روزهای آخر اسفند 98 بود. زندگی همه مثل کاغذ مچاله شده بههمپیچیده بود. شهر، کرونازده بود و هر روز خبر رفتن همیشگی یکی از آدمهای دور و نزدیک میافتاد توی ذهن و زندگیمان. کرونا ویروس تازه از راه رسیده و ناشناختهای بود که حتی نامش هم لرزه بر تن آدم میانداخت. هنوز ترس مردم از کرونا نریخته بود و قرنطینه، جدی گرفته میشد. میدانستیم که امسال خبری از دیدوبازدید نوروز نیست.
عید قرار بود اسبابکشی کنیم به منزل جدید و من برای اولینبار در زندگیام، هیچ انگیزهای برای درست کردن سبزه و چیدن سفره هفتسین نداشتم. اصلاً کار عاقلانهای به نظر نمیرسید که در هاگیر و واگیر کرونا و اسبابکشی، بخواهی به چنین چیزهایی فکر کنی. راستش از کرونا میترسیدم، ریههای مشکلدار داشتم و چپ و راست از درودیوار خبر میرسید که افراد مبتلا به مشکلات ریوی از کرونا جان سالم به درنمیبرند.
فضای مجازی پرشده بود از عکسهای قبرستانهای شلوغ و جنازههای چیده شده در سردخانهها. گزارشگران تأکید میکردند که بسیاری از فوتشدگان هیچ بیماری زمینهای نداشتهاند، و بهطور ضمنی اشاره میکردند که «پس وای به حال شمایی که بیماری زمینهای دارید!» همهچیز ناامیدکننده به نظر میرسید. سر خودم را با بستهبندی وسایل خانه گرم میکردم، تا اینکه شب جمعه از راه رسید؛ همان جمعهای که لحظه تحویل سال را در درون خودش داشت. هنوز در خانه قبلی بودیم. از بین کارتنهای چیده شده، راه خودم را باز کردم به سمت پنجره. پنجره را باز کردم و عطر بهار، سرازیر شد در خانه بههمریخته ما. هیچچیز شبیه شب عید نبود، الا عطر بهار. هیچکاری نمیشد با این عطر کرد، هیچطور نمیشد انکارش کرد یا جلوی آن را گرفت. تسلیم شدم؛ تسلیم بهار.
به همسرم گفتم باید سریع به فکر چیدن سفره هفتسین باشیم، فردا لحظه تحویل سال که رسید، باید هفتسینمان کامل باشد. همسرم تعجبزده گفت: جای سفره انداختن نداریم در این خانه آشفته، اصلاً حالا وسایل سفره هفتسین را پیدا نمیکنی!
اما من راضی نمیشدم و بعد از یک ماه به خودم جرئت دادم و از خانه بیرون زدم برای خرید کردن. انگار میخواستم برای به دست آوردن غنیمتی که ارزشش را داشت، راهی میدان جنگ شوم.
سمنو و سیر و سیب خریدیم. تولد دخترم هم بود و هنوز هدیهاش را نخریده بودیم، کنار مغازهای ایستادیم و هدیهای که قولش را داده بودم برای او خریدیم. از مغازه که بیرون آمدم، چشمم به جوانکی افتاد که سبزه عید میفروخت. جوانک با لبخند پهن و لهجه شمالی گفت «سبزه نارنجه! از شمال آوردیم!» دلم نیامد از کنار سبزههایی که بوی شمال میدادند، بیتفاوت بگذرم. سبزه را خریدم و سریع نشستم در ماشین. به همسرم گفتم اگر همین امروز از کرونا بمیرم راضی هستم، از «زندگیام». انگار که مثلاً زندگیام همین سبزه را کم داشته است! اما حقیقت این بود که سبزه برای من نماد زندگی بود و من با خودم فکر کرده بودم که این سی سال، ارزش زندگی کردن را داشت. هزار کار ناتمام و هزار راه نرفته داشتم، از رنجها و دردها بهاندازه لازم و کافی سهم برده بودم، اما بازهم زندگی ارزشش را داشت، بابت تمام کتابهایی که خوانده بودم، تمام فلسفهبافیها، جروبحثها، ایدهها، تمام انسانهایی که در زندگیام ردی باقی گذاشته بودند؛ خانواده، فامیل، دوستان، اساتید و شاگردها، تمام کلماتی که نوشته بودم و خوانده شده بود یا نوشته بودم و خوانده نشده بود. بابت همه آنچه که در این دنیا «تجربه» کرده بودم؛ این زندگی ارزش زیستن را داشت، ارزش «بودن» را...
سبزه را آوردم به خانه، انگار که یکتکه از بهار، یکگوشه از طبیعت را با خودم آورده باشم به خانه بههمریخته خودمان. با خودم گفتم یعنی این نارنجها تا نوروز سال بعد دوام میآورند؟ اصلاً خودم چهطور؟ تا نوروز سال بعد زندهام؟
به مرگ فکر کردم. بوی سبزه و عطر بهار مشامم را پر کرده بودند. دوست داشتم نوروزهای بیشتری را تجربه کنم؛ نوروزهایی مثل نوروزهای قبلی، پر از دیدوبازدید و خنده و عیدی، پر از پستههای در بسته و تخمههای توخالی و باسلوقهای سفت، پر از میوههای تنظیم بازار. دلم برای همهشان تنگ شده بود. برای خنده مادربزرگ. برای دیدن بچههای فامیل که هرکدامشان چند سانت قدبلندتر شدهاند. برای فیلمهای کسلکننده نوروزی... دلم میخواست زنده بمانم و نوروزهای بعدی را ببینم، به این امید که شبیه نوروزهای قبلی باشند. نگاه کردم به سبزه نارنج و قطره اشکم چکید روی برگهای کوچکش... .
سبزه را گذاشتم روی سفره کوچکی که وسط کارتنها و کنار سینهای دیگر پهن کرده بودم. همهمان جمع شدیم دور سفره، لحظه تحویل سال فرارسید و صدای در شدن توپ و موسیقی نوروزی و دعای حول حالنا پخش شد وسط خانه. چشمهایم را بستم و دعا کردم؛ خدایا دوست دارم زنده بمانم، همهمان زنده بمانیم و نوروزهای بعدی را ببینیم...
*
سبزه نارنج من تا همین حالا دوام آورده است تا نزدیک نوروز 1401، درست مثل خودم. یکبار به کرونا مبتلا شدم و در کمال تعجب خودم، زنده ماندم. بعضی از نارنجها بهمرور زمان خشکیدند، اما هشت تا از آنها، همچنان با سماجت وصفناپذیری به رشد خود ادامه میدهند. دیگر شبیه سبزه نیستند، شبیه بچهدرخت شدهاند. هر بار نگاهم به این هشت نارنج بهشتی خودم میافتد، لبخند میزنم و در دلم خدا را شکر میکنم که:
من بیتو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد...
زهرا وافر
مجله آشنا، شماره 221، صفحه 56
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید