زندگی مشترک من و همسرم به بیست ماه نکشید و بهصورت توافقی از هم جدا شدیم. ده سال، با مرارتهای بسیار درگیر بدهکاری مهریه بودم، اما فقط موفق به پرداخت بخشی از آن شدم.
یک روز تصمیم گرفتم از تهران به شهرستان محل اقامت همسر سابقم بروم و از پدرش که همهکاره دخترش بود، بخواهم که با بزرگواری و گذشت، از مطالبه مابقی مهریه بگذرد. حرفم این بود که «برای کمتر از دو سال زندگی، ده سال است که گرفتارم و تاوان بسیار دادهام. وضع مالیام هم مناسب نیست. دخترتان هم که مایل به جدایی بود، از طرفی شما هم که الحمدلله ثروتمند هستید و بههیچوجه نیاز به این پول ندارید و...» همه این حرفها را در مسیر رسیدن به شهرستان با تلفن به پدرخانم سابق گفتم و اجازه خواستم که حضوری ببینمشان. ایشان اما با تندی با من صحبت کرد و گفت: حاضر نیست مرا ببیند، و حتی گفت: نهتنها از مابقی مهریه نمیگذرد که منتظر است بهزودی از ارثی که به من خواهد رسید و درحالیکه من هنوز داغدارم و لباس سیاه بر تن دارم، مابقی مهریه را یکجا از من بگیرد. (او مطلع بود که پدرم بیمار است و مدتهاست که در بستر افتاده و... خلاصه اینکه منتظر مرگ پدرم بود!) از میانه راه، دلشکسته و غمگین به تهران برگشتم.
کمتر از دو ماه بعد، یکی از دوستانم به من خبر داد: فلانی که پدرخانمت بوده، از دنیا رفته و چند روز پیش، مراسم چهلمش برگزار شده است. بسیار شوکه شدم. ابتدا باور نکردم و آن را فقط مشابهت اسمی دانستم تا اینکه چند روز بعد که به آن شهرستان رفتم، قبرش را پیدا کردم و مطمئن شدم.
تا آنجا که من میدانستم و پرسیدم، او بسیار سالم بود. هیچ بیماری خاصی نداشت و خیلی ناگهانی و فقط با یک سکته مغزی و درست چند روز بعد از آنکه آن حرفها را به من زده بود، از دنیا میرود. (پدر من اگرچه بیمار ولی الحمدلله هنوز زنده است.)
بر سر قبرش با او صحبت کردم و از نامهربانیهایش در این سالها گفتم. نمیدانم همان شب بود یا فردا شبش که به خوابم آمد، درحالیکه با لباسهای کهنه و پاره شده بالای قبرش نشسته بود. او از من خواست دیگر به آنجا نروم.
سردبیر مجله، این ماجرا را مستقیم و بیواسطه از راوی شنیده است، اما به دلیل ملاحظات اخلاقی، امکان نام بردن از او نیست.
مجله آشنا، شماره 221، صفحه 43
نظرات 1
زهراحاجیزاده
1400/12/23 | 1:23 |بسیار تکان دهنده و قابل تامل بود
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید