خبر آوردند «امایمن» دیشب تا صبح نخوابیده و گریه میکرده.
پیامبر(ص) کسی را فرستاد دنبال او. خیلی زود خودش را رساند.
- آمدی امایمن! چرا دیشب گریه میکردی؟
ـ خواب سختی دیدم...
ـ بگو چه دیدهای!
ـ نمیتوانم...
- خوابها، باطنی دارند. فقط که ظاهر آنها نیست.
- دیشب، در عالم خواب دیدم بعضی از اعضای بدن شما، در خانه من افتاده...
- آسوده باش امایمن، بهزودی حسینم متولد میشود و تو از او پرستاری میکنی. او پاره تن من است.
فاطمه(س) میخواست دوباره مادر شود.
*
میرفتند مهمانی که «حسین» را در راه دید. داشت بازی میکرد. قدمهایش را تندتر برداشت تا زودتر برسد. حسین هم شروع کرد به دویدن. صدای زیبای خندهاش، کوچه را پر کرده بود. به خیال خودش، داشت از دست پدربزرگ فرار میکرد.
طاقتشان تمام شد، هر دو. شاید پدربزرگ زودتر. میوه دلش را بغل کرد. با یک دست سر حسین را گرفت و با دست دیگرش، چانهاش را. بوسیدش، نه یکبار، نه دو بار... بلندبلند میگفت «من از حسینم و حسین از من است. خداوند دوست دارد هرکه حسین را دوست دارد.»
*
محمد(ص) از روی منبر، آمد پایین.
همه تعجب کردند. دیدند رفت حسین را بغل کرد. لباس بچه به پایش پیچیده بود و خورده بود زمین. داشت گریه میکرد.
رو کرد به مردم و فرمود «تعجب نکنید، نتوانستم او را در این حال ببینم. به خدا قسم، ندانستم چهطور از منبر پایین آمدم.»
*
فاطمه(س) داشت با حسین بازی میکرد. علی(ع) هم نشسته بود.
مادر برای بچهاش شعر میخواند:
«انت شبیهٌ بأبی
لست شبیهاً بعلی»
تو شبیه پدرم هستی، نه شبیه علی(ع)
مادر لبخند میزد، پدر میخندید. كودك لذت میبرد.
*
یک گودال کنده بودند. باید سنگهای گرد را از فاصلهای دور میغلطاندند تا میافتاد توی گودال. مسابقه بود. جایزهاش هم این بود که هرکس برنده میشد، باید پشت بازنده سوار میشد. ابورافع با حسین همبازی بود.
هر بار که ابورافع برنده میشد. به حسین میگفت: مرا سواری بده. جواب میشنید که تو پشت کسی مینشینی که پشت رسول خدا نشسته؟!
وقتی هم حسین برنده میشد، ابورافع به او سواری نمیداد. میگفت: تو به من سواری نمیدهی. حسین میخندید و میگفت: دوست نداری کسی را روی پشتت بگذاری که رسول خدا او را روی پشتش میگذارد؟!
ابورافع راضی میشد و حسین را سواری میداد؛ چه برنده بود چه بازنده.
*
دو مروارید زیبایش را جلوی رسول گلها، محمد مصطفی(ص) گذاشت و گفت:
حسن و حسین فرزندان شما هستند. به آنها چیزی عطا کنید.
پیامبر مهربانی فرمود «حلم و شمایلم را به حسن میدهم، شجاعت و سخاوتم را به حسین.»
فاطمه(س) لبخند زد. از عطایی که کردید، شاد و راضیام.
*
مسابقه خط داشتند و موقع اعلام نتیجه بود.
حسن میگفت: خط من بهتر است. حسین میگفت: خط من.
قرار شد مادر قضاوت کند بین دو خطی که هر دو هم خوب بود.
گردنبندش را پاره کرد. مهرههایش روی زمین پخش شد. بچهها! هرکس مهره بیشتری جمع کرد، خطش بهتر است.
هر دو مساوی برداشتند. یکدانه ماند. آن روز، هر دو برنده شدند.
*
شبهای تاریک هم، همه حسین را میشناختند؛ از نور پیشانی و پایین گردنش.
پیامبر(ص) آن دو جا را بسیار بوسیده بود.
*
باران غم، از چهره غلام میبارید. در گوشهای نشسته بود و داشت غذا میخورد، اما همسفرهاش یک سگ بود.
ـ چرا با سگ غذا میخوری؟
- مغمومم. میخواهم این سگ را شاد کنم؛ شاید شادیاش، باعث نشاطم شود. اربابم، یهودی است. میخواهم از دستش نجات پیدا کنم.
پاهای مبارک حسینبنعلی(ع) قدم برمیداشت و با هر قدمش، برکت را تکثیر میکرد. ارباب یهودی در را باز کرد. با دیدن میهمان، چهرهاش پر از علامت سؤال شد.
- سلامعلیکم، دویست دینار میدهم. غلامت را به من بفروش.
- دویست دینار...؟! بفروشم...؟! به شما...؟!
غلامم فدای قدمهای شما. آزادش کردم. این باغ را هم به او میدهم. پول هم باشد برای خودتان.
حضرت فرمود: پول را بگیر.
مرد یهودی، پول را گرفت و داد به غلام. غلام آزاد شد. پولها و باغ هم شد برای او، اما شیرینی شفاعت حسینبنعلی(ع) مزه دیگری داشت.
*
عباهایشان را انداخته بودند روی زمین و نان میخوردند. آقا اباعبدالله را دیدند. بفرمایی زدند. «آقا! خشکه، قابل شما را نداره، اما... بفرمایید.»
حضرت نشست کنار آنها و فرمود «خدا متکبران را دوست ندارد. اگر صدقه نبود، میخوردم عزیزان» من دعوت شما را قبول کردم. شما هم دعوت مرا قبول کنید بیایید برویم منزل ما. همگی با هم رفتند. حضرت، به خانم خانه گفتند: هدیه، برای مهمان داریم؟
مهمانهای حسینبنعلی نوازش شدند، غذا خوردند، لباس پوشیدند و رفتند.
*
یک شاخه گل، آورد و گذاشت جلوی آقایش حسینبنعلی.
آقا، آزادش کرد. پرسیدند: برای یک شاخه گل، کنیز را آزاد میکنید؟!
فرمود: در قرآن کریم آمده «وقتی شما را تحیت میکنند، شما به نیکوتر از آن پاسخ دهید.» تحیت نیکوتر من، آزادی کنیز بود.
*
آخرین حرفهای آقا این بود:
شیعیانم! هر وقت آب گوارا خوردید، مرا یاد کنید... .
منابع
سحاب رحمت، عباس اسماعیلی یزدی
ناسخ التواریخ، محمدتقی سپهر
قصه کربلا، علی نظری منفرد
نیره قاسمیزادیان
مجله آشنا، شماره 221، صفحات 16-17
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید