چون مصداقِ اوّل احسان ( معاشرت نيكو ) مشتمل بر مطالبِ فراواني است در اين فصل ، ابتدا مصداقِ دوم يعني ( انجام عمل قبل از درخواست ) را بيان مي داريم و در فصلِ بعدي معاشرتِ نيكو را بحث خواهيم نمود .
1 . مردي محضر سلطان العارفين ، آيت الله العظمي سلطان آبادي قدّس سرّه آمد آقا فرمودند : من تو را خيلي دوست دارم و عجيب به تو علاقه مندم امّا يك صفحه ي تاريك در پرونده ات ديده ام كه از تو كه اين همه حال عبادت و .... داري متعجّبم كه اين صفحه ي تاريك چيست ؟ منتها تو بايد راضي باشي تا من بدانم آن صفحه ي تاريك چيست [ چون خداوند نمي خواهد كسي پرونده ي كسِ ديگر را بداند مگر يك استثنائاتي كه بخواهند براي بعد از مرگش بازگو كنند و آن هم معمولاً نيكي هاست و اگر بدي ها را براي بعضي از اولياي الهي مكشوف مي كردند براي اين بود كه ايشان به ديگران بگويند مواظب باشيد عاقّ والدين اين است مواظب باشيد شراب خوار اين است امّا چنين كساني هيچ وقت اسم هم نمي بردند ] آن شخص خدمتِ آيت الله العظمي سلطان آبادي عرض كرد : بگذاريد ببينم و خودم بررسي كنم امّا هرچه فكر كرد آن صفحه ي تاريك را پيدا نكرد به آقا عرض كرد من پيدا نكردم و راضي هستم شما بررسي كنيد آقا تأملي كرده و فرمودند : تو كه اين همه به پدر و مادرت رسيدگي مي كردي و رعايتِ حال آنان را مي نمودي متأسّفانه در يك سال زمستاني كه گفته بودي لباس گرم مي گيرم دوروز ديرتر گرفتي با اينكه پدرت به مادرت گفته بود به او نگو روز سوم مادرت طاقت نياورد و به تو گفت فلاني زمستان است و بنا بود براي ما لباس گرم بگيري همين كه اين حرف را به تو زد ، پدرت بسيار خجالت كشيد و با خود گفت : من كه پدر هستم و عمري براي بچه ام خرج كردم ، حالا بچه ام بايد براي من خرج كند ! او دلش شكست . تو هم آن روز خيلي ناراحت شدي كه چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا كردند دست آنها را بوسيدي و از آنان عذرخواهي كردي امّا بدان اين صفحه ي ظلمت در پرونده ات ماند ! چون مادر مهربان است و به راحتي مي گويد امّا پدر وقتي مي بيند يك وقتي بچه هارا بزرك كرده و حالا بايد از آن ها تقاضا كند خيلي برايش سخت است . آن شخص شروع كرد به زار زار گريه كردن و عرض كرد : آقا متأسّفانه اين اتفاق افتاده و آنها هم از دنيا رفته اند حالا من چه كنم ؟ آقا فرمودند : تا زنده اي به نيابتِ آنها نماز ، روزه ، حج ، و كارهاي خير انجام بده شايد پروردگار عالم عنايت كند و مشكل حل گردد.
2 . برادر يكي از شهدا خاطره زيبايي را از برادر شهيدش نقل مي كرد كه برادرم درهنرستان درس مي خواند يك روز من با مادرم منزل بوديم متوجّه شديم كسي با پايش به درب منزل مي كوبد معلوم است بادستش نمي تواند زنگ بزند وقتي وارد شد ديديم بند كيفش را روي شانه انداخته و زير يك بغلش وسايل فنّي حرفه اي اش و زير بغلِ ديگرش نان براي منزل خريده و صورتش غرقِ عرق ، مادرم گفت : جواد جان كاش مي آمدي وسايل ات را منزل مي گذاشتي و بعد مي رفتي توي صف نانوايي . با كمال تعجّب ديدم برادرشهيدم به مادرم گفت : مادرجان من مي دانستم خانه نان ناريم ترسيدم بيايم خانه و شما بخواهيد خودتان را كوچك كنيد و بگوئيد جواد نان نداريم برو نان بگير ، مادرجان من دوست ندارم مادرم خودش را در برابرمن كوچك كند ، درود و رحمتِ خداوند برشما آزاد مردان كه به ما عملاً درس بزرگواري آموختيد .
3 . ... مثلاً در ايّامِ خانه تكاني ( اين سنّتِ خوبي كه ما ايراني ها داريم ) قبل از اينكه مادر بگويد : عزيزم يك دستمالي به اينجا بكش ، تو خودت بايد بروي و كار او را انجام دهي آن عارفِ بزرگوار .... تا چندسال پيش كه پدر و مادرشان زنده بودند چند روز به عيد نوروز مانده بود به خانه ي پدر و مادر مي رفتند و منزل آنان را تميز و مرتّب مي كردند به زن و فرزندانِ خود هم مي فرمودند : اگر مي خواهيد بياييد و اگر نيامديد مشكلي نيست ولي من وظيفه دارم بروم همسرشان هم براي دستبوسي پدر و مادر همسرش مي رفت و سال تحويل هم آنجا بودند و بعد اجازه مي گرفتند و برمي گشتند ... امّا بعضي از ماها چطور ....
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید