اینکه وقتی وارد یک کاری میشوی، روراست باشی، خیلی مهم است. وسطش هم باید همانطور بمانی، آخرش هم. میخواهم اعتراف کنم؛ اعتراف خیلی سخت است؛ خیلی سخت، اما میخواهم این کار را بکنم تا شکسته بشوم پیش خودم و نه پیش هیچکس دیگر که شاید از توی آنهم هزار جور قضیه برایم پیدا بشود! اعتراف میکنم اگر روراست وارد شدم - که حالا که از پیش شیخ برگشتهام فهمیدم اینطورها هم نبوده است- وسط کار همانطور نماندم. آخرش که دیگر بهتر است اصلاً چیزی دربارهاش نگویم. اعتراف میکنم به آن اشتیاق شدید که داشتم و ممکن است هر کسی داشته باشدش و تبدیل شد، تغییر کرد و شد همان بلایی که من سر خودم آوردم. اسمش را میگذارم «بلا»، چون بلاست! اگر تشنه باشی و خوشترین آب دنیا را بدهند به تو و امتناع کنی، بلاست! اگر نور بخواهی و بگذارندت کنار سرچشمهاش و عمداً چشمهایت را ببندی، خودت را جمع کنی و نخواهی چیزی از نور برسد به تو، بلاست! اگر عاشق بشوی، معشوق بیاید کنارت و تو پس بزنیاش، بلاست!
فکر میکردم اگر محبت ندارم که به قول شیخ، فوق عشق است، دستکم عاشقم. عاشقم که بیقرار شدم و رفتم سراغ شیخ رجبعلی، عاشقم که ذکر گرفتم برای دیدن محبوب.
چهل شب، صدبار گفتم «رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق»1 حواسم اما نبود به خودم که آخرش چی میخواهم از این دیدار؟! میگفتم کمکمش این است که پیش خودم سربلندم. سرم بلند است که «من» هم دیدمش. «من» هم چشمهای لایقی داشم! «من» هم شدم یکی از آنهایی که داستان وصال دارند و چهبسا قصه «من» هم نقل محافل بشود.
بیخود نیست که شیخ میگوید همهچیز خوب است اما برای خدا. من اما دیدار او را هم برای «خودم» میخواستم. به قول شیخ که به یکی میگفت «دلت میخواهد خوب بشوی، ولی برای خودت!» و بعد گفت «سعی کن برای خدا بخواهی خوب بشوی!».
قضیه من هم از همین دست بود وگرنه بعد این چهل شب، اینطور وامانده و دستخالی نبودم. چه میشد توی مسجد، توجه میکردم به بنده خدا برای خدا؟! چه میشد اینهمه که شیخ سفارش احسان به خلق میکند، التفاتی میکردم به آن بنده خدا و میپذیرفتم نصیحتش را. خودم را کسی دیدم که حتی یک نگاه نینداختم ببینم چه میگوید آن بنده خدا، نه حرفی، نه حدیثی، نه تشکری... .
اعتراف میکنم که نه روراست بودم نه عاشق. مگر نه اینکه عاشق، چشمش به لب معشوق است ولو به عتاب باشد. من اما نه توان عتاب داشتم از جانبش و نه گوش سپردم به نصیحت دلسوزانهاش. اینهمه با خودم زمزمه میکردم«مکن هر آنچه توانی که جای آن داری»2 اما پایش که افتاد لغزیدم، جا زدم، بسکه هر چیزی از اول و وسط و آخر داشتم، «من» بود که از میان برنخاست.
توی مسجد بودم که مرد، کنارم آمد. لب از لب باز کرد که «انگشتر در دست چپ مکروه است». لب از لب نبسته بود که من همهچیزدان! بیحوصله، بهقصد ردّش گفتم «کل مکروه جائز» و ملول از مرد، پی کار خودم را گرفتم.
حالا که شکایت بردم پیش شیخ از نسخه چهلروزه بیجوابش و جواب شنیدم همانکه نصیحتش در مسجد، طاقتم را طاق کرد، تو بودی، نوری که نظر نکردمش، آن آب حیات که دریغ داشتمش از خودم، همان ناصح مشفق، تو بودی، حالا که پس زدم تو را و فهمیدم نه عاشق بودم نه محب که فقط «من» بودم!
جانا بیا و با من عتاب کن! نصیحتم کن! اصلاً رو برگردان از من. فقط بگذار یکبار دیگر بشنوم حریرانه عتابت را. اصلاً بیا و ببر این «من» را...3
پینوشتها
- اسرا، آیه 80.
- حافظ
- منبع: کیمیای محبت، آیتالله محمدی ریشهری(ره).
طهورا حیدری
مجله آشنا، شماره 226، صفحات 42-43.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید