سردار علی مسجدیان میگوید: به او گفتم شما باید فرماندهی گروهان را قبول کنی، اما زیر بار نرفت. گفتم: من شما را فقط برای مسئولیت میخوام. باید فرماندهی را قبول کنی. بعد از اصرارهای من گفت «به یک شرط»
با تعجب گفتم: چه شرطی؟ کمی مکث کرد و گفت «از صبح سهشنبه تا چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!» علت این حرف را نفهمیدم اما قبول کردم. محمد از فرماندهانی بود که روحیه مدیریت او بالا بود. بچههای گردان، عاشق او بودند، اما هر هفته صبح سهشنبه تا قبل از ظهر چهارشنبه، نبود و نمیدانستیم چه میکند.
یکبار جلوی او را گرفتم و گفتم: معلوم است کجا میروی؟! گفت «من که با شما شرط کرده بودم.» گفتم: میدانم اما کجا میروی؟ آنقدر اصرار کردم تا راضی شد بگوید «من میروم مسجد جمکران و برمیگردم.» با تعجب به چهرهاش خیره شدم و گفتم: یعنی تو از اینجا نهصد کیلومتر راه میروی مسجد جمکران و برمیگردی؟! گفت «بله»
هفته بعد وقتی میخواست برود، همراهش رفتم. چند بار ماشین عوض کردیم. خیلی خسته شدیم. موقع غروب رسیدیم جمکران. بعد از نماز جماعت مشغول نماز امام زمان(عج) شد. چه حالی داشت. اشک میریخت و با مولایش نجوا میکرد. نماز که تمام شد گفت «خب برگردیم.» گفتم: چه میگویی؟! بگذار امشب را بمانیم. من که خستهام.
اما محمد اصرار داشت که برویم. همان شب حرکت کردیم. فهمیدم برنامه هفتگی اوست؛ یعنی نماز که تمام میشود برمیگردد. در طی مسیر به او نگاه میکردم. سرش را به شیشه اتوبوس گذاشته بود و همینطور اشک میریخت. به حالش غبطه میخوردم.
یکبار محمد میگفت برای رسیدن به مسجد جمکران اتوبوس پیدا نکردم. برای همین 14 بار ماشین عوض کردم تا به مسجد رسیدم. عشق محمد به مولای خودش فقط در رفتن به مسجد جمکران نبود. محمد تورجی مداح بود؛ ذاکری بود با نوایی دلنشین، نوای ملکوتی او جان و دل را آسمانی میکرد. همیشه اشعار خود را با ذکری از مولایش امام عصر(عج) آغاز میکرد. او این شعر را زیاد میخواند:
بر هم زنید یاران این بزم بیصفا را
مجلس صفا ندارد بییار مجلسآرا
انتخابی از کتاب وصال (چهل روایت از دلدادگی شهدا به امام زمان(عج)) گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص 74.
شهید محمدرضا تورجیزاده
مجله آشنا، شماره 221، صفحه36
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید