یک ماه تمام، حداکثر یک یا دو ساعت در شبانهروز میتوانستم بخوابم که همان یکی دو ساعت هم به کابوس دیدن میگذشت. نمیدانم آیا تجربهاش را دارید یا نه؟ اما وقتی کمخوابی آدم، شدید و طولانی شود، دیگر در هر حالتی ممکن است به خواب رود؛ نشسته، ایستاده، حتی وسط حرف زدن وقتی چشمهایت را چند ثانیه میبندی تا سوزشش آرام گیرد، ناگهان به خواب میروی. به مرحلهای میرسی که برای بیدار ماندن باید جان بکنی، تلاش کنی. از یک جایی به بعد، دیگر مغزت مثل قبل کار نمیکند؛ بیدقت و حواسپرت و کجخلق میشوی. با خودت فکر میکنی همین روزهاست که از شدت کمخوابی بمیری. اینجاست که باید خودت به داد خودت برسی.
شما را نمیدانم، اما من در روزهای سخت زندگی، کتابهایی که خواندهام به فریادم رسیدهاند. وقتی ذهنت پر از کلمه و تاریخ و زندگینامه و خاطره مرتبط با مشکلی که داری باشد، بهتر میتوانی از پس مشکل بربیایی؛ و من همه آنچه که در کتابها خوانده بودم را به یاد آوردم؛ یاد شهید باکری که برای یک عملیات آنقدر نخوابید که مویرگ چشمش پاره شد. یاد ویکتور فرانکل افتادم در اردوگاه کار اجباری نازیها، یاد یوگینا گینزبرگ در اردوگاه سیبری و مرضیه دباغ در زندان ساواک یا احمدشاه مسعود در دره پنجشیر که هرگز خواب آسودهای نداشت... و با خودم گفتم اگر آنها توانستهاند تاب بیاورند و زنده بمانند، پس من هم میتوانم. اصلاً به قول آن فیلسوف معروف «هر چیزی که مرا نکشد، پس قویترم میکند».
پس این روزهای سخت مرا قویتر میکنند. میخواهم بگویم کتابهایی که میخوانید، در جاهایی که حتی فکرش را نمیکنید به کمکتان میآیند، به نظر من کتاب خواندن زندگی را برای هر انسانی آسانتر و شیرینتر میکند. کتاب بخوانید، اگر میخواهید حال بهتری داشته باشید!
طهورا فاکر
مجله آشنا، شماره 223، صفحه 62.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید