پرستار در حالي که اشک پهنه صورتش را پوشانده بود، ميگفت: چند دقيقه پيش، اين مجروح عمليات، زير لب چيزي زمزمه ميکرد و من به گمان شنيدن درخواستش، گوشم را نزديکتر بردم، اما او زيارت عاشورا زمزمه ميکرد و طلبي نداشت.../ لحظاتي بعد، وقتي به او و نجوايش خيره شده بودم، اندکي از تخت جدا شد و با صداي بلند فرياد ميزد: ديدمش! ديدمش! و بعد آرام بر تخت افتاد و...
شهيد «سعيد» است و شهادت «سعادت»
پرستار به چشم هاي «سعيد» زل زده بود و گريه ميکرد...
ديگري در گوشه اتاق با صداي بلند ضجه ميزد...
بسيجي رزمنده آرام گشته و زمزمه او تمام شده بود و پرستاران مبهوت صحنهاي غريب با آشنايي سعيد!...
ساعاتي پيش که عمليات کربلاي 4 بسياري از ياران را آسماني کرده بود، «سعيد» بين آسمان و زمين در انتظار پرواز بود، اما اکنون «او» به اوج آسمان رسيده بود... .
پرستار در حالي که اشک پهنه صورتش را پوشانده بود، ميگفت: چند دقيقه پيش، اين مجروح عمليات، زير لب چيزي زمزمه ميکرد و من به گمان شنيدن درخواستش، گوشم را نزديکتر بردم، اما او زيارت عاشورا زمزمه ميکرد و طلبي نداشت.
لحظاتي بعد وقتي به او و نجوايش خيره شده بودم، اندکي از تخت جدا شد و با صداي بلند فرياد ميزد: ديدمش! ديدمش! و بعد آرام بر تخت افتاد و... .
او چه ديد و چه شنيد و به کجا رسيد و با کدامين لبخند آشنا شده بود؛ نميدانيم!...
اما پزشکان بيمارستان نيز، آن روز در کنار تخت بر اين بسيجي شهيد سعيد گريستند و غبطه خوردند!...
دوستي ميگويد: بارها شاهد بودم، «سعيد» پول توجيبي خود را به روضه خوان حرم مطهر حضرت محمد بن موسي الکاظم (ع) دزفول ميداد و خودش پاي روضه اش مينشست و گريه ميکرد...
هر چند رزمندگان گردان هاي بلال و عمار سازماندهي ميشدند، روزي از او پرسيدم: سعيد! چرا در تيپ امام حسن مجتبي (ع) بهبهان ميرزمي، پاسخش اين بود: ميخواهم کسي مرا نشناسد تا آسوده تر باشم... .
در عمليات خيبر كه مجروح شيميايي ميشود و پس از مداوا دوباره به خط برميگردد، ميگويد: «افتخار من و عشقي که به جبهه داشتم زياد بود و خيلي دوست داشتم که در اين جنگ من هم سهمي داشته باشم و به اين دليل به جبهه آمدم و در عمليات خيبر که با رمز يا رسول الله بود، شرکت کردم و در همين عمليات هم بر اثر بمب شيميايي مجروح و چند روزي در بيمارستان گلستان اهواز بستري شده بودم تا اينکه از آنجا بيرون آمدم و دوباره به خط برگشتم و در عمليات شرکت کردم...»
علاقه عجيبي به ذکر مصيبت اباعبدالله (ع) داشت... او در آخرين وصايايش مينويسد: «سلام مرا به امام حسين برسانيد و بگوييد كه مدتها در انتظارت نشسته بودم، ولي چه فايده كه سعادت آنچناني نداشتم...».
و شايد در لحظات پاياني عمر به آرزوي خويش رسيد که در وصيتنامه اش آرزو کرده بود: «و اما اي سالار شهيدان امام حسين جداً خيلي مشتاق و عاشق بودم كه به زيارت قبر شش گوشهات بيايم و خاك كربلا را مرهم دردهايم كنم، اما پروردگار مرا پيش خود فراخواند و اميدوارم كه در آخرين لحظات عمرم، رويت را ببينم؛ آقا جان، ميان ما و خدا شفيع باش...»
و عجيب! آخرين تقاضايش در وصيتش: «اگر كسي مي بايستي پولي به من بدهد، در روزهاي پنجشنبه آنها را به چند نفر بدهد و برايم مصيبت اباعبدالله الحسين (ع) بخوانند، چون در مدت كوتاه زندگي ام از اين مصيبت خوشم مي آمد...»
بسيجي شهيد «سعيد سعاده» در حماسه غريب کربلاي 4 در بامداد 4 /10 /65 مظلومانه بالش شکست و ساعاتي بعد با نجواي زيارت عاشورا همنشين ياران آسماني اش شد... .
دوستانش در مسجد امام حسن عسکري (ع) و همکلاسيهايش در کلاس اول رشته علوم تجربي دبيرستان آيت الله طالقاني در پارچه نوشته هايي، با خط درشت نوشتند: «شهيد سعيد است؛ شهادت سعادت».
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید