برادر شهید میگوید: یکبار با اصرار از مهدی خواستیم خاطرهای بگوید. برایمان گفت «روزی در کوههای اللهاکبر مشغول شناسایی بودیم، پس از 24 ساعت کوهپیمایی و عبور از مناطق، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب میرسید، ولی هرجا را حفر کردیم آب پیدا نشد! دوستان من ازپاافتاده بودند. من هم رمقی نداشتم. مانده بودم چه کنم. ما باید برمیگشتیم اما هیچ توانی نبود. چند قدم از دوستان دور شدم. رفتم پشت یکتخته سنگ و دست به دعا برداشتم.
گفتم: امام زمان(عج) دوستانت تشنهاند. به داد ما برس، و همینطور با ناله شروع به صحبت کردم. دقایقی بعد دیدم که دوستان بلند شدهاند و به سمت من میآیند. با دیدن آنها خجالت کشیدم. یکی گفت «آقا مهدی آب پیدا شد؟»
جوابی نداشتم. نگاهی به اطراف کردم. گوشهای را نشان دادم و بیمقدمه گفتم آنجا ظاهراً کمی نمناک است. برو بیل را بیاور. نمیدانم چرا این حرف را زدم. ما همه اطراف را کنده بودیم و از آب خبری نبود.
بیل را گرفتم. کمی خاکها را کنار زدم و یکباره... مهدی به اینجا که رسید اشک در چشمانش حلقه زد. بعد ادامه داد: نمیدانی، ناگهان آب گوارایی نمایان شد و بالا آمد.»
انتخابی از کتاب وصال (چهل روایت از دلدادگی شهدا به امام زمان(عج)) گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص 59.
شهید مهدی صبوری
مجله آشنا، شماره 221، صفحه37
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید