یک اتفاق عجیب
پدرم مرحوم حاج جلیل احمدی، کاشیکار و نماکار مساجد و گلدستهها بود و کارهای ایشان در بسیاری از مساجد قم و صحنهای مسجد مقدس جمکران و حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به یادگار مانده است. او فردی مؤمن و مقید و اهل گرهگشایی و کار خیر بود. ایشان در تاریخ 29 اسفندماه 1398 در اثر کرونا از دنیا رفت. ما در زندگیمان بسیاری از آثار و برکات کارهای پدر را میدیدیم که نمونهاش کرامتی است که درباره بنده اتفاق افتاد.
پدرم چند سالی مشغول کار در مدرسه علمیه معصومیه واقع در بلوار امین شهر قم بود. این مدرسه، متعلق به آستان مقدس حضرت معصومه(س) است. من در سال 1366 تقریباً حدود ۱۳ سال داشتم. آن روز پنجشنبه بود که مادرم به من گفت «مجیدجان! پیکنیک گاز خالیشده، اونرو بردار و برو سر کار پدر تا پر کند و ظهر که برای ناهار میآید، بیاورد.»
من پیکنیک را برداشتم و راهی محل کار پدر شدم. ایشان از موضوع آمدن من اطلاع نداشت. وقتی به محل کارش رسیدم، مستقیم به سمت اتاق وسایل و لباسهای کار پدرم که در طبقه دوم بود، رفتم و پیکنیک را در آنجا گذاشتم. سپس از پلهها به بالای پشتبام رفتم. مدرسه معصومیه مدرسهای بسیار بزرگ و در چهار طبقه بود.
در پشتبام مدرسه، محو تماشای گنبد و کارگرانی شدم که دور گنبد و روی چوببستها مشغول کار بودند. حدس زدم پدرم آنجا باشد. چند قدم که برداشتم، ناگهان احساس کردم داخل یک تونل قرار گرفتهام، اما آجرها و دیوارها به سمت بالا حرکت میکنند! من دست به دیوارها میکشیدم که چرا اینطوری شد؟! که ناگهان محکم به زمین خوردم و نفسم در دلم پیچید. بعد از چند لحظه، تازه متوجه شدم که من داخل کانال ساختمانی که از پشتبام برای کولر تعبیه شده بود، بر روی یکمشت کلوخ و خرده آهن افتادهام. انتهای کانال که منتهی به زیرزمین بود، بسته بود، اما یکی از کارگرها متوجه سقوط من میشود و دیگران را خبردار میکند. من را با حفر سوراخی در انتهای کانال و با طناب مقنیها از آن کانال بلند و عمیق بیرون میکشند.
پدرم که از سروصدای کارگرها متوجه ماجرا میشود، ابتدا فکر میکند بچه کارگری که به سقا معروف بوده و تابستانها با کوزهای به کارگرها آب میداده در کانال افتاده است. پدرم میگفت «با خودم گفتم: بروم ببینم چی شده؟ چون از اون بالا دیدم همه به سمت مرکز حیاط هجوم آوردند. من هم آمدم که ناگهان تو را آنجا دیدم.»
ایشان به من گفت «باباجون! تو اینجا چهکار میکنی؟!» زدم زیر گریه و ماجرا را به او گفتم. پدر، من را دلداری داد و با کمک چند تا از دوستانش مرا به بیمارستان نکویی قم بردند. آن زمان منزلمان تلفن نداشت و امکان اطلاعرسانی به مادرم نبود. بعد از کارهای پذیرش و بستری، نزدیک ظهر پدرم به منزل میرود. مادر که او را تنها میبیند، میپرسد: حاجی! پس مجید کجاست؟!
او برای اینکه مادرم خبردار و مضطرب نشود، میگوید «رفته خونه همکلاسیهاش. نگران نباش!»
مادرم اما به او میگوید «بهم بگو بچهام که از اون بالای ساختمون افتاد، سالمه یا نه؟» پدرم میگفت «من مو به تنم راست شد و بهش گفتم: خانم شما از کجا خبر دارید؟! کی به شما گفته؟!» مادرم به او میگوید «من مشغول کار در منزل و جارو کردن بودم. چند تا از اتاقها را جاروبرقی کشیده بودم و فقط یک اتاق باقی مانده بود. گفتم جارو را خاموش کنم تا کمی خنک بشود. خودم هم که خسته شده بودم، کمی دراز کشیدم که ناگهان خوابم برد. در عالم خواب دیدم دو تا خانوم از در وارد شدند. من پا شدم و به آنها عرضادب کردم. یکی از خانمها صورتی بسیار نورانی داشت و دیگری پوشیه مشکی زده بود. گفتم: ببخشید شما کی هستید؟ آن خانم که صورتی نورانی داشت، رو به من کرد و گفت: من فاطمه زهرا هستم و ایشان که همراه من است، صاحبکار همسر شما خانم فاطمه معصومه است. امروز فرزند شما از بالای ساختمان ایشان به پایین افتاد. نگران نباش! خودمون دو دستی او را گرفتیم و مواظبش بودیم. بهزودی خوب میشود و برمیگردد.» پدرم با شنیدن این سخنان به گریه میافتد و میگوید «لعنت بر کسی که منکر اهلبیت(علیهمالسلام) و خصوصاً مدرسه علمیه و صاحبش بشود.»
نجاتم از آن سقوط هولناک و آن ارتفاع بلند واقعاً یک معجزه بود. من فقط قدری پای چپ و زیر چانهام آسیب دید که الحمدلله بدون جراحی و با پانسمان و آتل خوب شد و در کمتر از بیست روز، راه افتادم.
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 34-35.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید