوست داشتم با دوستانم که نام بردم، باشم و همراه آنها به زيارت بروم. آخر همه، عضو گروه طه بوديم که در اردوگاه، کارهاي فرهنگي ميکرديم و بعضاً کارهاي آشوب گرانه و دردسر ساز. اضافه کنم که چند روز قبل از آزادي اسرا، قرار بود ما چند نفر را به ناصريه اعزام کنند و وقتي پشت گوشمان را ديديم خاک ايران راهم ببينيم.
خلاصه ناراحت و گرفته بودم. در اردوگاه يک سرباز عراقي بود که بارها مرا به بهداري برده بود و من به او نزديک شده و اعتمادش را جلب کرده بودم. او با من کمي خوش اخلاق بود ولي به هيچ وجه نميدانست که از گروه طه هستم. تا اينکه چند روز قبل از حرکت براي زيارت، نام مرا در ليست گروه طه ديد و شوکه شد. به طرفم آمد و نگاه تندي به من کرد.
- تو فدايي هستي و فريبم دادهاي. حالا نام تو را از سري اول زائرين خط ميزنم تا با فداييها به زيارت بروي و... ديگر
نفهميدم چه گفت چون آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت. بله من به آرزويم رسيده بودم و با برادران عزيزم به زيارت ميرفتم.
- خدايا! صد هزار مرتبه شکر.
سريهاي اول، دوم و سوم به زيارت رفتند و برگشتند. ميگفتند: ما را خيلي اذيت کردند ولي حقيقتاً حظ برديم از زيارت.
اگرچه ميدانستيم ما هم تا چند روز ديگر به پابوسي خواهيم رفت اما آنها را غرقه بوسه ميکرديم و عطر حسين(ع) و مولا اميرالمؤمنين(ع) را از آنها استشمام ميکرديم. تمام آسايشگاه از بوي خوش کربلا و نجف پر شده بود و همه سرمست بوديم از آن نسيم حسيني و علوي. همه جاي اردوگاه رماديه حرف از زيارت بود.
سري چهارم، ما بوديم. سوار خودرو که شديم، افراد بسياري از نيروهاي بعثي در اتوبوسها به حفاظت مشغول بودند. در هر اتوبوس، حدود 3 يا 4 نفر مسلح آمده بود با يک فرمانده و يک افسر که فرماندهي نيروها را برعهده داشت.
نيروهاي استخبارات (سازمان امنيت عراق) مثل مور و ملخ با اتومبيلهايشان در اطراف اتوبوسهاي ما دور ميزدند و حواسشان جمعجمع بود چون به آنها گفته بودند: سري چهارم فداييها هستند! کمکم از اردوگاه رماديه دور ميشديم...
برخلاف سريهاي قبل، اول ما را به نجف اشرف بردند. ساعت حدود 30/8 صبح بود که به حرم اميرالمؤمنين علي(ع) رسيديم. اتوبوسها را دم درب بردند. درهاي آنها را که باز کردند، حمله کرديم به طرف حرم و چشم و صورت را به درب مقدس آن ماليديم و غرقه بوسهاش کرديم. راستي چه لذتي داشتند آن بوسهها!
داخل صحن مطهر، ما را به ستون 5 نفري مرتب کردند. هر 30 الي 40 نفر را جداجدا به وضوخانه بردند. صحن بارگاه امام علي(ع) مملو از سرباز بود. حتي در دستشوييها و وضوخانهها هم سرباز، تعبيه کرده بودند! وضو گرفتيم و به طرف ضريح راه افتاديم.
قبل از ورود به حرم، افرادي را که در پشت پيراهنهايشان به جرم صلوات خط کشيده بودند از ما جدا کردند. يکي از آنها را با کتک و سيلي به داخل حرم انداختند و در همانجا چند نفري او را به باد کتک گرفتند. ما در بيرون اشک ميريختيم و او در کنار مزار مطهر قهرمان کربلا، کتک ميخورد.
لحظه وصف ناشدني لحظهاي بود که بچهها به ضريح مطهر رسيدند. بغضها شکفت و اشکها جاري شد. ضجه و شيون بچهها تمام فضاي حرم را پر کرده بود. ناله و افغان عاشقان علي(ع) گوش شهر نجف اشرف را کر کرد.
ضريح مطهر همچون شمعي بود که پروانههاي عاشق دور آن حلقه زده بودند. همچون ماه شب چهارده که ستارهها به دور آن ميچرخند يا کعبه و طواف حاجيان؛ طوافي با بدني مجروح و صورتهاي کبود شده. برادران در اوج عشق و اخلاص، از رزمندگان و امام و خانوادههاي شهدا غافل نبودند. بعضي به ياد امام عزيز و شهدا نماز ميخواندند. برخي نيز به ياد رزمندگان و خانوادههاي خودشان. هيچ کس نبود که زير لب سلامت امام خميني و پيروزي رزمندگان اسلام در سرتاسر جهان را طلب نکند.
بچهها غرق در راز و نياز و درد دل بودند که ناگهان يک سطل پر از مهرآوردند و ريختند در جا مهري حرم؛- هرچه ميخواهيد از اينها ببريد. مهر تربت حرم است.
بچهها ريختند سر جا مهري و هر کدام چند تا از آن مهرها را صاحب شد. از حرم بيرون آمديم ولي هنوز زمزمههايي با علي(ع) داشتيم، يکي ميگفت: ياعلي! خودت نظري کن تا رزمندگان و خانوادههاي شهدا و تمامي ملت ايران به کاروان سالاري امام خميني بيايند و زيارت کنند حرم شريفت را. هر کس با اشک آقا را مخاطب خود گرفته بود. چند دقيقه بعد کبوتران حرم از آشيان مهرباني دور ميشدند و نجف، آنها را دنبال ميکرد.
دل کندن مشکل بود اما جاي دوري نميرفتيم، ميرفتيم کربلا به پابوسي فرزند مظلوم زهرا(س) که در ظهر عاشورا عطش نصرت داشت، ميرفتيم کربلا تا به فرزند غريب علي(ع) بگوييم به ياريت آمدهايم و به عشق تو سالهاست که با تنهايي و شکنجه و زخم و سيلي هم آغوشيم اما هرگز از راه سرخ تو باز نميگرديم.
ناگهان 2 گنبد قديمي اما زيبا و روحاني- آنقدر که يادم هست سفيد رنگ بودند- به چشم خورد. سؤال کرديم. گفتند: آنجا مدفن محمد و ابراهيم پسران مسلم بنعقيل(ع) است. دلم شکست. چه غريبند و تنها فرزندان سفير سردار عاشورا در آن سرزمين سياه.
از دور که گنبد منور آقا اباعبدالله الحسين(ع) را ديديم، دوباره اشکها راه خود را بر گونهها باز کردند. گونههايي که تا آن لحظه صدها بار سيلي خورده بودند از آل ابي سفيان و آل زياد و آل مروان!
در جلوي حرم، پيرمردي پرتقال فروش بود. با اشاره به او گفتيم که چند پرتقال براي ما پرت کند و او با اشاره به ما فهماند که بعثيها دستش را ميبرند! مردم، از دور ما را نگاه ميکردند.
دم حرم ما را پياده کردند.
در صحن مطهر آقا به صف ايستاديم تا وارد حرم شويم. يک ملاي درباري آمد و اذن دخول خواند و بعد از آن دعا کرد:اللهم احفظ قائدنا الرئيس الصدام الحسين. هيچ کس از ما آمين نگفت. عراقيها شوکه شدند و فيلمبرداريشان افتضاح. افسر با خشونت دستور داد که وارد حرم شويم.
همه ريختيم داخل حرم. براي امام دعا ميکرديم و براي رزمندگان و پيروزيشان آن هم با آمينهاي کوبنده. بعثيها از فريادهاي 350 نفر خشمگين شده بودند چون آمينهاي ما تمام کربلا را ميلرزاند. هرچه با فرياد، ما را به سکوت دعوت ميکردند، هيچ توجهي نميکرديم.
ضجه و ناله از گوشه گوشه حرم آقا به گوش ميرسيد. بچهها هر يک به جاي امام، خانوادههاي شهدا و برادران رزمنده و همچنين به نيابت از شهدا زيارت ميکردند. بعضيها هم به نيت اسرايي زيارت ميکردند که بعثيها اجازه زيارت به آنها نداده بودند.
صداي صلوات يک لحظه قطع نميشد. ناگهان مهر تربت آوردند و بچهها به طرف آنها هجوم بردند. چه بوي معطري داشتند اين مهرها!
ناگهان ديدم برادران داخل غرفهاي ميروند. برايم سؤال پيش آمد و از آنجا که فرصت سؤال و جواب نبود، به دنبال بچهها داخل آن غرفه شدم. غرفهاي بود مقدس و حدود 4 يا 5 متر. گودال پر از تبرک و تقدسي در آن بود که روزي آقا در آن آرميده بود و چشم در چشم خدا داشت. در آن زوال ظهر دهم محرم 61 لحظهها ايستادند. همه چيز رنگ مصيبت گرفت و حسين(ع) به خاک افتاد. در اين گودال، کشتياي لنگر انداخته بود که به همه حرکت داد؛ تشنهاي که همه را سيراب کرد و غريبي که آشناي دردمندان شد.آنجا قتلگاه سيدالشهدا(ع) بود.
هجوم برديم. ما که حدود 350 نفر بوديم، ميخواستيم در آن چند دقيقه از آن متبرک شويم. از شدت هجوم، بدن بعضي از برادران خراش برداشت.
در آن شور و احساسات، عراقيها شوکه شدند و ما را با کتک به بيرون انداختند. بعد از زيارت قبر علياکبر فرزند برومند سيدالشهدا(ع) و ساير شهداي عزيز کربلا به طرف صحن مقدس حضرت اباالفضل(ع) علمدار و سقاي کربلا حرکت کرديم.
بوي نجابت و وفا از دور به مشاممان ميرسيد. در گوشها هزار بار فرياد يا اخا ادرک اخاک تکرار شد. دوست داشتيم که زمان به آن ظهر عطشناک برميگشت و ما پيش از عباس(ع) به ميدان ميرفتيم. مشکهايمان را پر از آب ميکرديم و به غنچههايي ميرسانديم که بوي فاطمه(س) ميدادند.
افسران خشمگين بعثي تذکر دادند که حق هيچگونه صحبت و شعاري نداريم. اين تهديد فقط تا چند لحظه کارگر بود چون بچههاي سمج و يکدنده، طاقت سکوت نداشتند.14 قرن سکوت و غفلت براي ما شيعيان حسين(ع) کافي بود و حال ميخواستيم «لبيک» را فرياد کنيم و اين يزيديان نميخواستند. صداي رساي يکي از بچهها سکوت را شکست: براي سلامتي امام خميني صلوات! با چندين صلوات کوبنده، يارياش کرديم و صلوات از پي صلوات، در هوا پيچيد و عطر آن، صحن و سراي اباالفضل العباس(ع) را پر کرد. مردم، هاج و واج نگاهمان ميکردند. ناگهان صداي فرمانده به گوش رسيد: استعد (يعني آماده!) براي چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت و او از اين سکوت، سوءاستفاده کرد و فرياد زد: هر کس گفت: صلوات!
با خودکار علامتي در پشت کمر او بکشيد.
اين تهديد هم کارساز نيفتاد و دوباره طنين صلواتها پرده گوش دشمنان صلوات را ميلرزاند. بچههاي آزاده، طوري که بعثيها متوجه نشوند عکس امام و تسبيحهايشان را به طرف مردم، پرت ميکردند.
قبل از ورود به حرم، افرادي را که در پشت پيراهنهايشان به جرم صلوات خط کشيده بودند از ما جدا کردند. يکي از آنها را با کتک و سيلي به داخل حرم انداختند و در همانجا چند نفري او را به باد کتک گرفتند. ما در بيرون اشک ميريختيم و او در کنار مزار مطهر قهرمان کربلا، کتک ميخورد.بلند شديم که او را ببينيم. افسر بعثي فکر کرد ميخواهيم حرکتي انجام بدهيم ،به آن وحشيها گفت: ولش کنيد. او را رها کردند. ولي گلنگدنها را کشيدند و دست روي ماشه بردند.
- برويد داخل!
ما با فرمان آنها و در حالي که اشک ميريختيم به داخل حرم رفتيم. بدون اذن دخول و دعا براي صدام و آن صداي زشت ملاي درباري!
درب حرم را که بسيار کثيف و غبار گرفته بود، به روي عاشقان باز کردند.
داخل حرم شديم و ضريح را غرق بوسه کرديم و حظ برديم. دوباره همان گريه و ناله و زمزمهها شروع شد. بعضي از بچهها عکس يا پيامهاي امام را به عربي نوشته بودند و زير قاليهاي حرم ميگذاشتند تا بعدها مردم آنها را پيدا کرده و بخوانند.
افسران عراقي در گوشهاي جمع شده بودند و با هم مشورت ميکردند. ناگهان دستور دادند که حرم را ترک کنيم. با فشار ما را از حرم بيرون کردند.
بچهها را تفتيش ميکردند و مهرها را از آنها ميگرفتند و فقط يک مهر به آنها ميدادند. من و يکي از برادران با ياري خدا و با استفاده از سرگرمي سربازها توانستيم مهرهايمان را با خود از حرم بيرون ببريم. من 24 مهر و او 8 مهر. با دو از کنار سربازها خودمان را به اتوبوس رسانيدم و اين در حالي بود که اين همه مهر را بين پيراهن و شلوارمان پنهان کرده بوديم و با دويدنمان در شکممان بالا و پايين ميرفتند. براي اينکه عراقيها متوجه مطلب نشوند چندين بار آيه وجعلنا من بين ايديهم سدا... را خوانديم و الحمدلله متوجه نشدند.
در ساختمان جنب صحن مطهر، يک سالن غذاخوري بود که در آن ناهاري لذيذ و مفصل تهيه ديده بودند البته براي فيلمبرداري نه براي ما! بچهها چون شکمهايشان سالها بود که غذاي درست و حسابي به خود نديده بود ميترسيدند معدهشان با خوردن اين غذاها شوکه شود و کار دستشان بدهد. بنابراين اکثراً به نان و خرما اکتفا کردند و شکر خدا را گفتند.
بعد از آن، از بغداد گذشتيم و به رماديه رسيديم. در اردوگاه برادران به استقبال ما شتافتند و غرقه بوسهمان کردند و از ما مهر تربت خواستند ولي وقتي جريان را براي آنها گفتيم، بسيار ناراحت و متأثر شدند و بغض، راه گلويمان را سد کرد. چند تا از مهرهايم را که با آيه: وجعلنا... آورده بودم، به چند تا از بچهها دادم و بقيه را گذاشتم براي روزهاي آزادي که آنها بهترين سوغات دوران سخت اسارت بود. سوغاتيهايي مقدس و متبرک براي خانوادههاي شهدا که چشم و چراغ اين ملتند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید