خرسکوچولو بارها شنیده بود میکروبها موجودات خطرناکی هستند؛ بههمین دلیل تصمیم گرفت با آنها بجنگد. یکروز صبح زود چوب برداشت و به راه افتاد. در راه به یک گنجشک رسید. نگاهی به او کرد و گفت: من میخواهم با میکروبها بجنگم، تو آنها را اینجا ندیدهای؟ گنجشک گفت: اینطوری که نمیشود. تو باید...
اما خرسکوچولو به بقیه حرفهای او گوش نکرد. رفت تا به يك بچهفیل رسید. پرسید: تو میکروبها را اینطرفها ندیدهای؟ من میخواهم با آنها بجنگم. بچهفیل گفت: اگر میخواهی با آنها بجنگی اول باید دستهایت را خوب بشویی.
خرسکوچولو که از حرفهای بچهفیل هم چیزی نفهمیده بود، ناراحت و بیحوصله به راه افتاد. کمی بعد، خسته و گرسنه زیر درختی نشست تا استراحت کند. بالای درخت، یک کندوی عسل بود. خرسکوچولو تا چشمش به کندو افتاد خوشحال شد و از درخت بالا رفت. عسلها را با همان دستهای کثیفش خورد و با خودش گفت: حالا خیلی خستهام. فردا میآیم و با میکروبها میجنگم. روز بعد خرسکوچولو بیمار شد و نتوانست به جنگ میکروبها برود.
مادرش به او گفت: اگر اول از من میپرسیدی که میکروبها کجا هستند و چهطور میشود با آنها جنگید، به تو میگفتم. تو باید بدانی میکروبها در دستهای کثیف زندگی میکنند.
و ما از این داستان نتیجه میگیریم كه «أعدی عَدُوّک، نَفسك الّتی بَین جَنبَیک؛ دشمنترین دشمن تو، نفسی است که درونت زندگی میکند.» دشمنترین دشمنت، خودت هستی؛ اخلاق و عادات بدت؛ خواستهها و آرزوهای بیحسابت؛ و همه بدیهایت. ما از این داستان نتیجه میگیریم بهتر است دستهایمان را بشوییم بهجای اینکه چوب برداریم و در پي مردم بیفتیم.
میثم شریف اصفهانی
مجله آشنا، شماره 221، صفحه 74.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید