رابطه با زندگي و نوع نگاه به آن هم، يکي از «رابطه»هاست، هم به تصحيح نيازمند است، هم به تکميل، هم گاهي به تغيير و نوسازي.
زندگي، بنايي است که روي سرزمينِ «فکر» ساخته ميشود.
نوع نگاه به زندگي هم، بسته به انديشه و تفکرات و باورها و بينشهاي اوست. آيا بايد زندگي کرد، آن هم از نوع برگزيدهاش، يا «زندگي تحميلي» را پذيرفت، بدون هيچ پيششرطي از سوي خود؟
از کدام نگاه؟
سخني را از «برشت» خواندهايم که گفته است: «آنکه ميخندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.» ولي، آيا اين کلام حضرت علي(ع) زيباتر نيست که: از غفلت برگرديد، از خواب برخيزيد، براي جابه جايي آماده باشيد و براي کوچ، ره توشه برداريد: «تُوبوا مِنَ الغفلةِ و تَنَبَّهوا مِن الرَّقْدَةِ وَ تأهَّبوا لِلنُّقلةِ وَ تزوّدوا لِلرِّحلة».(1)
تا با چه نگاهي به زندگي بنگريم و چه عينکي به چشم زده باشيم و از کدام افق، به پهنه حيات نگاه افکنيم.
يک سؤال جدي: جايگاه انسان، در کدام نقطه از جهان آفرينش است؟ جهاني که با همه وسعت و عظمت خيره کنندهاش، هيچ جزء و عضو و اتم و کهکشان و حشره و پرنده و نهنگش، بيجا و بيربط نيست و همه، نقشي معين دارند.
جهان چون خدّ و خال و چشم و ابروست
که هر چيزي به جاي خويش نيکوست
در اين تشکيلات گسترده و پيچيده و منظم و حکيمانه، انسان چگونه مهره و دستگاهي است و جايگاهش کجاست و نقشش چيست؟ و اين «جا» را چه کسي تعيين ميکند و نقش «انتخاب» انسان براي «رزرو» جا و جايگاه در نظام هستي چيست؟
«چون که انسان، با هدف، با انتخاب و برگزيننده است،
وز همين جا، جاودان زنده است و سازنده است،
من هم انسانم،
«بودن» خود را به دست خويش ميسازم،
من خمير هستيام را با دو دستِ انتخاب خويش،
نقشساز و شکلپردازم.»(2)
جا و جايگاه
نوعِ زندگي، خانواده، همسر، فرزندان، روابط فاميلي، فعاليتهاي اجتماعي، تلاشهاي علمي، خودسازيهاي اخلاقي، ريشه در «نگاه» انسان دارد و رابطه نگاه با زندگي، رابطه مهندسي و بناست.
آنچه صندلي انسان را در کلاس آفرينش و در آموزشگاه زندگي تعيين ميکند، «ايمان و عمل» است. عمل هم تبلور باور و ايمان آدمي است و ايمان، زاينده عمل است و اين دو از هم تفکيکناپذيرند و اگر ايماني زايا نباشد، در ايمان و باور بودنش بايد ترديد داشت. ايمان و عقيده، گِره محکمي است که فکر و دل انسان را با مجموعه عملکردهاي زندگي و ارتباطات اجتماعي پيوند ميزند. ايمان بيعمل، نه پذيرفتني است، نه قابل تحقق. عمل بدون ايمان هم نوعي نفاق و تظاهر و خودفريبي و مردم فريبي است. اگر موتور ايمان، ماشين وجود انسان را به حرکت در نياورد، در نيمه راه ميماند و زندگي فلج ميشود و حيات، عقيم ميگردد.
باور روشن نسبت به مبدأ و معاد، فلسفه حيات، راز خلقت، تعهد انسان، زندگي او را از پوچي و بي هدفي ميرهاند و از «سطح»، به «عمق» ميبرد و از «حال»، به «آينده» وصل ميکند و از انحصار در ماديات در ميآورد و «بعد معنوي» را هم به آن ميافزايد. از ديد باورمندان، دنيا و اقتصاد و ثروت و زيستن، «اصل» نيست، بلکه «وسيله» است. امکانات دنيوي تا جايي ارزشمندند که بتوانند رهتوشه آخرت شوند و به امکانات اخروي تبديل شوند.
يک سخن جالب از امير مؤمنان: «شما را فرمان ميدهم که خوب آماده شويد، توشه زياد برداريد، براي ورود به مرحله و روزي که بر چيزي وارد ميشويد که از قبل فرستاده ايد و بر آنچه اينجا گذاشتهايد و رفتهايد پشيمان ميشويد و پاداشتان بر اساس چيزهايي است که از پيش، ارسال کردهايد.»(3)
حتي از سرمايه وجودمان، هر مقدار را که بتوانيم به «ذخيره آخرتي» تبديل کنيم، بهره ما همان است، و گرنه، باقي از دست رفته است. اين هم حکمتي از فرمودههاي مولاست که:
«خُذْ مِنْ نَفْسِکَ لِنَفْسِک و تَزوَّدْ مِن يومِک لِغَدِک ...؛(4)
از خودت براي خودت برگير و از امروزت براي فردايت توشه بردار!»
اين، همان مآلانديشي و به بهرهوري رساندن «بذر وجود» است که ويژه انسان و زندگي حکيمانه و عقلاني است و مرز ميان انسانيت و حيوانيت در همينجا و جايگاه، روشن ميشود، و گرنه فرو آوردن شأن انسان به مرتبهاي که در خوردن و خوابيدن و کامجويي و توليدمثل خلاصه شود، ايجاد يک «آخور مدرن» است، براي حيواني انساننما!
خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد، ز جهان آدميت
طيران مرغ ديدي؟ تو ز پاي بند شهوت
به در آي، تا ببيني طيران آدميّت
رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند
بنگر که تا چه حد است مکان آدميت(5)
ميدان زندگي
«نيما» گفته است: «براي خوب دويدن، ميدان لازم است.»
ولي ... براي کسي که به دويدن در ميدان زندگي معتقد باشد و فلسفه حيات را، حرکت در بستر بالندگي و کمال و نزديک شدن به هدف آفرينش بداند، نه آنکه «درجا زدن» را هم زندگي بداند و کمي آن سوتر از حال و مال را نبيند و نشناسد.
ميدان را هم بايد خودمان آماده کنيم، نه به انتظار آنکه ديگران براي ما «عرصه رشد» و «ميدان کمال» پديد آورند. «براي انسان فعال، هر هفته هفت «امروز» است و براي آدم تنبل، هر هفته هفت «فردا»!
به يک گزارش طنزآلود دقت کنيد:
«به کتابخانه دانشکدهمان ميروم، تالار مطالعه مملو است. گوش تا گوش نشسته اند. چقدر تماشايي. آهسته ميگردم تا جايي براي نشستن پيدا ميکنم. روبهرويي مثل هروئينيها چرت ميزند. چند تا هم آقاوار، سرهاي مبارکشان روي ميز است و خواب جا ميکنند. بعضي هم چند دقيقه مينشينند، يک پاراگراف ميخوانند، آنگاه جايشان را به ديگري ميدهند. ديگري هم ظرف پنج دقيقه مطالعه و کشف و شهود، اشباع شده به حدّ مطلوبيّت نهايي ميرسد، کتش را ميپوشد و خارج ميشود. بقيه هم که قاعدتا پليکپيهاي درسيشان را ورق ميزنند و به قدرت خدا يک صفحه غير درسي هم نگاه نميکنند. صداي بسته شدن کتاب بغل دستيام مرا متوجه ميکند. کلاسورها هم يکي پس از ديگري صدا ميدهد و آن را ميبندند. تالار، به سرعتي که بچههاي دبستاني از کلاس خارج ميشوند، خالي ميشود. ساعتم را نگاه ميکنم. پنج دقيقه به چهار را نشان ميدهد ... يک آگهي بر در و ديوار کتابخانه جلب توجه ميکند: «سرويس دانشکده در ساعت 4 آماده است تا دانشجويان عزيز و گرامي را براي ساعت 6 به ورزشگاه برساند.»(6)
و اين ... ترسيمي از نگاههاي مختلف به زندگي است و ميداني که افرادي در آن ميدوند، اما رو به کجا؟ ميروند، اما با چه هدف و انگيزه؟ مگر هر کس ميرود، ميرسد، و مگر هر کس ميدود، ميبرد؟
در ساحل زندگي
نحوه کنار آمدن با زندگي متفاوت است.
اگر زندگي را به دريايي تشبيه کنيم، عدهاي کنار اين دريا مينشينند و نگاه ميکنند و اندکي با سر انگشتان خويش با آبِ لب دريا يا رودخانه بازي ميکنند و کمي دستهايشان خيس ميشود.
عدهاي هم جامه در آورده و خود را به آب ميزنند و در درياي زندگي غوطه ميخورند و به عمق ميروند و مرواريد صيد ميکنند و از اين شناگري لذت ميبرند و دريا را با همه وجود، لمس ميکنند، کاملاً خيس ميشوند، با امواج همآغوش ميشوند. آيا درک اين دو گروه از «آب» و «دريا» يکسان است؟ زندگي هم همين گونه است. بعضي با نوک زبانشان، آن هم با احتياط، زندگي را ميچشند، بعضي هم زندگي را با تمام وجود، لمس ميکنند و در فضاي حيات، تنفس ميکنند، زير و بم آن را ميشناسند، و تازه ميفهمند که زندگي واقعي جاي ديگر است و آنچه در اين مرحله دارند، پوستهاي از زندگي است «وَ اِنّ الدّار الآخرة لَهِيَ الحيوانُ لو کانوا يعلمون».(7) اگر ميدانستند، زندگي «سراي آخرت» است و اگر کسي به اين نتيجه برسد که دنيا «مسافرخانه» است و «خانه» در آخرت است، نوعي ديگر زندگي و عمل ميکند. به فرموده حضرت امير(ع):
«اِنّکم اِلي عِمارة دارِ البَقاء اَحْوَجُ مِنکم اِلي عمارةِ دار الفناءِ».(8)
شما به آبادسازي خانه بقا و جاوداني، نيازمندتريد از آباد ساختن خانه فنا.
راستي ... چه نوع رابطهاي با زندگي داريم و با آن چگونه کنار آمدهايم؟ اگر جاي ما گلستان است، چرا به قفس، قناعت ميکنيم و اگر کار ما تربيت روح است، چرا فقط به «بدنسازي» مشغوليم؟
حيف است چو من مرغي، محبوس قفس باشد
گه قيد هوي، گاهي در دام هوس باشد
گر بلبل خوشخوان را، منزل بود اين گلخن
پس سير گلستانها، از آنِ چه کس باشد؟
اي يوسف کنعاني! غافل ز چه در چاهي؟
از چاه برآور سر، کاين بانگ جرس باشد(9)
زندگي، مجموعهاي از رابطههاست، رابطه با خويش، رابطه با خدا، رابطه با عمل، رابطه با آخرت، رابطه با پاداشها و کيفرها، رابطه با انسانها و جامعه، با اين مجموعه، چگونه کنار آمده ايم؟
پي نوشتها:
1 ـ غررالحکم، ج3، ص349.
2 ـ جواد محدّثي، برگ و بار، نشر بوستان کتاب، ص270.
3 ـ غررالحکم، ج3، ص47 (اِنّي آمرکم بِحسن الإستعداد ...).
4 ـ همان، ص441.
5 ـ کليات سعدي، ص790.
6 ـ آذرخش، نشريه دانشجويي دانشکده اقتصاد.
7 ـ عنکبوت، آيه 64.
8 ـ غررالحکم، ج3، ص63.
9 ـ نوغاني (بهار شعر و ادب، ص28).
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید