ديروز در حال مرور خاطره هاي شيرين به جا مونده از بازديد مناطق جنگي جنوب بودم.شب به مسجد دانشگاه رفتم. با ديدن بچه هاي ستاد يادواره شهدا به يادم اومد که قرار امشب هم مثل هر سه شنبه بچه هاي دانشگاه به منزل يه شهيد برن. من هم خدا خواسته با بچه ها که تقريبا 100 نفري بودن سوار اتوبوس دانشگاه شدم و به منزل شهيد کريمي رفتيم.
بعد از پهن کردن گليم ها در حياط خانه همسايه شهيد، بلندگوها رو هم نصب کرديم و مراسم کم کم شروع شد. حاج باقر کريمي دبير ستاد شروع به صحبت کرد و بعد از تشکر از خانوده شهيد و همسايه محترمشون که ما رو به منزلشون راه داده بودن از مادر شهيد کريمي دعوت کرد که چند دقيقه اي براي بچه ها صحبت کنه.
اين نکته رو اضافه کنم که به علت اشکالات لوجستيکي(!)در ابتدا مادر شهيد تنها براي خواهرها که در منزل ايشون بودند صحبت مي کرد تا اينکه با عبور دادن بلندگو از بالاي ديوار(!) ما هم تونستيم درد دل هاي اين مادر عزيز رو بشنويم.
در بين صحبت ها فهميدم که اين يار خميني تنها 16 سال داشته که با خون خودش ريشه هاي جوانه انقلاب رو آبياري کرده (من الان 20 سالمه، شما الان چند سالتونه؟) دلم خيلي گرفت رفتم پيش حاج باقر نشستم. وقتي ديد حالم گرفته، کم نگذاشت و نمک سوزان مردي رو به زخم هاي بي غيرتي من پاشيد و برام درباره برخورد اولش با خانواده اين شهيد بزرگ گفت، خانواده اي 3 نفره (اگر مثل من دل نازک هستيد از اينجا به بعد رو نخونيد) بله يه خانواده 3 نفره.
اينطور که حاجي براي من تعريف مي کرد وقتي برو بچه هاي ستاد براي هماهنگي کارها اولين بار به خانه اين شهيد رفته بودن يا الله ي گفتن و از خانم پرسيده بودن « مادر کسي خونه نيست ؟» ايشون هم در جواب تعارف کرده بوده و گفته که:« بله شما بفرماييد منزل پر هست »
بچه ها با تعجب به هم نگاه کرده بودن که يعني چه کسي در خونه هست؟! آخه تنها فرزند ايشون که شهيد شده بوده و همسرشون هم چند ساليه که به رحمت خدا رفته. به هر حال با تعارفات مادر شهيد بچه ها سر به زير وارد خونه شدن، آخه چند نفر ديگه هم داخل خونه هستن.
در منزل مادر شهيد با اشاره به عکس امام روح الله و عکس پسر شهيدش که زير عکس آقا به ديوار وصل بوده؛ به بچه ها مي گه آقاي خميني و حسينم اينجا هستن بفرماييد. در اين لحظه که حاجي داشت نقل مي کرد مو بر بدنم سيخ شد. فکر کنم حاجي و برو بچه هاي ستاد هم اون موقع وضعي بهتر از حالاي من نداشتن.
بله مادر شهيد دختر يا پسري نداشت که بگن « منو داداش رضا، بر سر عکس تو دعوا داريم»
در هر جلسه که مي نشينيم و سخن پراکني مي کنيم حتما يکي دو بار مي گيم و 7 ، 8 بار هم مي شنويم که « لا تحسبن الذين قتلوا .....» ولي واقعا بگم هيچ بار درست نفهميده بودم که يعني چه، ولي اينجا آيه برام تفسير شد.
در اين گيچ وا گيچ خودم در عالم هپروت سير مي کردم که صداي يکي از خواهرها رو از بلند گو شنيدم که از مادر شهيد مي پرسيد« از ما چه انتظاري داريد؟» چنين گفت آن پير و اهل يقين:« هيچي مادر، شما که خوبيد، محبت »
ناگهان به ياد اون شعر افتادم که دختر شهيدي در کنگره بزرگداشت سرداران و 700 شهيد بيرجند در سال 81 خونده بود:
مادرم، هر که رفتست سفر برگشته
پس چرا او سفرش طولاني است؟
او که مي گفت برايش به خدا
دوري از ما سخت است!
علت تاخيرش من فقط مي دانم
در زمان چون او
کربلا بود و هزارن عاشق
همه ي مسئولين چون رجايي و بهشتي بودند
حرف يک رنگي بود
صحبت از تقوا بود همه جا زيبا بود خاک هم بوي شهادت مي داد
همه خواهر ها زير چادر بودند
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید