داستان مهدوی
حساب از دستش در رفته بود. كارش شده بود شمردن چلّهها1 براي دلخوشی دادن به خودش، اما وسط حساب و كتاب كردنها دست برميداشت. دلش بهحال خودش ميسوخت كه با اين همه چلّه، هيچ عنايتي نديده. گرچه گاهي كشف و شهودي حاصل شده بود و چيزهايي ميديد كه ديگران نميديدند يا چيزهايي ميشنيد كه ديگران نميشنيدند، اما مقصودش اینها نبود.
بعد با خودش فكر كرد شايد حكمتي در كار است تا برود دنبال آنچه آن شب شنيده و بيخيال شود همه چيز را، اما ميترسيد وهم و خيال باشد و وقتي پيگيرش شود، سرخورده شود و دست بردارد از همهچيز. شايد هم اين همان چيزي بود كه بايد دنبالش ميرفت. شايد هم اگر پياش را نميگرفت ديگر همين بارقهها هم از دست ميرفتند.
اما رفتن به يك شهر ديگر... اين همه راه، اين همه سختي. بروم! نروم! باز بگردم بلكه چلّهاي تازه پيدا كنم؟
ايستاد به نماز. نماز شفعش را كه خواند، دستي كشيد روي تربت و قلبش. «ميروم تا دستكم پيش خودم سرافكنده نباشم كه سستي كردم.» ايستاد. سرخوش، نيّت نماز وتر كرد.
*
فكر نميكرد نشاني را به اين زوديها پيدا كند. از سر بازار آهنگرها تا مقصد، چندين بار براي اطمينان بيشتر، نشاني را پرسيده بود. همه پيرمرد را ميشناختند. اسم پيرمرد را كه ميآورد انگار شعفي ميدويد توي صورت طرف و خوشرو ميشد و چند لحظهاي براي دادن نشاني، دست از كار و بارش برميداشت. فكر و خيالي نبود كه تا فاصله رسيدنش به دكان پیرمرد، از ذهنش نگذشته نباشد. «يعني مولايم دم در دكان منتظر من است؟ شايد هم مشتري باشد يا يكي را ميفرستد آنجا دنبالم تا به محضرش برسم. نبايد بيخودي رنج سفر ميكشيدم. آقا كجا، اينجا كجا، وسط اين همه شلوغي؟!»
*
پيرمردي پشت دَخل بود و پيرزني مشترياش. نگاهش كه به مرد نشسته در دكان افتاد، فكر و نفسش با هم ايستاد. سرش گيج خورد. دست گرفت به چارچوب در دكان. صداي در و قفلش پيچيد توي تمام بدنش. به زحمت سلام كرد؛ نامفهوم. از حركات لب مرد فهميد كه جواب سلامش را داد و از اشارهاش فهميد دعوتش ميكند به سكوت و اينكه تماشا كند. نشست روي زمين و محو هر سه شد. لحظاتي گذشت تا بفهمد پيرمرد قفلساز و پيرزن چه حرفي ميزنند.
از قفلساز اصرار بود و از پيرزن انكار. پيرزن كه پاهاش ديگر همراهياش نميكردند به ديوار تكيه زد و گفت «پدرجان! اگر خريدار نيستي بگو بروم ببينم چه گلي به سرم بزنم. گفتم كه سه شاهي احتياج دارم آن وقت تو ميگويي دو شاهي بده كليدش را بسازم بشود ده شاهي؟ نه جانم! تو اگر مردي همان سه شاهي را از من بخر بروم پي بيچارگيام. قفل، سالم است كه سالم است. كليد ميخواهم چه كار؟! گير سه شاهيام.» پيرمرد قفل را ورانداز كرد و گفت «باشد. اين قفل هشت شاهي ميارزد. اگر...» پيرزن، كلافه، نگذاشت پيرمرد حرفش را تمام كند: «خريدار نيستي بگو نيستم. نه معطلم كن نه اذيت. از سر اين بازار تا تهش هيچكس حاضر نشده حتي سه شاهي بخردش؛ آن وقت تو ميگويي هشت شاهي ميارزد؟ نه مسلمان! قفلم را بده بزنم روي بدبختيام دو قفله شود...» پيرمرد از سر غم لبخندي زد «ببين خواهرم! چرا زود ناراحت ميشوي؟ خسته شدهاي، حق داري، اما خوب گوش بده ببين چه ميگويم. نخواستي تو را بهخير و من را به سلامت. قصد اذيت و آزار هم ندارم. قفلت هشت شاهي ميارزد. من هم كه كاسبم و بايد سود كنم. اين قفل را هفت شاهي از تو برميدارم؛ البته هشت شاهي ميارزد. گفتم كه... من هم بايد سود كنم. يك شاهي هم سود من. حالا اگر راضي هستي كه خب معاملهمان ميشود. اگر نه كه گفتم تو را بهخير و من را به سلامت. اگر هم راضياي دعا كن به جان من.» پيرزن كه كمي نرم شده بود، ناباورانه قفل را داد دست پيرمرد. هفت شاهياش را گرفت و دعا به لب از دكان رفت. پيرمرد با مرد نشسته در دكان، خوش و بشي كرد و رفت قفل را بگذارد توي پستو.
*
مرد نشسته توي دكان لب باز كرد. «تماشا كردي عزيز! اينطور كه باشيد ما ميآييم سراغ شما. چلّهنشيني لازم نيست. سفر دور رفتن و رياضت نياز ندارد. عمل نشان بدهيد. مسلمان باشيد.» مرد بلند شد. عبايش را كه موزون كرد روي شانههاش، چيزي اضافه نشد به موزون بودنش. «از تمام مردم اين شهر، اين پيرمرد را انتخاب كردهام، چون دين دارد، ميشناسد خدا را. ديدي چهطور امتحانش را پس داد؟ پيرزني را كه ديدي، از سر تا ته بازار، عرض حاجت كرده بود، اما چون مستأصل ديده بودندش و نيازمند، ميخواستند قفلش را ارزان بخرند، ديدي؟ هيچكس به سه شاهي هم راضي نشده بود.» مرد، پيرمرد را صدا زد و گفت كه دارد ميرود. پيرمرد كه آمد باز هم خوشوبشي كردند و بعد خداحافظي. مرد، هنوز بيرون نرفته، ايستاد: «هفتهاي نيست كه پيشش نيايم و دلجويياي از او نكنم.»
سرش هنوز گيج ميخورد. نتوانست بلند شود. پاهايش توان بدرقه مرد را نداشت. نفهميد مرد چطور بين جمعيت، محو شد. چشم چرخاند و خيره ماند به پيرمرد؛ مبهوت. فكر نميكرد كعبه مقصودش، دكان سر و ساده پيرمردي قفلساز باشد و او كليددار.
1. منظور از چلهنشيني (عبادت اربعين) در سير و سلوك عرفاني، مراقبت چهلروزه از خود است تا از اين طريق، باطن فرد به آمادگي لازم براي دريافت حكمت و علوم الهي نايل شود.
طهورا حيدري
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 46-47.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید