داستان مهدوی
کفشهایت را میگذارم پشت در، بهقاعده روزهای کودکیات. حالا مینشینم پشت در، آنقدر مینشینم تا بلکه «سنت نیکولاس» بیاید و هدیه سال نوی من را بدهد. من منتظر سنت نیکولاسم، ولی هدیههای او را نمیخواهم. میخواهم بهجای اینکه کفشهایت را پر کند از چیزهای رنگرنگی،1 در بزند... خیس برف با صورتی که همرنگ لباسش شده از تأثیر سرما، تو بیاید و کفشهایت را پایت کند. بعد تو از در که هنوز بازمانده، بیرون بزنی و خودت را بسرانی تا پایین تپه برفپوش و من چشمهایم را ببندم و به خلاف قاعده، سرخوش بشوم از دور شدن صدایت...
**
کفشهایت را از پشت در برمیدارم. امسال چرا سنت نیکولاس برای دلخوشی من پیرزن نیامد؟! غصه نخور پسرکم! شاید نباید توقع میکردم از او. او باید برود توی کفشهای بچهها را پر کند.
همینجا منتظر مینشینم. برای حلقهگل پشت در تا میتوانم سلیقه به کار میگیرم و آویزانش میکنم. هوای خانه را پر از عطر زنجبیل میکنم و تنور خانه را گرم و پر. کار من با آمدن مسیح راه میافتد که مرده زنده میکرد. کوتاهی کردم. از اول هم باید دست به دامان خودش میشدم. حالا باید منتظر بنشینم روی صندلی و تاب بخورم و برایت دانه دانه ببافم و آرزوهایم را گیر نخها بدهم و نقش بزنم تا یادم نرود وقتش رسیده پسر یکی یکدانهام بلند بشود از جایش و برایم پسری کند؛ حالا که توان به تنم نمانده، حالا که جوان شده و توان به تنش نمانده، حالا که...
سرم پر از بوی برف شده و صدای باد که مدام در میزند. خیلی وقت است که زمستان، این خانه را گرفته؛ از همان وقت که تو تنها کس من، جا باز کردی پشت در برای باد.
**
چرا حالا که مسیح، مادرش را سراغم فرستاده، حالم خرابتر است؟! قرار بود حالم خوب بشود. اگر دمی از مسیح برسد به تن بیجان این خانه. قرار بود جان بگیرد پسرکم.
«از من کاری برنمیآید!» قرار بود خودشان کارم را راه بیندازند! مرور میکنم گفته مادر مقدس را که گفت از من کاری برنمیآید! و اسمهایی را که گفت و نمیشناختم و کمک میگیرم از ناشناختهای که مادر مقدس کارم را به او حواله داد و گفت «در این دوران کارها دیگر به دست اوست.» پس اعتماد میکنم، زانو میزنم، چشمهایم را میبندم. دستهایم را درهم گره میکنم و به سفارش مریم مقدس، آخرین فرزند آخرین پیامبر را صدا میزنم تا به کار من برسد؛ تا پیش پسرکم سربلند باشم که همه کار کردم برایش، که به مادر مقدس ثابت کنم اعتمادم را، تا به ذرهذره عالم نشان بدهم چیزی و کسی نبود که برای تنها کسم نخوانمش، حتی اگر ناشناخته باشد برایم، حتی اگر توی خواب فقط یکبار اسمش را از مادر مقدس شنیده باشم.
**
فکر کنم این آقا باید خود مسیح باشد که آمده والا کی سراغ ما را میگیرد با این دوری از شهر و این کلبه روی تپه برف؟! رفیقش که با فاصله بعد از او آمد و زبان هم را میفهمیدند، شیخ جعفر2 صدایش کرد و از من متعجبتر، او بود و از نگاه ناباورانهاش فقط فهمیدم که انگار توقع نداشته او را اینجا این گوشه اروپا ببیند. من که گفتم «لابد تو مسیحی؟!» ابرو درهم کشید و رد مهربانی دواند روی لبهایش و با آرامش گفت: از همراهان همان ناشناختهای است که به سفارش مادر مقدس صدایش کردم.
دست میبَرد زیر تنت و مینشاندت با زمزمهای روی لب که «یاعلی» شنیدمش و تو پسرکم، یکییکدانهام، همه کسم مینشینی به خلاف قاعده این چند وقت، و رها نمیشوی سر جایت که همراهش دل من رها بشود و بریزد. میایستی، میخندی و حرف میزنی به خلاف قاعده این چند وقت. دلم میلرزد و عشقی، ریزریز روانه قلبم میشود و عاشق ندیده نشناخته میشوم، به خلاف قاعده...
پینوشتها
1. در برخی مناطق اروپا و در ایام کریسمس، کودکان کفشهایشان را شبها کنار پنجره میگذارند به این امید که بابانوئل یا پدر روحانی آن را با هدیهها و شکلاتهای کوچک پر کند.
2. شیخ جعفر مجتهدی (1303-1374) از اولیای الهی که در جوار بارگاه امام رضا(ع) مدفون است.
طهور حیدری
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 34-35
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید