چهطور بروم از پیشت؟! حالا که گرفتارت شدم؟! حالا که دیدمت؟! حالا که شنیدم صدایت را؟! حالا که با هم حرف زدیم؟! حالا که من مخاطب تو شدم؟! حالا که حرف حرف اسمم را از میان لبهای تو شنیدم؟!
کاش بشود همینجا مقیم بشوم، بمانم، بمیرم، با تو، هر جا که تو باشی، اصلاً بگذار همه فکر کنند من تمام شدم؛ علی از یکجایی شروع شد، بعد بود، بعد هم تمام شد و حالا هم دیگر معلوم نیست کجاست؛ شروع شد از وقتیکه همراه پدر نصرانیاش به دین تو درآمد و زندگی کرد با پدر تو و پدربزرگ تو و پدرش. بعد بود با حرفهایشان، با علمشان، با رفتارشان و گفت و گفت و گفت، نوشت و نوشت و نوشت، رساند و رساند و رساند؛ از حرفهایشان، علمشان و رفتارشان.
حالا این علی ناآرام، بعد از سیر مدامش میخواهد اینجا متوقف بشود؛ همینجا در آرزوی برآورده شدهاش. پدربزرگتان از خدا خواسته بود برایم که آنچه روزیام کرده، مستدام کند و به آرزویم برساندم و یادم هست که یکبار گفته بود: علی! خدا تو را با ما محشور کند.
هرچه از حدود و دیات و صوم و صلات و تجارات و تفسیر نوشتم، بس است. میخواهم کنار تو باشم که همه دانشی؛ از تو بشنوم، از تو یاد بگیرم؛ همینجا باشم و نروم از کنار تو. چهطور بیخبر باشم از تو؟! بیخبری از تو برای من ناخوشترین خبر است، حالا چهطور از پیشت بروم؟! بیست سال طلب کنی، هجران بکشی، بسوزی و نتوانی بسازی... چهطور حالا به وصال چند روزه رضایت بدهم؟
لابد این را در علی دیدهاید که بتواند بسوزد از یادآوری هجران بعد از وصل. باشد... میشوم علی بیست سال قبل که هر سال به امید دیدنت آمد حج. پسر مهزیار، عاشق است و عاشق، چشمش به دهان معشوق است... بگوید برو میرود، بگوید بمان میماند، بگوید بنویس مینویسد، بگوید حرف بزن، حرف میزند، بگوید ساکت باش، ساکت میشود، بگوید تقیه کند، تقیه میکند، بگوید بروی توی دل شیر، میرود...
من هم میروم. بیست سال آرزو کردم دیدارت را. حالا بعد این چند روز که پذیرفتیام به حضورت، حالا که میگویی وقت رفتن است میروم. پسر مهزیار میرود تا برای همه از تو بگوید، هر طور که تو گفتی بگوید... فقط باز هم عزیز دل، گاهی مرا مثل پدر پدربزرگتان که مرا به نام میخواند، به نامم بخوان، علی را یاد کن، گرچه میدانم تا تو یادم نمیکردی من کجا یاد تو بودم؟
میدانم که تو بیشتر از من حواست به من هست، که تو بیشتر برایم دعا میکنی... میروم. پسر مهزیار عاشق است... بگویی برو میروم، بگویی بمانم میمانم... اصلاً عاشق، فارغ است دیگر... میروم که فارغ از تو نباشم... میروم که فارغ از غیر تو باشم...
پینوشت
عالمان بسیاری چون شیخ طوسی در کتاب الغیبه، شیخ صدوق در کتاب کمالالدین و تمام النعمه و مرحوم محدث کبیر علامه سید هاشم بحرانی در کتاب تبصره الولیّ فی من رأی القائم المهدی(عج) داستان تشرف علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی را آوردهاند.
قبر شریف این عالم وارسته در اهواز زیارتگاه عموم مردم و دارای بقعه و بارگاه است.
طهورا حیدری
مجله آشنا، شماره 223، صفحات 38-39
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید