چند روایت ساده از امربهمعروف و نهی از منکر
چهاردیواری اختیاری نیست!
آقای منصوری و بانو، مستأجرهای تازهوارد طبقه سوم بودند. از وقتی به مجتمع مسکونی ریحان آمدند، آرامش از بین رفت؛ وقتو بیوقت برای نصب پرده، تابلو و کابینت از دریل و میخ استفاده میکردند. از همان اول کار با همسایهها آبشان توی یک جوی نرفت. عید نوروز و تعطیلی دوهفتهای، فامیلهای شهرستانی آقای منصوری را کشانده بود به خانهشان. رفتوآمدشان همسایهها را عاصی کرده بود؛ روزها میخوابیدند و شب تا دیروقت مشغول بازی و تلویزیون دیدن بودند. اختلافات به گوش خانم کوشکی مدیریت مجتمع رسید؛ زنی باحوصله و میانسال که بازنشسته آموزشوپرورش بود. خانم کوشکی به همسایهها اطمینان داد که مشکل را بهزودی پیگیری خواهد کرد. در چند برگه تمام نکاتی را که لازم بود خانواده آقای منصوری بدانند، یادداشت کرد. مهمانی و دورهمیهای عید نوروز، نظافت مجتمع، شارژ، ساعت خواب و خاموشی. برگه را داخل پاکت نامه گذاشت. سبزهای را هم که با هسته نارنج، سبز کرده بود، برای چشمروشنی برداشت و راهی منزل آقای منصوری شد. دهدقیقهای به خوشامدگویی و تبریک سال نو گذشت. بعد شرایط ساکنین مجتمع را توضیح داد. همهچیز مسالمتآمیز تمام شد. قبل از خداحافظی گفت «همهچیز رو نوشتم براتون. من دیگه رفع زحمت میکنم.» از روزی که خانم کوشکی آن ملاقات 15دقیقهای و تبیین قوانین ساختمان را انجام داده بود، خانواده آقای منصوری تغییر رفتار چشمگیری داشتند. خانم کوشکی با کمک ساکنین مجتمع ریحان در جلسهای حضوری آییننامه خوشامدگویی را طراحی کردند. قرار شد هیئتمدیره ساختمان قبل از بروز هر نوع مشکل، تازهواردها را با قوانین، آشنا کنند و از بروز هرگونه تنش احتمالی جلوگیری.
ما بیشتریم یا اونا؟
زمان کلاسهای دانشگاه را به خاطر ماه رمضان جابهجا کرده بودند. ساعت اول، اندیشه اسلامی داشتیم و ساعت دوم مبانی سازمان و مدیریت. در محوطه دانشگاه اثری از حال و هوای ماه رمضان نبود. چند دانشجو روی نیمکت و در بوفه در حال غذا خوردن بودند. حسی بدی داشتم. وقتی استاد اندیشه وارد کلاس شد، قبل از شروع درس پرسیدم «استاد چرا دانشگاه حال و هوای ماه رمضون نداره؟ انگار هیچکس دیگه روزه نمیگیره؟!» استاد مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی. قد کوتاهی داشت و اغلب کتشلوار طوسی تنش بود. از روی صندلی بلند شد و گفت «کی گفته کسی روزه نمیگیره؟ این چه حرفیه دخترم؟!» یکی از پسرهای ردیف جلویی بلند شد و گفت «مگه ندیدین سالن و محوطهرو استاد؟!» استاد گفت «چرا دیدم ولی این چند نفر ملاک کل دانشگاه نیستند.» استاد، عینک دسته کائوچویی را از روی صورت برداشت «الان بهتون ثابت میکنم... یه برگه بدین من بچهها» برگه و خودکار آبی را از توی کیف بیرون کشیدم و دادم به استاد. استاد گفت «بدون اسم بنویسید روزه هستین یا نه» هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. شروع کردیم به نوشتن. «روزه هستم، روزه نیستم و...» برگه یک دور توی کلاس چرخید. استاد، آماری را که گرفت برای همه خواند. در کمال ناباوری از 25 نفر، بیست نفرمان روزه بودیم. نتیجه برایم عجیب بود. استاد گفت «حالا بهتون ثابت شد ما بیشتریم یا اونا؟» استاد با بخش آموزش دانشگاه، مسئله روزهخواری را مطرح کرد. تا آخر ماه رمضان برای افراد معدودی که قادر بهروزه گرفتن نبودند محل خاصی دور از محل تردد اصلی در نظر گرفته شد.
چمدانی روی پلههای مترو
زن جوان با چمدانی سنگین و چند پلاستیک خرید عید پایین پلههای مترو ایستاده بود. مردم بیتوجه به زن در رفتوآمد و تکاپوی شب عید بودند. مردی با یک تنبک و لباس قرمز از کنار زن رد شد و با صدای بلند خواند «عمو نوروز اومده! حاجیفیروز اومده!» زن غرغر کرد. به شهرداری برای نگذاشتن پلهبرقی بدوبیراه گفت. به مردی که صورتش را سیاه کرده بود و با صدای بلند میخندید هم. آقای حمیدی صدای زن را شنید. جلو رفت و گفت «سلام خانم! کاری از دست من برمیاد براتون انجام بدم؟» زن نگاهی به سرتا پایش انداخت؛ به عمامه سیاه و قبایش. زن با صدای نازکی گفت «این چمدون حاجآقا» هنوز جمله زن تمام نشده بود که آقای حمیدی با خوشرویی گفت «اجازه بدین کمکتون کنم.»
آقای حمیدی همانطور که از پلهها بالا میرفت، جملات آیتالله بروجردی(ره) توی سرش جان گرفت. ایشان فرموده بود: «حضور طلبه در جامعه ضروری است. کافی است طلبه بین مردم راه برود تا مردم به خودشان بیایند. گاهی تذکر صامت از تذکر لسانی هم بیشتر جواب میدهد.» آقای حمیدی اغلب اوقات برای تردد بینشهری از ماشین شخصی استفاده نمیکرد. خصوصاً روزهای شلوغ و پررفتوآمد قبل از عید نوروز. پلههای مترو که تمام شد، چمدان را گذاشت کنار خیابان. خیابان پر بود از دستفروشهایی که نزدیک بازار بساط کرده بودند؛ روسری، لباس، لیوان و چیزهای دیگر. سفره هفتسین گوشه تمام بنرهای تبلیغاتی جاخوش کرده بود. آقای حمیدی گفت «امر دیگهای دارین؟!» زن شال خود را تا پیشانی جلو آورده بود. نفس عمیقی کشید. حس کرد هوای شهر بوی تازگی میدهد. دستش را بالا آورد و گفت «ممنونم حاجآقا لطف کردین.»
فاطمهسادات موسوی
مجله آشنا، شماره 221، صفحه 58.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید